آرشیف
کشف اعداد و فرهنگ دوغ
پرتو نادري
باری دوست گرمابه و گلستان من، همان پیرمرد روزگاردیده که مزه سرد و گرم روزگار را چشیده و میداند که دو جمع دو چهار نان میشود، روایت میکرد که روزی و روزگاری سرزمینی بود که مردمانش عادتهای عجیبی داشتند.
یکی از عادتهای آن مردم این بود که چون دو تن کنار «کَرسَن» دوغ مینشستند، آن که نخست چمچه را برمیداشت، باید چهل چمچه دوغ مینوشید تا نوبت به دیگری میرسید.
باری چنین شد. مرد جوانی با یک تن از بزرگان قبیله کنار کرسن دوغ نشستند و مرد جوان نوبت نخست را به کلان قبیله داد. مرد کهنسال نفس راحتی کشید و چمچه را برداشت و هی یک، دو، سه، چهار و … چمچههای دوغ را سر میکشید. به چمچه ۳۸ که رسید دیگر قطره دوغی هم در کرسن باقی نمانده بود.
مرد جوان با فریاد بلند اعتراض کرد: ای شکم ناسیر پراشتها! من نوبت به تو دادم و تو تمام دوغ را چنان سرکشیدی که چمچه دوغی برای من نگذاشتی؟
مانند آن بود که کلان قبیله، انتظاری چنین اعتراضی را نداشت. دو دست به هوا تکان داد و بلندتر از مرد جوان فریاد زد: تو هنوز جوان و بیتجربهای، گرم و سرد روزگار را ندیدهای. بازی در هر میدانی از خود قاعده و قانونی دارد و تو باید قاعده بازی را در نظر داشته باشی؛ مگر همین مردم نمیگویند: از شهر بیرون شو، از نرخ نی. مگر کتاب «سرعهالعبور فی شرارهالصدور» را نخواندهای که میگوید در روزگاری که هنوز اروپاییان خوک را رام نکرده بودند، ما گلهگله گاوها و شترهای پرشیر داشتیم.
قالینچه حضرت سلیمان از پشم گوسفندان ما ساخته شده بود. همین ریاضیات امروزه که حساب هر چیزی را روشن میسازد از قانون ما یعنی از قانون دوغ بیرون شده است!
ما از همان زمانی که دوغ را کشف کردیم. اعداد را نیز کشف کردیم. ما تا عدد ۴۰ کشف کردیم و برای آن که سلسه اعداد را از یاد نبریم، قانون دوغ را ساختیم. این قانون دوغ از خود حکمت دارد تا نسلهای آینده سلسله اعداد را فراموش نکنند. بر بنیاد این قانون هرکس باید ۴۰ چمچه دوغ سر بکشد، اعداد را تکرار کند، بعد نوبت به دیگری دهد.
اینجا قانون بر همهگان یکسان تطبیق میشود. چه کاسه دوغی باشد یا نباشد! دوغ با تاریخ ما پیوند خورده است. از همین سبب تاریخ ما بوی دوغ میدهد.
ما دوغآباد داریم، دوغآب داریم، چشمه دوغ داریم، دوغ شیرین داریم، دوغ ترش داریم، دوغ گاوی داریم، دوغ گوسفندی داریم، دوغ شتری داریم، دوغ بادرنگ داریم و … دوغ نهتنها نوشابه ملی ماست، بلکه هویت ملی ما نیز است.
فردا روز این چشمه دوغ را با استفاده از دالانهای هوایی به کهکشان دوغ بدل میکنیم. وقتی کهکشان شیری وجود داشته باشد، ما چرا کهکشان دوغی نداشته باشیم. ما باید کهکشان دوغی خود را بسازیم و آن را به نام کهکشان دوغ افغانی نامگذاری کنیم.
من از خط عدالت یک قدم دور نمیشوم. من نمیخواهم قانون را زیر پا کنم. همینجا کنار کرسن دوغ نشستهام. تو برو دو چمچه دوغ مرا تکمیل کن تا نوبت به تو برسد. من با قانون مشکل ندارم.
