آرشیف

2014-12-30

فرید شیرزی

کمنج و غـــــــــوک و گـلــــــــــــزارش

 

دوستان عزیز و فرهیختگان گرامی!
مینجانب فرید شیرزی ازولایت باستانی غور فعلآ محصل سال چهارم در رشته حقوق و علوم سیاسی, موسسه تحصیلات عالی غالب در ولایت هرات میباشم و زیاده سلامهای گرم و پرحرارت خویش را تقدیم شما میدارم و امید وارم که قبول فرماید؛اینک چند سطر شعر را که در باره غوک و کمنج توسط دوست فرهیخته و رسالتمندم حاجی صاحب عبدالحمید"حفی"ازقریه پایین محله ولسوالی کروخ ولایت هرات نظربه فرمایش خودم تحریریافته است؛ خواستم جهت مطالعه شما دوستان درسایت جام غور شریک ساخته و امیدوارم که پسندخاطر شما عزیزان واقع گردد.

بیا بــگذر ایـدوست بر کمنج و غوک گلزارش
بــه بین کیفیت بـــاغ و بهارو حسن اشجارش
نشین با صــحبت پرفیض یاران وفـــــــادارش
بـــــجوید از جوانان غیورو خلق بیــــــــدارش
نظرکن بر رخی پیران غیرتمند دیندارش

همـــــه جاه آبشارو صحن بوستان و باغش بین
شــــکوه و جلوه ی آب صــفای رود و راغش بین
گلـــــــستان و بهـــای شوکت و فریاد زاغش بین
صـدای کبک و مرغان و هزاران دردو راغـش بین
شنو صوت و نوای بلبلان و قمری زارش

دل خــــــــود را زدیدار ادیبـانش منـــور کن
قبای عشـق را از صــــــحبت ایشــــــان در برکن
تـوانستـــی در آنجا چند روزی عیـــــد و اخترکن
شـعـاع دوستداری را به قـلـب خـویش زیورکـــــــن
مزین کن دل و دیده ز زیب روی و رخسارش

به بینید میوه جاتش از بهــــــی و سیب و شفتالو
زوجـــــوز و کشته و انـگورو از خســته و زردآلـو
زنوع, مزه و از خشـــــک و غیره شربـت آلو
بـیاید نوش جـــان ســــــازید ای یاران نیـــــکو خـو
تماشای کنید از چشمه سار و جوی و انهارش

لـــــب در یای آن بنشین دمی با دوستان بنـگر
گذشـت عمر فانی را چوآب جـــــوی روان بنگر
فــــروغ عشق را بردل بزن با زینت و زیـور
تمــنا کـن بهـی را از کمــنج و ناک از سـاغــــر
چه خوش باشد که تا باشی ز صدق دل خریدارش

قـدم بگذار به اطراف و کنار سوی و صحرایش
به غـوک خـــوشنمایش روبکن سیـرو تماشایش
نشین با نـور چـشمان عــــــزیزو خـــوب زیبایش
به صـحبت نیک خو باشند تمام پیرو برنایـش
محبت سرزند از هرکدام از بزم دیدارش

کمــــــنج از هر نــــــگاهی رونق بازار خود دارد
گرفتــــــــاران چومن آشفــــتــه ی دیدار خــــود دارد
جوانان دلیر و خوشـــــــدل و هوشـــــیــار خود دارد
بـــــه هرجانـــب به بــیـــنیـد زینت انـــوار خود دارد
به هر محفل که بنشینی کنند آنجای اظهارش

ســـفــرکن یک صباحی سوی جام و مقامش بین
نظرکن کوکب بـخت و خـرام و در خــــرامش بیـن
بیــاد آور زشــــــاهان قـــــــدیم و در قدامش بین
به سلطانش بـگو از من ســلام و بارعامش بین
به بین اندر منارجام و از زیبای و از کارش

عجــب آیـد تـرا از زیبای و نــقـش و نـگار آن
ز برج و قلعه ی تــاریخی و هــم از مــنـار آن
تماشـــــــای دیگر بینی زهر سوی و کنــــار آن
زمــــــــــوج آب دریا و همگی آبشـــــــــــار آن
شود روشن ترا چشم و دل و دیده ز آثارش

کـمـنـج غـــوک و شـهــرک مـنـار جــام هـمـه غــور اسـت
چه خوش زیبا و خوشرنگ است ولی از چشم ما دوراست
حـفـــی دیــده بـه چـشــــم مـعــرف صــحــــن گـلـسـتـانــش
رفـاقــت هـــا نـمــــوده بـــا هــمـــه پـیـــرو جـــوانـــانـــش
گــــرفـتـــه بـهــــره ی از صـحـبــت پـر فـیـض پـیـرانـــش

کشیده سرمه اندر چشم خود از خاک میدانش
تورا خواهم به بینید ای برادر شأن بازارش