آرشیف

2014-12-26

شاه محمد شهاب

کـــــــــــــلاغی سیاه!

 
 
زمستان بیمگین !با پیک سردی اش
خشمش را در نقطه نقطه ای از قله های سفید کوه وسیاه کوه گسترده است
کلاغی سیاه در سر بام میخواند
پیامی زمستانی
اضطراب در سیمای مردم این مرزبوم.
همه را در کام زهرگینش فروبرده است
چون دیگر محبوس شده اند!
همه جا اشباح، هم سیا اند
خورشید را باید در رگ این سیاهی جستجو کرد
این ظلمات و زندان بار ننگ است.
باید غالب شد،
چه بی مقداری است که:
ملتی با این شان شوکت
حبس در سردی و بی برقی
و همه بر رشد امیدهای که زایش  انتظاررادرقبال دارد پای میکوبند
اما دیگر این زایش ها لگد مال می شوند
ازدهام فریاد ها در کلام گلوها دیگرخفه می شود
دیگر از آرزو ها چیزی نمیبینم
ابری انصاف و عدالت دیگرنمی بارد
من دیگرخسته ام
ازسردی ها!
دلمرده ام
از بی انصافی ها!
خدایا!
چرا برزمین ات
نظارت نداری ؟
مگربال،جبرئیل توراهم این بی عدالتی ها شکسته است؟
خدایا!
من وملتم گناهی نداریم
تو خودت میدانی
آغوش پرمهرت رامیخواهم
 
نویسنده:شامحمد "شهاب"
محصل فاکولته طب دانشگاه هرات