آرشیف

2014-11-18

عبدالله فرحمند

یک بوالهوسی

من در جستجویی شهری برامدم
که در طلوع میزیست
ابریشم سفید میپوشید
بویی عسل میداد
و در دست هایی خود جواهر میاویخت
من به آن شهر میاندیشیدم
به عطرش معتاد میشدم
و می گفتم
کاش می شد از آیینه ها به آن شهر رفت
کاش از مهتاب میاویختم
و می شد از چرخش آسمان به آن شهر پیاده شد
زیرا درین مکان
آدمک های ناساز
از صبوری چشم هایی من میکاهند
و مرا میسوزانند
این مکان دایره یی کوچکی است
که دران
سیاه چالی همه را میبلعد
مرا میبلعد
 
 
عبدالله فرحمند
کابل 
سرطان – ۱۳۸۸