آرشیف

2015-4-25

صدیق رهپو طرزی

٫٫ روشنگر،، سنت زده

هنوز من دبیر روشنی نشده بودم که حمید الله روغ،  نوشته یی زیر نام، ٫٫ مساله شناسی روشنگری افغانی ،، را در شمارهٔ سوم و چارم ٫٫ روشنی،، نشریهٔ کانون روشنگران افغانستان، که یحیا هارون، مدیر مسوولش بود، به دست نشر سپرد.
من از همان آغاز با این نام، به دلیل این که با اسم روشنگری نمی توان صفت افغانی را همراه ساخت، نا موافق بودم. زیرا مناسبت ترین نام می تواند، همان ٫٫ دیدگاه های روشنگری در افغانستان ،، می باشد، نی این که این جنبش جهان شمول را مهر محلی زد. اما، چون هارون که  مسوولیت نشر روشنی را به دوش داشت، با باور به آزادی حرکتش، نخواستم مانعی در برابرش ایجاد نمایم.
من، با او اولین بار در ح.ا.ث، نشریهٔ کمیته مرکزی حدخا، آشنا شدم. روزی فکر می نمایم در سال ۱۹۸۱، بود که محمود بریالی او را برایم معرفی نمود یادآور شد: ٫٫ رفیق روغ، همکار جدید ما،،.
بعد تر که من در حاشیهٔ روزنامه قرار گرفتم، او را هم درگوشته یی، گاه گاه از دور می دیدم. تا جایی که یادم هست، ـ چون مدت کوتاه در آن نشریه بودم ـ نوشته یی یا گزارشی و یا تبصره یی از او در روزنامه ندیدم.
باری او در یکی از جلسه های همگانی روزنامه، انگشت خرده گیری ـ به صورت دورافتاده بر من ـ  که در ذهنم نشست، گذاشت. او در این جلسه در خط بر شمردن کمبود ها، بیان داشت که در این جا کسانی بر چوکی لمیده اند و کاری از پیش نمی برند. محمود بریالی که آن جلسه را هدایت می نمود، با ناراحتی رخ به سویش نمود و گفت، ٫٫ رفیق روغ، ما تو را این جا برای این که صدمه یی به خودت وارد نشود، نگه داشته ایم. تو نباید پایت را از گلیمت بیش تر دراز نمایی.،،
در دهلیز های روزنامه آوازه بود که او باری منشی حزبی در دانشگاه کابل بوده است و از همان جا با ظاهر طنین در رقابت سرسخت، قرار داشته است.
من در بازگشت از بلغاریا، ۱۹۸۷، و پس از آن که زیر فضای بازی که در اثر به قدرت رسیدن گرباچف، در مسکو، باز گریده بود، آسمان سیاسی کابل نیز کمی روشن تر شد. به ابتکار سفارت شوروی آن زمان و مشاوران شورای مرکزی حزب وطن، نشریه یی زیر نام اخبار هفته، به دست نشر سپرده شد. در ظاهر امر بشیر شور، مدیریت مسوولش را به دوش داشت، اما، در واقعیت کار، این ظاهر طنین بود که تمام سکان نشریه را به دست داشت.
من و کسان دیگر، از آن میان حمید روغ، نیز در سیاههٔ هیت تحریر قرار داده شدیم.
ما، گاه گاه در دفتر کار طنین، جلسه می نمودیم. در یکی از این جلسه ها، روغ، پس از پایان جلسه با شادی بشارت داد که به زودی مسوولیت نشریهّ پیام، که جای ح.ا.ث.، را به حیث نشریهٔ شورای مرکزی حزب وطن، پُر می نمود، به دوش خواهد گرفت. بعد لاف ها و پتاق های زیاد به ویژه در مورد آزادی اختیارش، زد. دوستان دیگر او را تشویق می نمودند. اما، من خوب یادم هست که از او پرسیدم، ٫٫ در این حال و احوال، چَت پروازت چفدر، بلندی دارد؟،،
او که طنز تند این پرسش را درک نمود، چملک شد و به گوشه یی خزید.
من دیگر حضور او را در پیام دنبال ننمودم و دیدگاه روشنگرانه اش را به یاد ندارم.
آن گاهی که به سمت ریاست کانون روشنگران افغانستان، کار می نمودم، روزی آقای اکرم عثمان در جریان گپ تلفونی برایم گفت که اقای روغ مرد قلم به دست هست، از نوشته هایش در روشنی بهره بگیرید. از آن جایی که با اکرم عثمان از مدت ها پیش ـ هنگام درس در دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کابل، از ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۷، ـ  آشنا شدم، پیوند فرهنگی داشتم، گپش را به زمین نینداختم. چندی بعد هم آقای کلالی که رییس کانون برگزیده شد، چنین سفارشی نمود.
نگاهی به این اثر
جالب است این که او این نوشته را با به اصطلاح  نقل قول هایی از  خود  می آغازد. رسم بر این است که کسی دیگری از شخص نقل قول نمی نماید، نی خود شخص. اگر در زمینه نوشته یی دارد، به آن اشاره می نماید و بس.
به باورم این حرکت، اوج خود و من او را باز می تاباند. با این من بزرگ، چی گونه می توان به روشنگری که ژرف ترین دید یک عصر را در برابر تاریکی را در بر دارد، دست یافت ! در این خط اولین گام، نقد خودی و یا من قرار دارد، تا راه به سوی نفد دیگران باز گردد.
سپس می نویسد که نگارنده، باز هم همان من، از مدت ها دلبسته و شیفتهٔ اندیشهٔ روشنگری و ضرورت آن برای مرحلهٔ جاری   وطن ما بوده است. 
در این جریان به یادمانده یی از آصف آهنگ، برخوردم که چنین است:
٫٫ اعتراض به نامگذاری حزب وطن
٫٫ زمانیکه گورباچف بر ببرک کارمل خرده گرفت و او را از ریاست حزب برطرف کرده و بجایش نجیب الله را تعیین کرد، ببرک را چند وقت بحیث رئیس دولت باقی گذاشت. اما ببرک کارمل که مثل بعضی های دیگر همینکه یکدفعه به رتبه های بالا عادت گرفت دیگر برتبهٔ پایان قناعت نمیکنند، بلکه کینه هم میگیرند. بنأ ً ببرک کارمل ازینکه یک پسر بچه وشاگردش بجای او مقرر شده است، هرلحظه که چشمش به چشم داکتر نجیب می افتاد، مرگ خود را از خدا طلب مینمود. چون در حزب طرفداران داشت واخلالگری میکردند، به خواهش نجیب الله روسها او را به به شوروی انتقال دادند.
٫٫ نجیب الله دید که اضافه تر از نود فیصد مردم بی سواد و  مسلمان بوده واز حزب دموکراتیک خلق افغانستان خاطره های تلخ به دل دارند، به اساس نسخهٔ روسها ویا به پیشنهاد خود و قبولی روسها ویا به هدایت روسها اسم حزب خود را "وطن" گذاشت . جالب است که خوابی هم دید. درخواب مردی را دید که بر سر یک اسپ سفید سوار است و بدیدن او آمد، از اسپ پایان شد وکمر او را با دستمال بست.
٫٫ به هرحال وقتی شنیدیم که نام حزب خود را وطن گذاشته اند، نویسنده که سمت منشی مؤقتی جمعیت وطن را محفوظ داشتم، با مرحوم داکتر فاروق اعتمادی نامه یی به روزنامهٔ حزبی که بجای حقیقت انقلاب ثور برایش نام پیام گذاشته بودند، دادم که نام وطن مربوط ما میباشد. مدیر روزنامه آقای حمیدالله روغ وعده داد، که درین باره با شما مذاکره مینمایم. یکروز شخصی با یک موتر به منزل ما آمد وگفت که نزد آقای روغ بروم که درین باره صحبت میکند. برایش گفتم که اول شما به منزل فاروق خان اعتمادی بروید. وبا او باید حرف بزنید. آن شخص رفت. بعد تلفون فاروق خان اعتمادی آمد و گفت که بسیار مریض هستم به اندازه یی که از جای خود برخاسته نمیتوانم . داکتر فتاح نجم را خواسته ام که تا مرا معاینه کندو بنأ ً خودت برو.
