آرشیف

2014-12-22

عید محمد عزیزپور

گربه سیاه
سالها پیش، دودهه و اند سال پیشتر از امروز ، در خانۀ ما پنج تا چوچه گربه بود . این چوچه گربه ها به نوبۀ خود زادۀ گربۀ دیگری بودند که زمانی چوچه ای بیش نبود .  ما آنرا در آن هنگام از روستای دیگری ، به این منظور آورده بودیم تا موش های خانه را از نطفه براندازد .
راستی هم که اوهمانطور کرد و دمار از روز گار موش های خانۀ ما برانداخت .
خانۀ ما که از وزوز موش ها به تنگ آمده بود ، در همان روز های نخست موجودیت چوچه گربه آسایش و آرامش گذشته را باز یافت . چون از ترس او هر موشی به غاری خزید و عده ای هم کشته شد.
بخاطرهمین خدمت شایستۀ گربه هر عضو خانواده ما او را از جان و دل دوست داشت .
گربۀ نازنینی بود . موهای پلنگینه داشت . سفیدی گردن ، پیشانی و شکمش زیبایی خاصی به او می بخشید . من و برادرانم که خرد بودیم ازش خوشی ما می آمد و هردم با او بازی میکردیم . او با چنگالهای مقبول و کوچک اش با لباسهای ما چنگ می انداخت و با زی میکرد . با حرکت های ویژۀ خود اینسو و آنسو می جست ، بر می گشت و میدوید . ما می خندیدیم.
چنانکه اشارت شد . او بزرگ و صاحب پنج چوچه شد . ولی بخت به او یاری نکرد .
روزی کمی دورتر از خانۀ ما ناگهان به دم سگ رمه افتاد و سگ شکمش را دو پاره کرد و آن گربه بمرد .
حالا بر میگردیم به سر موضوع اصلی و آن اینکه به سر آن پنج گربۀ یتیم که در خانۀ ما بود چه گذشت . آن بازماندگان همه راه و روش زندگی یکسان نداشتند . از میان آنها چار شان درست مانند مادر بودند و چون او، سر و صورت و خوی و سیرت داشتند. ولی پنجمین شان رنگ دیگر داشت و خصلتش هم متفاوت بود .  سیاه بود . وقتی که نمو کرد مو های شکمش به زردی گرایید. ولی زیبای و نازنینی چوچه گانه که زادۀ طبعیت است در وجودش هویدا بود . ما که آنان را یتیم می پنداشتیم  با آنها رفتار خوب داشتیم  و مواظبت  نیک میکردیم . شیر و ماست و گوشت و گاهی ماهی از جملۀ خوراک روزانۀ آنان بود.  
در همان روزها گربۀ دیگری که مردم به او لقب دزد داده بودند ، گاهی به قصد دزدی به خانۀ ما می آمد . چون او با چوچه گربه های ما کاری نداشت و حتا گاهی با آنها بازی هم میکرد ، ما هم با او  کاری نداشتیم . چوچه گربۀ سیاه ما که حالا دیگرگربۀ سیاه نام گرفته بود با او زیاد عادت کرده و الفت داشت . وقتی که گربۀ دزد از از خانه میگریخت او هم میخوا ست یکجا با او بیرون رود که ما مانع اش می شدیم .
چندی نگذشت که گربۀ دزد را چوبان قریه با تیر دست از فاصلۀ دور بکشت زیرا او از خورجین چوپان چیزی دزدیده بود.
گربۀ سیاه ما زیاد میخورد و بسیار حریص بود . همیشه در تلاش بود، ببوید و بخورد . حتا گاهی بر چوچه های مرغهای خانگی حمله میکرد و اگر فرصت می یافت آنان را بقصد خوردن می ربود. عده ای میگفتند که شاید او گرسنه است که چنین میکند. بهترست شکم آنرا سیر نگهداشت . ما برای جلوگیری از بد رفتاری اش، او را سیر نگه میداشتیم ولی اینکار تاثیری چندانی نداشت.
حال آنکه آن چهار دیگرهمیشه باهم بازی میکردند و گاهی که جای نرم و گرمی پیدا کردند سر بالای سری هم گذاشته آرام میخسبیدند. اگر آنها را در خواب میدیدی میگفتی که یکتن و یکدانه اند. اما این سیاه گاهی مزاهم خواب آنها هم بود.
همینکه آنها بزرگ شدند همسایه های دور و نزدیک آمدند و هریک را کسی با خود برد . زیرا جای که موش زیاد باشد پیشک نعمت خداست . ولی همان گربۀ سیا که من حالا ازش بدم می آمد نزد ما باقی ماند . او دیگر نیرو مند و بزرگ شده بود و اکثرأ خانه بخانه میگشت و به اصطلاح یلاگرد شده بود . دزدی هم میکرد . به هر خانه که می رفت بدون عمل زشت بر نمی گشت . ولی با موشها کاری نداشت گویی با آنها ایتلاف کرده بود . میگفتند که او یک بره نوزادهمسایه را نیز کشته بود. چون مردم به ستوه آمدند، او را از روستا راندند. هرآنگاهی که خیال روستا را بسر میپروراند و به سوی روستا می آمد ، ما کودکان با استفاده از سنگ و چوب او را دو باره به کوه میراندیم . سر انجام آن گربه به کوه رفت و وحشی شد .
در آن وقت مردم ما عادت داشتند که در هنگام گرمی وموسم تابستان از قشلاق  به ایلاق کوچ می کردند و چون هوا سرد می شد دوباره به قشلاق یعنی به روستا می آمدند.
