آرشیف

2014-12-31

شاپور احمدی

پادشاهی کیومرث سی سال بود

شب چي كارمون خواهد كرد؟ بوزينه‌ها دوره‌ام كردند. داغ بودند. تَف ريواسهاي خراب كله‌مون رو مي‌پوشوند. گاريچي خشنود مي‌پاييدمون. زنش بي‌خدافظي ولش كرده بود. سياهه كه ني‌لبك مي‌زد، همون پيردختري بود كه يه بار زير پاي من و ددي همنژاد زيتون و پروانه با چشمان قشنگش رو توي آبگينه‌ي چوليده‌ مي‌روفت، نه سرابي و نه عصري كدر. و شُرابه‌هاي مرگ و زمهرير شانه‌هام رو مي‌سوزوندند. تا صبح رمه‌اي مجسمه درباره‌ي شعرهاي پنهاني و ناويراسته‌ام در سيمان حياطمون كاشتم. كاش كمرگاه آناهيتا يا ميترا رو سفت مي‌بستم. وقتي بيرون اومديم، يه پام چلاق بود. نيمي از پل رو آب برده بود. به فغان اومدم. مي‌دونستم هيچ چيز سودي نخواهد داشت مگه نثر. و موسيقي كورم مي‌كرد و مي‌ماسيد سفيد بر تپه‌هاي پوك. مي‌تونستيم كسي رو، دزد و دستفروش و باغبوني رو گير بياريم و ساعتا با او يا دلداده‌ي گشنه‌اش كنار نرده‌هاي داغدار درجا به واژه‌هاي ديو و سيامك بينديشم. زنده‌ي ميرا پكر بود. مرا واگذاشت. حتي پيش از اونكه شهر رو بدون رودخونه با بشكه‌هاي لجنزده از ياد ببره، زورش نرفت اتاقكي مفتي كنار گنبد روي سيماب و خردل برام خالي كنه. اون جا 
پاك بود. گاهي جوكي مي‌سرودم و بيچاره از كُپه‌هاي سورمه‌ پايين مي‌اومدم. تكه‌اي از حوض هميشه گوشه‌اي از بازارچه افتاده بود. يابوها ميون جويهاي پُكيده، در سايه‌ي تخته‌ها مي‌گريستند و مي‌زاييدند و كوپال شب رو مي‌گزيدند. دلتنگي بود و خنجر و هزاره‌اي بي‌آرامگاه و ستوران و تنديس گوشتي ماه كه با من خواهد اومد تا نخستين پاركي كه خواهيم ديد. در طاقهاي لت‌وپار سروها كمي پشت سر هم ورد خواهيم خوند. هيچ نمي‌ترسيدي. مي‌دونستي شهردار شامش رو تا ته خورده است و بي‌پشت‌و پناه به دنگال فيروزه‌اي نسخه‌هاش پا كشيده است. و همه‌ي نگهبانا كنار چراغاي خاموششون خفته بودند. و گاريچي كوفته به پيشوني‌ات مي‌انديشيد. تو بلد بودي كوزه‌ي خاكستر رو كجا مي‌تكونند. و جيرجير بيمناك دوشيزگان پشيمونكار و كژ‌سرشت خشمناكت نمي‌كرد. مي‌دوني، من خيلي دوست دارم بيام با زبونه‌ي خاك خورده و افروخته‌ي ماه وَر برم. از كجا بيام؟ شهردار گفت: «هر چي خودت نوشتي. شايد هيچ وقت نتونم از اينجا در برم. و واقعاً جور در نمي‌آد. ببين، ما دلمون به چكامه‌ات خوشه. پس يادت نره. اينو دخترم مي‌گه و ديوا و دبيرا.» گفتم: «چرا مرده‌ها رو اول مي‌آند نشون تو مي‌دند؟» گفت: «به خدا، من نيگاشون هم نمي‌كنم. آخه رسمه.» دوباره شهرم رو به تن كشيدم. بعدازظهر همون دو نريان خُمار رو تا ريواسهاي سربي زير روسپي‌خانه برديم. گاريچي گفت: «خودِ شهردار مرا نيگه داشت. از خودموني تو.» بر