پیرمرد لحظهای خاموش شد. من که اندکی هیجانی شده بودم، پرسیدم: باز چه شد؟
گفت: القصه، کلان قبیله ماجرای دوغ را به قاضیخانه برد که به من ستم شده و باید دو چمچه دوغ من جبران شود. کلانتر قاضیها، مرد جوان را به قاضیخانه خواست و پرسید: چگونه حق کلان قبیله را غارت کردهای؟
مرد جوان گفت: چنین نیست. باید بگویم تا من برایش نوبت دادم ۳۸ چمچه دوغ سرکشید و چیزی برای من باقی نماند. حال میگوید که حق من پایمال شده و دو چمچه دوغ من باقی مانده است. در حالی که یک چمچه دوغ در کرسن نگذاشت تا من در گلو ریزم.
مانند آن بود که سخنان مرد جوان برای قاضی چندان خوشایند نیامد که با صدای بلندتری گفت: نگاه کن! این مرد، کلان قبیله است، انسانی به جای رسیدهای است؛ مگر نمیدانی که در مدینه عجایب و غرایب ما، انسانهای بهجارسیده همهگی پیلاشتهایند، گاهی هم هرکدام اشتهای چند پیل را دارد. به من بگو: آیا جایی شنیدهای که پیل را با چمچه آب دهند؟
مرد جوان گفت: نه، قاضی صاحب.
قاضی گفت: پس قضیه روشن است. برو اول یاد بگیر که پیل را با چمچه آب یا دوغ نمیدهند. تو باید به جرم بیخبری از قانون به جای دو چمچه دوغ، دو کرسن دوغ به این انسان بهجارسیده بدهی تا به حق خود برسد.
مرد جوان با داد و واویلا گفت: جناب قاضی بزرگ، این حق من است که پایمال شده است نه حق او!
قاضی با صدای خشمآلودی پرسید: مگر دو چمچه دوغ این بزرگوار، باقی نمانده است؟
مرد جوان گفت: بلی جناب قاضی، باقی مانده است.
قاضی: پس برو دو کرسن دوغ به این مرد بده تا به حق خود برسد.
مرد جوان: حق من چه میشود، ای قاضی بزرگ!
قاضی: وقتی حق کلان قبیله تکمیل شد، باز درباره حق تو به احکام فقهی و مدنی رجوع میکنیم.
مرد جوان بار دیگر خواست اعتراض کند که قاضی فریاد زد: اینجا محکمه است! ترازوی عدالت همینجا است. بدان که این حکم، هم به سود تو است و هم به سود جامعه. بهتر است بروی ورنه به جرم اهانت به شخصیت فیلاشتهای بزرگ که او را با چمچه، دوغ دادهای، میتوانم تو را محکوم به پرداخت ۳۸ کرسن دوغ سازم تا عبرتی باشد برای آنانی که با خرطوم پیل بازی میکنند.
مرد جوان: قانون چه میگوید جناب قاضی؟
کلانتر قاضیان: هرچه میگوید بگوید. زبان قانون را من میفهمم یا تو؟ من خودم یک قانون زنده هستم. اگر سواد داری برو بخوان که در مادر ۴۲۰ قانون مدینه عجایب و غرایب به روشنی گفته شده است که مقام و بزرگی هر کس وابسته به بزرگی شکم اوست و اشتهای او. ما باید قدر شخصیتهای ملی، شکمبزرگ، شکمپرست و پراشتهای خود را بدانیم. کشور بدون شخصیتهای ملی پراشتها به دیگ بیسرپوش میماند و از دست شما مردمان نمکنشناس است که یک قطره دوغ هم از گلوی بزرگان ملی ما پایین نمیرود.
کلانتر قاضیها لحظهای دست روی پیشانی گذاشت و به اندیشه فرو رفت. بعد روی به سوی بزرگ قبیله کرد و گفت: بیایید شما از حق خود بگذرید؛ ورنه ناچار میشوم که این جوان حقنشناس را به دوغآباد تبعید کنم که تمام عمر اشتهای بزرگ شما را از دوغ تازه سیراب سازد!
بزرگ قبیله پس از اندکی سکوت گفت: درست است جناب کلانتر قاضیها، برای مصلحت ملی و برای گل روی شما، من از حق خود گذشتم.
همهمه بزرگی در تالار برپا شد و همه حاضران کفزنان از جای برخاستند و بزرگ قبیله را برای این گذشت تاریخیاش آفرین گفتند.
کلانتر قاضیها از جای برخاست و با چکش چوبی روی میز کوبید و به نشست پایان داد.
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور