X

آرشیف

سالها پیش، دودهه و اند سال پیشتر از امروز ، در خانۀ ما پنج تا چوچه گربه بود . این چوچه گربه ها به نوبۀ خود زادۀ گربۀ دیگری بودند که زمانی چوچه ای بیش نبود .  ما آنرا در آن هنگام از روستای دیگری ، به این منظور آورده بودیم تا موش های خانه را از نطفه براندازد .
راستی هم که اوهمانطور کرد و دمار از روز گار موش های خانۀ ما برانداخت .
خانۀ ما که از وزوز موش ها به تنگ آمده بود ، در همان روز های نخست موجودیت چوچه گربه آسایش و آرامش گذشته را باز یافت . چون از ترس او هر موشی به غاری خزید و عده ای هم کشته شد.
بخاطرهمین خدمت شایستۀ گربه هر عضو خانواده ما او را از جان و دل دوست داشت .
گربۀ نازنینی بود . موهای پلنگینه داشت . سفیدی گردن ، پیشانی و شکمش زیبایی خاصی به او می بخشید . من و برادرانم که خرد بودیم ازش خوشی ما می آمد و هردم با او بازی میکردیم . او با چنگالهای مقبول و کوچک اش با لباسهای ما چنگ می انداخت و با زی میکرد . با حرکت های ویژۀ خود اینسو و آنسو می جست ، بر می گشت و میدوید . ما می خندیدیم.
چنانکه اشارت شد . او بزرگ و صاحب پنج چوچه شد . ولی بخت به او یاری نکرد .
روزی کمی دورتر از خانۀ ما ناگهان به دم سگ رمه افتاد و سگ شکمش را دو پاره کرد و آن گربه بمرد .
حالا بر میگردیم به سر موضوع اصلی و آن اینکه به سر آن پنج گربۀ یتیم که در خانۀ ما بود چه گذشت . آن بازماندگان همه راه و روش زندگی یکسان نداشتند . از میان آنها چار شان درست مانند مادر بودند و چون او، سر و صورت و خوی و سیرت داشتند. ولی پنجمین شان رنگ دیگر داشت و خصلتش هم متفاوت بود .  سیاه بود . وقتی که نمو کرد مو های شکمش به زردی گرایید. ولی زیبای و نازنینی چوچه گانه که زادۀ طبعیت است در وجودش هویدا بود . ما که آنان را یتیم می پنداشتیم  با آنها رفتار خوب داشتیم  و مواظبت  نیک میکردیم . شیر و ماست و گوشت و گاهی ماهی از جملۀ خوراک روزانۀ آنان بود.  
در همان روزها گربۀ دیگری که مردم به او لقب دزد داده بودند ، گاهی به قصد دزدی به خانۀ ما می آمد . چون او با چوچه گربه های ما کاری نداشت و حتا گاهی با آنها بازی هم میکرد ، ما هم با او  کاری نداشتیم . چوچه گربۀ سیاه ما که حالا دیگرگربۀ سیاه نام گرفته بود با او زیاد عادت کرده و الفت داشت . وقتی که گربۀ دزد از از خانه میگریخت او هم میخوا ست یکجا با او بیرون رود که ما مانع اش می شدیم .
چندی نگذشت که گربۀ دزد را چوبان قریه با تیر دست از فاصلۀ دور بکشت زیرا او از خورجین چوپان چیزی دزدیده بود.
گربۀ سیاه ما زیاد میخورد و بسیار حریص بود . همیشه در تلاش بود، ببوید و بخورد . حتا گاهی بر چوچه های مرغهای خانگی حمله میکرد و اگر فرصت می یافت آنان را بقصد خوردن می ربود. عده ای میگفتند که شاید او گرسنه است که چنین میکند. بهترست شکم آنرا سیر نگهداشت . ما برای جلوگیری از بد رفتاری اش، او را سیر نگه میداشتیم ولی اینکار تاثیری چندانی نداشت.
حال آنکه آن چهار دیگرهمیشه باهم بازی میکردند و گاهی که جای نرم و گرمی پیدا کردند سر بالای سری هم گذاشته آرام میخسبیدند. اگر آنها را در خواب میدیدی میگفتی که یکتن و یکدانه اند. اما این سیاه گاهی مزاهم خواب آنها هم بود.
همینکه آنها بزرگ شدند همسایه های دور و نزدیک آمدند و هریک را کسی با خود برد . زیرا جای که موش زیاد باشد پیشک نعمت خداست . ولی همان گربۀ سیا که من حالا ازش بدم می آمد نزد ما باقی ماند . او دیگر نیرو مند و بزرگ شده بود و اکثرأ خانه بخانه میگشت و به اصطلاح یلاگرد شده بود . دزدی هم میکرد . به هر خانه که می رفت بدون عمل زشت بر نمی گشت . ولی با موشها کاری نداشت گویی با آنها ایتلاف کرده بود . میگفتند که او یک بره نوزادهمسایه را نیز کشته بود. چون مردم به ستوه آمدند، او را از روستا راندند. هرآنگاهی که خیال روستا را بسر میپروراند و به سوی روستا می آمد ، ما کودکان با استفاده از سنگ و چوب او را دو باره به کوه میراندیم . سر انجام آن گربه به کوه رفت و وحشی شد .
در آن وقت مردم ما عادت داشتند که در هنگام گرمی وموسم تابستان از قشلاق  به ایلاق کوچ می کردند و چون هوا سرد می شد دوباره به قشلاق یعنی به روستا می آمدند.