لبه‌ي جويباره‌اي كه تپه‌هاي مسيِ پر از مزار رو مي‌بُريد، مردونه چون سنگي به مرده‌ها انديشيدم، به خونابي كه هر ماه از ميهنم مي‌ريخت و خونه‌اي كبره زده كه سرانجام نتونستم اجاره‌اش كنم اما بچه‌هام رو آهسته بردم اونجا تا ببينند. همهمه‌ي جشني از توي دره مي‌اومد. سدر كهن دراز به دراز بر بستر گنجشكانش افتاده بود. اگه منزل من بود، خوب مي‌شد. اون رو مي‌شستم. چشمهاي هم رو مي‌بستيم و خنجرهاي طلانشون و خورشيدكهاي صورتي گچي رو مي‌ربوديم و رنگ و رويمان بوي گاز مي‌گرفت. لاشه‌ي هم رو نشون همديگه داديم. بر بازوامون نشونه‌هاي پژمرده‌ي گنجشك و لاله رو در اورديم. از خودم بدم مي‌اومد. توي خونه‌ي شهردار هر كاري كردند، تا از نبشته‌هاي قديمي‌ام رو براشون بخونم. بسته رو زوركي از چاله در اوردم. دستام چروكيدند. بوي بال و پر كفتراي چاهي مي‌دادند. صورتم خوني مي‌تابيد. خجالت كشيدم و خوندم. بيست سال بود به اين كار كثيف دست نزده بودم. گفت: «خودم هم تازگيها به شعر زده‌ام. همه‌شون رو شماره‌گذاري كرده‌ام. بابام مي‌گه هنرمندا اكثرشون گداند و كم دارند. سه شب صورتگري رو مهمون كرديم خواهر برادروار توي باغمون. قصه‌ش رو ناگزير برا گاريچي خواهم گفت. هنوز برام شعر مي‌فرسته. نمي‌شناسيش؟ ايناهاش. مي‌دونم بهت بر مي‌خوره. تو زنباره‌اي. نيستي؟ اما همه چيزت رو به پاي ادبيات ريخته‌اي، مي‌دونم حتي گلدسته‌اي از گنجشكهاي چراغوني‌ات رو خودت با تيشه پايين ريختي. جاي ناخنكي روي پوستت مونده، و حوض چرا نرم نمي‌شد؟ به خودت نمي‌اومدي. و مي‌چسبوندي نااميد آ و اي و او رو.»
***
هميشه همين جور شب توي پوستم مي‌تاخت و خوشگل مي‌شدم. دره رو خاييده بودند سگ‌پريا. زود پشيمون مي‌شدم و زير پله‌هاي گچيِ قلعه‌مون آخرين سگپارسيام رو مي‌دريدم. اون نگاره‌هاي گوشتي رو مي‌شنيدم و در پوسته‌هاي ژنده‌ي كهكشان مي‌افتادم. همون وقت بود كه اجاقت را كور كردي و در اطلسيهاي آينه‌اي كهنه و كثيف با چتريهاي پارسالي‌ات ور رفتي اما اون طور كه در الواحم بازيگوشانه نشونت داده بودم، نمي‌تونستي از بوزينه‌هايت بكَني. ساعتها توی همون پوسته ی دوخته ی خور و گاوی یکتا با ني‌لبك نژندشان بازي مي‌كردي. در دود دخترانه‌ي ريواسها مي‌پيچيدي. و زود راهشون رو مي‌گرفتند و در بسترهاي پاره‌ي همسران خود آروم مي‌گرفتند. تو مي‌موندي و ديو و ماهِ بي‌همه چيز در آخر كوره‌راه. ديوه مشنگ بود. سيامك رو بهت پس داد. هر روز زنبيلش رو بر مي‌داشت. آخر شهر چشمه‌هاي چرب و گندِ لاشه‌ي اسبا به هم مي‌ريختند. نطفه‌ي گوهرين كيومرث رو به كاخ مي‌اورد. گاريچي كمكش مي‌داد. تنه‌اش سبك بود و زود به خواب مي‌رفت كمي دور از اون همه بازياي تاريك پسرانه توي پيله‌ها، زير پله‌هاي