آرشیف

2022-9-21

پرتو نادري

گژبین همه چیز را نابود می‌کند، حتا خودش را

در دفتر نخست مثنوی معنوی، مولانا داستانی آورده است زیر نام «داستان آن پادشاه جَهود کی نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب».

این پادشاه جهود از سر تعصب و کژ‌اندیشی، پیوسته‌ نصرانیان را می‌کشت. به تعبیر مولانا، پادشاهی بود «ظلم‌ساز» و «نصرانی‌گذار».

جَهود، همان صورت دیگر واژه یَهود است. نصرانی‌گداز، به آن مفهوم است که این پادشاه بر نصرانیان شکنجه و استبداد زیاد روا می‌داشت و آنان را در آتش استبداد خود می‌سوزاند.

«نصرانی» منسوب به شهر «ناصره» است. شهر ناصره در فلسطین، زادگاه حضرت عیسا است که هم‌ اکنون به اسراییل تعلق دارد. خانه مریم نیز همان‌جا بود و چشمه‌ای که گویند روح‌القدس همان‌جا بر مریم پدیدار شد، امروزه زیارتگاه مسیحیان است.

این داستان یکی از داستان‌های دراز مثنوی است که گذشته از بحث‌ گسترده عرفانی، فلسفی، مذهبی و ارایه پندها و اندرزها، مولانا برای روشن‌سازی بیشتر موضوعی که در این داستان دنبال می‌کند، قصه «دیدن خلیفه لیلی را» و قصه «استاد و شاگرد احول» را نیز در لابه‌لای آن آورده است. البته قصه شاگرد احول، عنوان جداگانه‌‌ای در متن قصه شاه جهودان ندارد.

مولانا این پادشاه را احول خوانده است، زیرا با تعصبی که دارد، خدا را یگانه نمی‌بیند. پس از آن‌که در چند بیت نخستین به سیمانگاری شاه می‌پردازد، برای آن‌که خواننده را بیشتر و روشن‌تر با مفهوم احول آشنا سازد، قصه شاگرد احول را به میان می‌آورد.

بود شاهی در جَهودان ظلم‌ساز
دشمن عیسی و نصرانی‌گداز

عهد عیسی بود و نَوبت آن او
جان موسی او و موسی جان او

شاهِ اَحَول کرد در راه خدا
آن دو دم‌ساز خدایی را جدا

(مثنوی معنوی، به تصحیح عبدالکریم سروش، ج اول، ۱۳۸۶، ص  ۱۸)

دوران پیامبری حضرت عیسا بود تا مردمان را به سوی خداوند هدایت کند. «جان موسی او و موسی جان او» یعنی موسا جان عیسا بود و عیسا جان موسا. هر دو، پیامبران برگزیده خداوند بودند و از خدای یگانه رسالت پیامبری داشتند.

سرچشمه روحانی آنان یکی بود. خداوند آنان را به پیامبری برگزیده بود. از این نگاه، اختلافی در میان آنان نیست؛ اما تعصب دینی، پادشاه را احول ساخته بود.

احول، کژبین و دوبین را گویند؛ یعنی کسی که یک چیز را دوتا دوتا می‌بیند. به تعبیر مولانا، آن پادشاه جَهود، با کشتار نصرانیان و دشمنی با عیسا، آن دو دمساز خدایی را از هم جدا کرده بود. آن‌ها را یگانه نمی‌دانست، در حالی که آن دو یکی و یگانه بودند.

مولانا برای روشن ساختن این امر که انسان‌های احول واقعیت‌ها را آن‌گونه که وجود دارند دیده نمی‌توانند، داستان استاد و شاگرد احول او را آورده است.

گفت: استاد احولی را کاندر آ
رو برون آر از وِثاق آن شیشه را

گفت: احول زان دو شیشه من کدام
پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام

(همان، ص ۱۹)

شاگرد چون به اتاق می‌رود، آن شیشه را دوتا می‌بیند و به استاد صدا می‌زند که این‌جا دو شیشه است، من کدام یک را بیاورم؟

گفت: استاد آن دو شیشه نیست رو
احولی بگذار و افزون‌بین مشو

گفت: ای استا مرا طعنه مزن
گفت: استا زان دو یک را در شکن

(همان، ص ۱۹)

استاد می‌گوید: احولی و افزون‌بینی را یک سو گذار، آن جا دو شیشه نیست؛ اما شاگرد که دوتا می‌بیند، به استاد می‌گوید: این‌جا دو شیشه است، مرا سرزنش مکن، طعنه مزن! استاد که باور دارد آن‌جا یک شیشه است، می‌گوید: یکی را بشکن. شاگرد آن را می‌شکند.

چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد، احول گردد، از میلان و خشم

شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را دیگر نبود

(همان، ص ۱۹)

شاگرد، یگانه شیشه‌‌ای را که در اتاق بود و در چشم او دوتا می‌آمد، می‌شکند و می‌بیند که دیگر شیشه‌‌ای در میان نیست.

داستان در همین‌جا تمام می‌شود؛ اما مولانا نتیجه‌گیری‌ها و اندیشه‌پردازی‌های خود را در چند بیت دیگر این‌گونه پی می‌گیرد:

خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مُبدَل کند

چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد

(همان، ص ۱۹)

خشم و شهوت دو نیروی خطرناک در انسان است که کشش و میلان غریزی را در انسان چند برابر می‌سازد. انسان را کژبین می‌سازد و انسان کژبین، نمی‌تواند واقعیت را آن‌گونه که هست، ببیند و به حقیقت برسد. استواری، پاکیزه‌گی و حالت اصلی روح انسان را بر‌هم می‌زند. خرد انسان را زایل می‌سازد و انسان را به راهی می‌کشد که در نهایت پشیمانی دارد و سرافگنده‌گی؛ برای آن‌که چنین تصمیمی در غیاب خرد و دوراندیشی صورت می‌گیرد. آن‌جا که خرد، استواری و پاکیزه‌گی روح از میانه بر‌می‌خیزد، در حقیقت این غزیزه است که ما را به دنبال می‌کشد.

انسان‌های غریزی، همیشه در بند هوس‌ها و کشش‌های شهوانی خود اسیرند؛ همان گژبینانی‌اند که هیچ‌گاهی نمی‌توانند واقعیت را آن‌گونه که هست، ببینند و به حقیقت برسند.

نگاه به هستی و هر چیز دیگری از روزن تاریک خشم و شهوت، غرض‌ و تعصب، نه‌تنها انسان را از حقیقت دور می‌سازد، بلکه روان و خرد او را با تاریکی شهوت و خشم، کژرفتاری، کژپنداری و کژداوری، پیوند می‌زند.

غرض، هدف و نشانه را گویند. به مفهوم قصد و نیت سوء نیز آمده است. در پارسی‌ دری به مفهوم دشمنی و قصد و اراده به سود خود و زیان دیگران هم آمده است.

وقتی پرده‌های غرض در برابر چشمان انسانی قرار می‌گیرند، انسان سیمای واقعیت را آن‌گونه که هست، دیده نمی‌تواند. گاهی این غرض می‌تواند محبت‌آمیز نیز باشد. محبت زیاد نیز اعتدال روان آدمی را برهم می‌زند و در داوری ما تاثیر می‌گذارد.

از زبان بسیاری شنیده‌ایم که می‌گویند «چشم عاشق کور است»؛ یعنی عاشق جز خوبی و نیکویی چیز دیگری را در معشوق نمی‌‌بیند. درست در نقطه مقابل دشمنی و تعصب که جز عیب چیزی دیگر را در شما نمی‌بیند.

داوری‌های غرض‌آلود، داوری‌های به دور از حقیقت است. چه این غرض برخاسته از محبت باشد، چه برخاسته از دشمنی. پرده غرض، سبب می‌شود که ما واقعیت را آن‌گونه که هست، نبینیم.

«چون غرض آمد هنر پوشیده شد»، این سخن مولانا می‌تواند دو بُعد داشته باشد. نخست این‌که کسی چون پیوسته غرض‌آلود سخن می‌گوید، یا داوری غرض‌آلود می‌کند، اعتبار خود را در میان مردم از دست می‌دهد و مردم به سخنان او اعتباری نمی‌نهند. گاهی هم شماری از منتقدان در زمینه‌های هنر، ادبیات و حتا در موضوع‌های اجتماعی، گرفتار چنین بیماری‌‌ای بوده‌اند. چنین کسانی در نقد خود جز عیب‌جویی، کمال دیگری ندارند که هم خود را بی‌اعتبار می‌سازند و هم نقد و نظر خود را.

در میان پارسی‌زبانان این مثل وجود دارد که می‌گویند: «چشم غرض‌بین کور است». یا می‌گویند: «روی غرض‌گو سیاه».

مولانا در این بیت: «چون غرض آمد هنر پوشیده شد/صد حجاب از دل به سوی دیده شد» مفهوم همین مثل عامیانه را نیز بیان کرده است.