ماه جوزا بود و مردم به رسم گذشته از قشلاق  به ییلاق رفته بودند . ییلاق یکساعت راه اگر پیاده راه می رفتی از دۀ ما دور بود . و آن دره ای بود زیبا که کوه های آن به سوی آسمان نیلگون سر بر افراشته بودند . از میان دره جویبار ناب و زلالی با آواز خفیف می خزید که پهنای دره را از برکت خود رضوان نموده بود. بالاتر از نیمۀ کوه ها ، کمر١ها خرد و بزرگ یکی پس از دیگری صف آراسته بودند و میان سنگلاخهای آن پرندگان مختلف مانند کبوترهای صحرای ، کبکها ، زاغها ، ، باشه ها ، چرخها ، کرگسها و عقابها وغیره هریک به قدر همت خود آشیانه ساخته بودند  
کمرها و تنگناهای متعدد در دوسوی دره ، با منظره های اعجاب انگیزش همانگونه امتداد داشتند . در حین غروب آفتاب نسیم ملایم با وزیدن خویش دره را از عطر گلهای خودرو و نو رسته معطر می ساخت.
بعد از رفتن به ییلاق ، یک هفته هم نگذشته بود که گربۀ سیاه باز پیدا شد . مردم از شر او بجان آمده بودند و وقتی که میدیدنش ، سنگ و چوب بسویش حواله میکردند . گربۀ سیاه خیلی هوشیار بود . دم بدست نمیداد . کمترین رفتار خشونتبار را نسبت بخود می فهمید و زیرکانه میگریخت . به هرانسانی مظنون بود و می ترسید .
او در ییلاق بهتراز قشلاق میتوانست بدزدد . خیمه های ییلاقی دروازه های محکم خانه های قشلاق را نداشتند . گربۀ سیاه از هر کنج خیمه میتوانست درون خیمه رود ، گوشت و شیر و ماست بخور، بنوشد ، بیالاید و بیرون رود .
ییلاقیها این وضع نابهنجار را از دست آن گربۀ سیاه تحمل نتوانستند و کمر به کشتن آن بستند . ولی او بدست نیامد . همینکه چند تیر دست بسویش حواله شد ، او فرار را بر قرار ترجیح داد و دیگراز ترس به ییلاق نیامد . بعد ازان نه کسی اورا به ییلاق دید و نه هم به قشلاق . پیدا بود که او این بار این دیار را رها کرده بود و برای ابد یاغی شده بود . او در کوه رفت و آنجا راه دیگری در پیش گرفت . او درآنجا به پالیدن و یافتن آشیانه های پرنده گان کوچک عادت کرده بود و چوچه های پرندگان کوچک و ضعیف را میخورد . در اینکارش مهارت زیاد به دست آورده بود . در میان سخت گذر ترین کمرها و تخت سنگها میرفت. همینکه پرندگان ضعیف اورا میدیدند بداد و فریاد میشدند . بالای سرش پر میکردند . اینسو  و آنسویش میپریدند وچه چه می کردند که به معنای ناخوشی از موجودیت و حضور او درآنجا بود . ولی گربۀ سیاه بقول معروف کارش را میکرد و ازین همه فریاد و فغان باکی نداشت . کارو روزگارش به همین منوال میگذشت و شکم اش به قیمت جان موجودات دیگر سیر بود.
روزی قرص زرین آفتاب به سوی خوابگاهش گراییده بود و سنگلاخها درعمق دره ، سایه گسترده بودند.  نسیم  نرمی در امتداد دره میوزید و باوزش خود سبزه ها وگلهای دره را با حرکت نرم و ظریفی نوازش میداد . بوی گوارای که حاکی از زیبای و صفایی طبعیت بود بمشام میرسید . گربۀ سیاه که بعد از خواب چاشت گرسنه شده بود به جستجوی غذا افتاد . به عزم غذا سوراخها سنگلاخهارا می پالید و یگانگاه در میان کمرها خود را آویزان کرده بالا میرفت . درآنجا آشیانگاه عقابی بود که جوجه هایش مدتی بود از تخم بر آمده بودند و گاهی سر برآورده ته دره را نگاه میکردند . چنان مینمود که گربۀ سیاه آنهارا دیده بود و میخواست آنهارا بخورد . گربۀ سیاه از هیچ پرنده ای نمیترسید . او که درجایگاه عقاب تزبینو بلندپروازهرگز نمیتوانست خود را برساند ، بیهوده در در تلاش بود که خود را به جوجه هایش نزدیک کند . ولی ناگهان عقاب از ژرفای آسمان کبود او را بدید . گربۀ سیاه عقاب را ندیده بود و دراندیشۀ خوردن چوچه های او بود .  ولی عقاب در فکر او شده بود . عقاب به سرعت به اقدام شد . درحالیکه خود را در آسمان جمع کرده وهمچون کره ای بیش نبود ، بسرعت به سوی گربۀ سیاه فرومی آمد. او به همان سرعت گربۀ سیاه را با چنگالهای نیرومندش گرفت و به فراز آسمان برد . گربه در چنگال عقاب هیچ حرکتی نمیکرد ، فریادی نمیکشید . او به موجود مرده ای شباهت داشت که گویی با کیفر اعمالش راضی بود .
عقاب که گربه را درچنگ داشت در هوا چرخید و بالا رفت . تا اینکه از همان جایی که میخواست گربۀ سیاه را به زمین افگند . گربه مرد . پرنده گان نا توان و ضعیف از شر او نجات یافتند و ییلاقیها دیگر از او اثری ندیدند.
 
پایان  باکو  ٢٢- ٩ – ١٩٨٥م
X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.