٫٫ آن شخص با موتر پس گشت وحسب وعــده آقای روغ انتظارداشت. تا دهلیز برآمد وبا عزت واحترام مرا به نشستن به یک چوکی دعوت نمود که خالی بود. درآنجا دیدم که محترم آقای ابراهیم عطایی، بشیر شور وچند نفر دیگر هم حضور داشتند. آقای روغ به روی چوکی خود نشستند، واز نفر اول دست راست خود پرسیدند که رئیس صاحب نظر شما درین مورد چیست ؟ آن آقا یا رفیق گلو صاف نموده فرمودند، که بهترین نام را انتخاب کردند ، تأثیر بسیار زیاد دارد. روغ از نفر دوم سوال کرد که نظر شما چه میباشد؟ نفر دوم را گفتند که توانا، رئیس اتحاد ملی دهقانی میباشد. او بیشتر از نفر اول توصیف کرد. نوبت من رسید. آقای روغ محترمانه پرسیدند که نظر شما چسیت ؟
٫٫ گفتم که آقای روغ، دربارهٔ اسم وطن باید بگویم، که مربوط به جمعیت وطن بود و درسال ۱۳۲۹، توسط اشخاص محترم بوجود آمد، جریده یی هم بنام وطن داشت که یکسال نشرات نمود. حزبی بود که در دورهٔ هفت شورا در آنجا چندین عضو داشت. رهبران آن پس از چند سال وکالت و مبارزه به زندان رفتند. از زندان هم با اعضا بیرونی حزب دایم رابطه داشتند. حساب آن حزب معلوم است. اما شما گفته بودید که درین باره بصورت علیحده با ما یا اعضای آن حزب در بارهٔ اعتراض ما مذاکره میکنید. زیرا مخالف گذاشتن آن نام بر حزب شما بودیم وهستیم . هرگاه می فهمیدم که شما به چنین جلسه یی مرا میخواهید هرگز اشتراک نمیکردم.
٫٫ روغ گفت: شما نظرتان را بگویید. من به رئیس صاحب جمهور عرضه میدارم. از سخن او بر آشفتم. گفتم حزبی های شما در هر موسسه واداره آنقدر خیانت کرده اند که از شنیدن نام آن پُشت زن ومرد میلرزد. . . یکی را مثال میاورم. در موسسهٔ نساجی منشی واعضأ حزبی شما . . . رنجی که ما برای حزب وطن کشیدیم ، شما حق ندارید آن نام را بر خود تان بگذارید.
٫٫ بعد از آن کلمات از جایم برخاستم و مجلس شان را ترک گفتم. فردایش در روزنامهٔ پیام دیدم که حرف های مرا تکه تکه در مقابل سوال ساختگی نشر نموده اند. اما ان کلمات تند ومثالی را که از موسسهٔ نساجی آورده بودم نشر نکرده بودند. جالب بود که در آن  مجلس، دو نفری نشسته بودند که در اخبار پیام عکسهای شان نبود. درجای عکسهای آنها عکس های آقای طاهر محسنی و بشیر شور چنان چاپ شده بود که گویا آنها هم بودند . اما من آنها را در مجلس ندیدم.،،
به نقل از سایت ٫٫ کابلنات،،.
به باورم این یادماندهٔ آصف آهنگ، که در دید راستینش هیچ شک و ظنی را نمی توان کاشت، این  شیفته گی دیرین مدتش را آن گاهی که او مسوولیت  پیام را به دوش داشت، به خوبی نشانی می نماید. 
بعد گفته و یا نقل قولی را می آورد که گویا رساله یی زیر نام ٫٫ وفاق معنوی هژمونی نجات بخش وطن ،، کابل، ۱۹۸۸، را خودش نوشته است.
اول این که تا جایی که یادم هست، من در کابل به چنین رساله یی برنخورده بودم و سپس واژه گانی مانند، ٫٫٫ جنبش روشنگرانهٔ ملی وطنی،، را آورده است. اول این که در آن برهه، واژهٔ روشنگری، به مفهوم عصر روشنگری، دید فلسفی اش، آشنا نبوده ایم و این که چی گونه به کار رفته است، اگر نادرست نباشد، شگفت انگیز می نماید!
آن بخش دیگر٫٫ جنبش روشنگری ملی وطنی،، دیگر با ارزش های روشنگری که دنیا شمول می باشد، در ناسازگاری آشکار قرار می گیرد و در تنگنای قالب های به شدت تنگ فشرد می شود.
 در این بند، باز هم روشنگری ملی همان تنگنای دید روغ را بیان می دارد و نمایشگر این واقعیت است که او به گوهر مساله دست نیافته است.
سپس خود می نویسد، ٫٫ دگرحال های زیاد در زمانه های و زمینه ها نیاز بود که قالب های کهنه درهم شکند و در کانون روشنگری افغانستان روشنی تازه یی سرزند. نوری که درست در همینجا باید سر می زد.،،
سپس بار دیگر همان اشتباه ٫٫ روشنگری افغانی ،، را گویا باز می نماید. از آن جایی که آغاز نگرش در این مقوله، بار ملی و قالبی دارد، پایانش نمی تواند، رها از این بند باشد.
