آرشیف

2014-11-23

صدف فرهمند

چراغ بدست
روحم درکفم مثل چراغ میسوخت
و روشنم میکرد تا راهء رفتن
آن روز که میترسیدم از حس گم شدنم…
در این وادی سیاهء نا امیدی
روحم میسوخت و باورم میداد به مبارزه در راهء روشنائی
و من باور داشتم که بعد از سوختن هم میتوان نفس کشید
و درین وادیء پر پیچ و خم رسید به ماهء روشن
کفم از آتش روحم میسوخت
کفم از سوزش روحم پر آبله میگشت
وادیء تاریک و سیاه…
و آرزوی رسیدن به خانهء روشن ماه
                                            

صدف((فرحمند))

9/8/1385