سردابخونه بر زانوان بيوه‌زني زمستاني سريدن و افروختن گونه‌ها پس از سالها سال گيجي و ناداني. شهردار پدر ماه بود، و نخستين شهريار. هميشه تك‌و‌توكي لكاته‌ي رختشور و كمرو تا برگهاي پاره‌پوره‌ي كنار نرده‌ها دنبالش مي‌اومدند. ورد مي‌خوندند. و دد و دام هميشه سفيد سفيد بودند و دك و پوزشان رو گَرت ماه و علف سفت مي‌بست. همين پتياره‌ها همه چيز رو بي‌شتاب و مهربونونه جور كردند تا بي‌آنكه كلاغي واي بكشه و رفتگري پيش بياد، كيومرث رو زير يكي از كاجايي كه هرگز پيدا نخواهي كرد، در ساعت و روزي كه به ياد نخواهي اورد، با ديدگان سردشون برايت چال كردند. اون وقت ساعت پوك و چندين‌ساله‌اش رو پايين آوردي. چراغِ خاكيِ قلعه رو روشن كردي و مرا فرا خوندي تا كورمال جهان رو بار ديگر پيشاپيش زلفكانت بيافرينم. و نام و نشون بوزينه‌ها رو دلخور فاش ساختي. با هم گريستيم. زير پاي چلپاسه و وزغ تا صبح غلتيدي. ني‌لبك شومي رو در بنفشه‌زار پلشت مي‌نواختند، و بيدار مي‌موندند تا شاهنامه رو تمام كنند. اكنون حاضرم همه چيز رو تماشا كنيم. كره‌اسب نيلي‌ات هار بود. زيرِ چتريهاي جزغاله‌ صورت هم رو بوسيديم. در پستوي معبد انگشتان «مثه فرشته‌ها»‌ي جوانك گاريچي رو ساعتها و شايد تا بر آمدن آفتاب ستودي. گنجه و كشوهاي خشكيده‌ات رو بارها زير و رو كردي تا خمير خط‌نبشته‌هاي مهموناي نابكارت رو در سايه‌ جلوم بگذاري. پوستشون عینهو كُركهاي سبز سيامك آروم‌آروم سوسو مي‌زد. و از اون قنات ابدي هيچ نمي‌ترسيدي، و چراغهايي كه مي‌بردند، و دو فرشته‌ي گستاخ. شهردار مرده بود. رودخانه‌ي يشمي رو پس از سي سال نيمه‌كاره در سنگلاخهاي آن سوي شهر به حال خود گذاشت. آهن‌پاره‌ي كفتراش هنوز روزا بر فراز دكلها آويزون بودند. هر مينايي رو كه ظهرها بر نيمكتهاي قرمز گورستان در وصف ساق و گونه‌هاي خاموش نگاريده بود، همه رو خُرد و خمير زير انداخته بود. در روشنايي سنگهاي آخته تا آخر شب نرم غلتيدي. چرم هر هفت چمدون پدر رو سودي. ديو در نيومد. حتماً امشب نيز پوشالاي فرشته‌اي رو سوزنده‌اند تا با بوزينه‌هاي كنار پل خودشون رو گرم كنند. تيكه مي‌پروندند. همون جا يكي‌شون كه هميشه مي‌لافيد در عمرش بيش از نودونه پيش‌نويس وزندار نخواهد گزارد، همه‌ي سيگاراش رو به ديو سيه‌روزت داد، تا مفت رگه‌هاي كپك زده‌ي آسمان را بپويد. آن گاه بر يه پهلو دراز كشيدي. گفتي: «سيامك، ببين، من اين مرده‌ريگم رو به كسي نمي‌دم. حتم دارم هر چه شاعرم در اين سي سال گفته، همه‌اش ژاژخایی همين چند وجب باغِ چند تكه است. سيامك، خسته‌ام نكن. بهتره بنگ و بنفشه‌ات رو آماده سازي تا همين چند روزه به خونه مهمونش كنيم؛ گرچه او هر كنجي رو بلده و بارها از پله‌ها تا نيمه بالا خزيده.»