بعد هنگام بحث بر سنت و جامعهٔ سنتی، دیگر توان آن را ندارد تا پَری درونش را که تاب مستوری ندارد، بیش تر پنهان نگه دارد و سر راست چنین حکمی را از تهٔ دلسوزی، صادر می نماید، ٫٫ نباید جامعهٔ سنتی را به قربانگاه و یا همان شورش علیه تابو ها، فرستاد.،،
 سپس اشاره یی به تلاش در جریان چار دهه زیر نام ٫٫ ترقی ،، می نماید که به گفته اش کشوری چارپاره به جا گذاشت.
کودتای داوود، هر گز در خط ترقی قرار نداشت، دههٔ فرمانروایی چپ، نامی از ترقی را چون جاروبی که به دُم موش بند گردد، همانند بود، سلطهٔ مجاهدان و طالبان را چی گونه میتوان زیر نام ترقی رده بندی نمود؟
سپس تا پایان این بخش که چار برگه و ۲۷ سرچشمه از کتاب های را در می گیرد، به شعایر جامعهٔ سنتی ـ خود اقرار می نماید که برخی دگرگونی ها و درز هایی در آن رخ داده است، به شدت می چسپد و هوشدار می دهد که جامعهٔ سنتی را نباید دست زد.
سپس چنین داهیانه پیش گوی می نماید ، ٫٫ …این شرایط مناسبتات سنتی به دلیل دیر پایی و در واقع همان سخت جانی خود، آن مبانی و راه حل های حداقل را حفظ کرده و به دست می دهد که حرکت دورباره به سوی آینده، بطور اجتناب ناپذیری فقط می تواند آز آن ها آغاز یابد.،، بعد هم  حکم جالبی صادر می می نماید، ٫٫ … این جا مساله بر سر جامعه شناسی، تمایز میان هویت سنتی و هویت مدرن و راهیابی به دموکراسی از طریق اختیار دومی در مقابله با اولی نیست،، ( برگرفته از جریده ٫٫ فریاد ،، ۱۹۹۷، نشریهٔ ماووباورانی ساکن جرمنی که گویا پس از ۱۹۹۲، به دموکراسی روی آورده بوده  اند.)
 این دیگر بیان روشن است که روغ، ساختار های سنتی را برتر از نظام مردمسالاری می داند. این امر ژرفا و عمق دیدگاه های سنت زدهٔ اش را در برای ارزش های روشنگری که شاه نگینش همانا ساختار سیاسی مردمسالار است، می نمایاند. از همین رو او می نویسد، ٫٫ کسانی که مراجعه به جرگه ها و نهاد های سنتی همانند آن ها را رد می کنند، نیز دچار همین اشتباه اند.،،
این امر به روشنی نشان می دهد که او ساختار استبدادی جرگه که در دل مناسبت های قبیله گی ـ در همه جای دنیا ـ  رشد و حضور دارند، بر انتخاب دموکراتیک که مبتنی بر رای مردم است، بر تر می داند. این دید کجا و ارزش های روشنگری کجا؟
او بعد از٫٫ هجوم ایدیدلوژی های رنگارنگ صادر شده،، گپ می زند که ٫٫ سلب هویت ملی افغانی را را هدف قرار داده اند.،،
 سپس بی پرده بیان می کند، ٫٫ حمایت از مناسبات سنتی در واقع حمایت از تشخیص ملی و هویت ملی ماست،، و جالب تر این که آن را ٫٫ شقِ مقابل و انتخاب به مقابل بنیاد گرایی ،، می داند. سنت و تقابل آن با بنیاد گرایی ـ‌ از هرگونه اش ـ دیگر شاهکاری که روغ اختراع، نی کشف کرده است. در میان گروه های بنیاد گرای اسلامی در افغانستان، طالبان را سنتی ترین می خوانند. اما، این گروه در عمل و کردار نشان دادند که گزافه ترین نیروی بنیادگرایی اسلامی اند.
این نوشته را روغ، زمانی قلم زده است که سایه سیاه این بنیادگرایان گزافه گر، کشور را به تاریکستان دیگری بدل کرده بودند. به این گونه، حمایت از سنتگرایی، همان نشان دادن چراغ سبز به گروه های طالبان می باشد.