قاضیان باید در داوری‌های خود حق و حقیقت را در نظر داشته باشند تا عدالت در جامعه تامین شود. یک قاضی رشوت‌خوار که دل در بند رشوت‌خواری بسته است، دیگر یک قاضی دادگر و راستگوی نیست.

چون دهد قاضی به دل رشوت قرار
کی شناسد ظالم از مظلوم زار

(همان، ص ۱۹)

رشوت به مانند پرده‌‌ای، روی چشم او می‌افتد و او را وا می‌دارد تا از حق چشم‌پوشی کند. در آن صورت او نه‌تنها نمی‌خواهد حق مظلوم را بستاند، بلکه به سود ظالم داوری می‌کند و بدین‌گونه ظلم را جاگزین عدالت می‌سازد.

چنین قاضیانی، هنوز در بند غرایز و کشش‌های نفس اماره خود هستند و حق و حقیقت را پایمال امیال و هوس‌های غریزی خود می‌سازند.

مولانا در بیت‌های آخرین، بار دیگر به آن پادشاه استبدادپیشه جهود بر‌می‌گردد که او چگونه استبداد و آدم‌کشی خود را توجیه می‌کند.

شاه از حِقد جَهودانه چنان
گشت احول کالامان یارب امان

صد هزاران مؤمن مظلوم کُشت
که پناهم دین موسی را و پُشت

(همان، ص ۱۹)

«حقد جَهودانه» به مفهوم کینه و خشم دیرمانده در دل کسی را گویند که هر آن او را به انتقام و کینه‌جویی و دشمنی فرا می‌خواند. در افغانستان چنین کسانی را «شترکینه» می‌گویند. مردم باور دارند که شتر، کینه خود را فراموش نمی‌کند و سال‌ها هم که بگذرد، باز هم در تلاش انتقام‌گیری است.

«حقد جَهودانه» اصطلاحی بوده در میان مردم، ورنه کینه و کینه‌توزی ویژه‌ کدام قوم و قبیله‌ خاصی نیست. کینه داشتن، خود یک غریزه مشترک در میان انسان‌ها است؛ منتها انسان‌های آگاه مهار یا اختیار کینه خود را در دست دارند، در روشنی خرد به پیش‌ می‌روند و کینه‌توزی یک اصل در زنده‌گی آنان نیست. انسان‌های غریزی اما اختیار و مهار خود را در دست کینه‌‌ها و کینه‌توزی‌های خود می‌دهند.

این‌جا چون سخن از این پادشاه کینه‌ورز جَهود در میان آمده، مولانا اصطلاح «حقد جهودانه» را به کار برده است.

کینه‌توزی، آن پادشاه را چنان احول ساخته بود که نه‌تنها راه حق و حقیقت را نمی‌دید، بلکه استبداد، خون‌ریزی و کشتار نصرانیان را توجیه می‌کرد. خود را پناهگاه دین موسا می‌دانست. ابلهانه می‌پنداشت که اگر پیروان دین‌های دیگر را بکشد، او پشت و پناه دین خواهد بود و خداوند از او خشنود خواهد شد.

صد هزاران مؤمن مظلوم کُشت
که پناهم دین موسی را و پشت

(همان، ص ۱۹)

در روزگار ما نیز چنین چیزهایی بسیار دیده‌ شده است، یا بسیار دیده می‌شود که چگونه کسانی و گروه‌هایی ایستاده بر خط تعصب، هر گونه انسان‌کشی، مسلمان‌کشی‌ و استبداد خود را به نام دین و خدا توجیه ‌می‌کنند، همان‌گونه که آن پادشاه جهود توجیه می‌کرد؛ اما این نکته روشن نیست که آن پادشاه و این گروه‌ها چگونه و از کجا مشروعیت چنین انسان‌کشی‌هایی را به دست آورده‌اند.

این داستان با این‌همه کوتاهی، پند و اندرز بزرگی را در خود دارد. مولانا در این قصه، به ما هشدار می‌دهد که باید در نگاه خود نسبت انسان‌ها، زنده‌گی، مردم، جامعه و رویدادهایی که در پیرامون ما پدید می‌آید، به‌گونه دقیق و بی‌غرض و به دور از خواسته‌ها و کشش‌های درونی خود نگاه کنیم که نگاه غرض‌آلود، ما را از شناخت چگونه‌گی واقعیت‌ها دور می‌سازد و ما را به گمراهی می‌کشاند.

هر انسان یا هر گروه معصب و بیدادگر، همان شاگرد احول است که همه چیز را برباد می‌دهد. خود را جدا و برتر از دیگران می‌داند و تلاش می‌کند شیشه هستی دیگران را بشکند؛ اما نمی‌داند در این شکستن خود را نیز می‌شکند.