آن گاه جل و پلاس كيومرثِ شهردار رو نشونم داد. جبه‌خانه رو گشود. اما ديو هيچ جامه‌اي نداشت و بستري. هر چه گشتم كلاه و زنجيرش رو نديدم كه هميشه جلو پرده‌خواني درويشا مي‌جنبوند. و انگشتش زخم بود. كوچولو و سبك مي‌پلكيد و دوست مي‌شد، حتي با پدر. و سالا دير به منزل باز مي گشت تا از پيرسرانِ شهر بياموزه ني‌لبك رو درست و زيبا ميون لباي دودآگينش بذاره. حتي روزي كه بچه‌جنها بر خاكستان كيومرث پا كوبيدند، ازو خبري نبود و همه خوشحال شدند، مثه الان.
گفتي: «در رو كلون بينداز. سيامك پسرم صنم رو پيدا كرد. دخترا از معبد مياند. پشيمون نبود. اون رو تا جلو كاخ شهرداري كول مي‌كنه. الآن بيست روزه مي‌رند با هم زير ساعت مي‌نشينند و زنبیلهای باقيمونده‌ي پدرم كيومرث رو مي‌خاند. بهشون سفارش كردم اگه حال داشتند سري هم به چشمه‌هاي نفت و لجن بكشند. بارها بابام تا اين طرفا آوردم. توي غار دراز مي‌كشيديم و شعراي اولين رو مي‌خوندم، شوخيهاي ناگوارت و متنها رو. مي‌دونستم همه رو روي نيمكتهاي پارك نوشته‌اي.»
سيامك روش نمي‌شد اما صنم دلش مي‌خواست توي دود و دم چتر گاريچي صورتش رو نيگا كنه. صداي تيراندازي مي‌اومد. اسم كتابه يادم نيست. بيشتر وقتها زير چِلش جزوه يا كتابي بود. همون جا عكس گرفت. اون رو خودم دارم. يه ناكسي ماشه رو درست روي دنده‌ي راست شهردار چكوند. گيس صنم فسفرين بود و سريد تا گودي كمرگاهش. شب آتيش گرفت. تاجش از بدلهاي خيلي گروني بود كه با شاپور براش گرفته بودي. ماديان روي ستوناي كاهگلي و پرده‌ي روي پنجره تيكه‌تيكه شد. عادت داشت كمريندش رو شل ببنده. اون وخت دستم رو زير سرم تكيه‌گاه كردم و گريستم.
به مسجد راهمون نمي‌دادند. اما كيومرث چاهها و غارا رو يكي‌يكي نشونمون داده بود. كفترا رو مي شناخت، زنگوله‌شون رو. و شاپور رو همون شب گرفتند و پنهونش كردند و دوستش داشتند چون سرپنجه‌هاش سوسو مي‌زدند.
اون وختا نه ديو رو داشتي، نه سيامك رو. بابات اوردت جلو كاخ شهرداري. هيچي نمي‌فهميدي. نشوند‌ت جلو سرداران پارسي. گفت: «بيا، همينه، سرش رو ببُريد. خودشه. گول خنده و پيشوني نمكينش رو نخورين. اگه شاعر رو نمي‌گرفتند، الساعه ماهش رو مي‌بخشيد. خيلي پُرروه. دلشون خوشه تا صبح گپ بزدند.»