ماه جوزا بود و مردم به رسم گذشته از قشلاق  به ییلاق رفته بودند . ییلاق یکساعت راه اگر پیاده راه می رفتی از دۀ ما دور بود . و آن دره ای بود زیبا که کوه های آن به سوی آسمان نیلگون سر بر افراشته بودند . از میان دره جویبار ناب و زلالی با آواز خفیف می خزید که پهنای دره را از برکت خود رضوان نموده بود. بالاتر از نیمۀ کوه ها ، کمر١ها خرد و بزرگ یکی پس از دیگری صف آراسته بودند و میان سنگلاخهای آن پرندگان مختلف مانند کبوترهای صحرای ، کبکها ، زاغها ، ، باشه ها ، چرخها ، کرگسها و عقابها وغیره هریک به قدر همت خود آشیانه ساخته بودند  
کمرها و تنگناهای متعدد در دوسوی دره ، با منظره های اعجاب انگیزش همانگونه امتداد داشتند . در حین غروب آفتاب نسیم ملایم با وزیدن خویش دره را از عطر گلهای خودرو و نو رسته معطر می ساخت.
بعد از رفتن به ییلاق ، یک هفته هم نگذشته بود که گربۀ سیاه باز پیدا شد . مردم از شر او بجان آمده بودند و وقتی که میدیدنش ، سنگ و چوب بسویش حواله میکردند . گربۀ سیاه خیلی هوشیار بود . دم بدست نمیداد . کمترین رفتار خشونتبار را نسبت بخود می فهمید و زیرکانه میگریخت . به هرانسانی مظنون بود و می ترسید .
او در ییلاق بهتراز قشلاق میتوانست بدزدد . خیمه های ییلاقی دروازه های محکم خانه های قشلاق را نداشتند . گربۀ سیاه از هر کنج خیمه میتوانست درون خیمه رود ، گوشت و شیر و ماست بخور، بنوشد ، بیالاید و بیرون رود .
ییلاقیها این وضع نابهنجار را از دست آن گربۀ سیاه تحمل نتوانستند و کمر به کشتن آن بستند . ولی او بدست نیامد . همینکه چند تیر دست بسویش حواله شد ، او فرار را بر قرار ترجیح داد و دیگراز ترس به ییلاق نیامد . بعد ازان نه کسی اورا به ییلاق دید و نه هم به قشلاق . پیدا بود که او این بار این دیار را رها کرده بود و برای ابد یاغی شده بود . او در کوه رفت و آنجا راه دیگری در پیش گرفت . او درآنجا به پالیدن و یافتن آشیانه های پرنده گان کوچک عادت کرده بود و چوچه های پرندگان کوچک و ضعیف را میخورد . در اینکارش مهارت زیاد به دست آورده بود . در میان سخت گذر ترین کمرها و تخت سنگها میرفت. همینکه پرندگان ضعیف اورا میدیدند بداد و فریاد میشدند . بالای سرش پر میکردند . اینسو  و آنسویش میپریدند وچه چه می کردند که به معنای ناخوشی از موجودیت و حضور او درآنجا بود . ولی گربۀ سیاه بقول معروف کارش را میکرد و ازین همه فریاد و فغان باکی نداشت . کارو روزگارش به همین منوال میگذشت و شکم اش به قیمت جان موجودات دیگر سیر بود.
روزی قرص زرین آفتاب به سوی خوابگاهش گراییده بود و سنگلاخها درعمق دره ، سایه گسترده بودند.  نسیم  نرمی در امتداد دره میوزید و باوزش خود سبزه ها وگلهای دره را با حرکت نرم و ظریفی نوازش میداد . بوی گوارای که حاکی از زیبای و صفایی طبعیت بود بمشام میرسید . گربۀ سیاه که بعد از خواب چاشت گرسنه شده بود به جستجوی غذا افتاد . به عزم غذا سوراخها سنگلاخهارا می پالید و یگانگاه در میان کمرها خود را آویزان کرده بالا میرفت . درآنجا آشیانگاه عقابی بود که جوجه هایش مدتی بود از تخم بر آمده بودند و گاهی سر برآورده ته دره را نگاه میکردند . چنان مینمود که گربۀ سیاه آنهارا دیده بود و میخواست آنهارا بخورد . گربۀ سیاه از هیچ پرنده ای نمیترسید . او که درجایگاه عقاب تزبینو بلندپروازهرگز نمیتوانست خود را برساند ، بیهوده در در تلاش بود که خود را به جوجه هایش نزدیک کند . ولی ناگهان عقاب از ژرفای آسمان کبود او را بدید . گربۀ سیاه عقاب را ندیده بود و دراندیشۀ خوردن چوچه های او بود .  ولی عقاب در فکر او شده بود . عقاب به سرعت به اقدام شد . درحالیکه خود را در آسمان جمع کرده وهمچون کره ای بیش نبود ، بسرعت به سوی گربۀ سیاه فرومی آمد. او به همان سرعت گربۀ سیاه را با چنگالهای نیرومندش گرفت و به فراز آسمان برد . گربه در چنگال عقاب هیچ حرکتی نمیکرد ، فریادی نمیکشید . او به موجود مرده ای شباهت داشت که گویی با کیفر اعمالش راضی بود .
عقاب که گربه را درچنگ داشت در هوا چرخید و بالا رفت . تا اینکه از همان جایی که میخواست گربۀ سیاه را به زمین افگند . گربه مرد . پرنده گان نا توان و ضعیف از شر او نجات یافتند و ییلاقیها دیگر از او اثری ندیدند.
 
پایان  باکو  ٢٢- ٩ – ١٩٨٥م