يه چاپارچي كه كامگيري چشماش رو كور كرده بود، اومد جلو ناليد: «چي كارش داري تو رو خدا؟ جَلد ورش دار تا هيش كي نديده. بِدِش همين بروبچه‌هايي كه شبونه ترسون ترسون مياند خوراكشون رو از گوشه و كنار جويهاي بِه و نيكت بر مي‌دارند. تازه جارو هم مي‌زنند.» گاريچي خوشحال شد. سكه‌‌اش رو گرفت.
ديو كوچولو به كار بابام اومد. سيامك رو هم با خودش آورد. شب نيشستيم (يلدا بود) گشت نخست شاهنامه رو جور كرديم. ديو يواشكي با خمره‌اي بوگندو بر گشت خونه. سربه‌زير به سرپنجه‌هاي زلالمون مي انديشيد. هيچ وقت درست به هيكلمون نيگا نمي‌كرد. زود خوابش مي‌برد. كم‌جون و سبك بود.
صبح زود همه از سروصداي تيرهاي هوايي بلند شدند. اول از همه سيامك بود كه فهميد كيومرث رو پاشوندند، اما دوست بابام، ديوه، اون روز صبح زود همه‌ي ظرفا رو شست و از انس و جنس پذيرايي كرد و به همه خوشامد گفت. سيامك اون شب هيچ خونه نيومد. با صنم توي چاله‌هاي لجندره قايم شد. اكنون تو دست‌به‌كار شده‌اي. نمي‌دونستي سيامك رو از خونه بيرون بندازي يا مثه قبل سر صبح بياد كنارت سيگاري دود كنه. نيگا، اگه سيامك نبود، همسايه‌ها ميومدند مي‌بردندمون. سيامك ذوق زده به من گفت: «چرا سيگار نمي‌كشي؟ شراب هم كه نخوردي. شهردار نشئه و تاريك شد. كله‌اش منقلي طلا بود ولو توي خاكستر ريواسها.
بدبياري آورد اما گنجش سرريز و پاركها و دهكده‌هامون رو پر كرد. مامام يكسره به نثر شهر رو نشونت خواهد داد. صنمِ نيالوده خواهد تراشيد سكه و بنفشه رو. در ايوون ريختيم رختهاي شهردار رو، شايد به تنت بياند.»
گفتي: «سيامك، شوخي نكن. مي‌كُشمت. صنم رو بده تا تحويلش بديم. آخه اون دختره. در رو سفت قفل كن. تا صبح بنشين خداينامه رو به هم بيار. شايد صنم خوشش بياد. يواش‌يواش ياد مي‌گيره كورمال بازي كنه. سردش نمي‌شه. گه‌گداري به ديدنش مي‌ريم. بذار خودم موواش رو بچينم. خوشگل مي‌شه.»
شب باهامون كلنجار مي‌رفت. زهره هيچي‌اش قشنگ نبود. امشب دوستش مي‌اومد تا شنگول هردومون رو به راه خير بكشونه. چقدر بهمون نزديكه اون پریكامه. مي‌دونم دقيقه‌اي كنار گاري‌اش با تو گپ خواهد زد. جلومون بلند شد زهره. ني‌لبكش رو كنار گذاشت و پولامون رو گرفت. اول من اومدم بيرون تا وَر لاشه‌ي درختي قايم بشم. بوي تفاله‌ي كره‌اسبي بلند شد. مرا به كافه‌اي چوبي بردي، يا چاپارخانه‌اي بود. ديوت گيسوانش خاكستري و بلند شده بود. به روي خودش نياورد. همون جا مي‌خوابيد. ميزمون رو پاك كرد. نونمون رو تَريد كرديم و از پروردگار ياري خواستيم.

مهر 1392