او سپس از دیدگاه اهمیسای، گاندی، گپ می زند. این امر روشن است که طرز دید گاندی ریشه در رواداری دین های بودایی، هندویی و جینی، دارد که هرگز با خصوصیت های جنگجویانهٔ افغانان ـ‌ پشتونان ـ جور نمی آید. غفار خان، تلاش ناکام نمود تا با پیروی از گاندی، در میان پشتونان این رواداری را ترویج نماید، اما، به شدت کوشش هایش به سنگ خارای سلحشوری سنت گرایی و محافظه کاری پشتونان خورد. جالب است که او می خواهد به این گونه گویا به ٫٫ حقیقت مشترک افغانان،، بر گردد.
نکتهٔ قابل توجه دیگر این است که او در نوشته اش واژهٔ افغان را برای همه قومان کشور، به کار می برد که به شدت با واقعیت تلخ زنده گی روز تا روز گروه های متعدد قومی کشور، ناسازگار می باشد. این امر نشان می دهد که او پای در خط پژوهش دانشی نی، بل سیاسی و آن هم برای گروه معینی، می گذارد.
 سپس او بار تمام ملامتی بحران کشور را به گردن طرح و توطیه ٫٫ دیگران ،، و آن هم با استفاده از نشریهٔ     ۍ ٫٫ فردا ،، می اندازد و دست های آلودهٔ بازیگران داخلی را با این بیان پاک و ستره می شود.
سپس سر در هوا از یک ٫٫ فلسفهٔ جدید سیاسی افغانی ،، سخن می زند که ٫٫ در آن نا خودآگاه ملی افغانی، با خودآگاه ملی افغانی، درهم آمیزد.،، به باورم این واژه گان تهی از معنا، تنها برای زرق و برق خود واژه گان به کار برده شده اند و بس.
در یک همبود اجتماعیی که هنوز در مدخل اندیشیدن قرار دارد و در آن نود در صد بیسواد اند، با چی جراتی می توان، از ٫٫ فلسفهٔ جدید سیاسی افغانی ،، گپ زد؟!
نکتهٔ دیگری که برای من شگفت انگیز است این می باشد که او همواره واژهٔ ٫٫ افغانی ،، را به جای افغان به کار می برد. این واژه آن گونه که روشن است به معنای واحد پول کشور است. شگفت انگیز تر این که ایرانیان از سر تحقیر این واژهٔ ٫٫ افغانی ،، را به جای افغان به کار می برند. ولی این روشنگر ما، از کنار آن نی تنها به ساده گی می گذرد، بل سخاوتمندانه آن را به کار می برد.
این است دیدگاه های او در مورد روشنگری و آن هم افغانی اش !؟ ( نگاه نماید به فصلنامهٔ روشنی، شمارهٔ سوم و چارم، خزان و زمستان ۹۷ـ ۱۹۹۶، ص. ۱۱ تا ۱۹.)
او در شماره های بعدی روشنی، به این بحث ادامه می دهد.
اما، این واژه گان ٫٫ روشنی افغانی ،، و ٫٫ روشنگر افغانی،، با وجود یادآوری های رو به رو با او، و تمکین خودش به این امر، چون ٫٫ شاه فردی ،، در نوشته هایش تکرار و تکرار که از احسن ( نیکوتر) و حسین ( زیبا )، هر دو تُهی می گردند، ادامه می یابد.
در بخش دیگری که به استقامت های ٫٫ روشنگری افغانی ،، که از کاربُرد استقامت، بوی نظامیگری به بینی می رسد، با نقل قولی از سید محمد جواد طباطبایی، نویسندهٔ ایرانی، اقرار می دارد ، ٫٫ دانش ما نسبت به بحران …پیوسته عقب مانده است.،،. اما، به زودی این عبارت فراموشش می شود و باردیگر بار ملامتی را بر شانه های دیگران می اندازد و  واژگانی را با فعل متعدی،٫٫ ساخته شد،، به کار می برد. بعد، از ٫٫ کف شدن ،، ـ باید همان از کف رفتن باشد ـ وطن فریاد سر می دهد و زور حسرت به گفتهٔ خودش از ٫٫ کف شدن ،، ارزش های تاریخی ٫٫ غیرت افغانی ،، را فریاد می کشد.
 این روشنگر سنت زده، نمی داند که غیرت اوج جهالت است که با سختگیری و نعصب و بالاتر از همه انتقام جویی قبیله گی پیوند نا گسستنی دارد. او حتا آموزهٔ م.ج.م. بلخی، این عارف سترگ را که بویی از ارزش های روشنگری نبرده بود، به یاد نمی آورد که گفته بود:
٫٫ سختگیری و تعصب خامی است،
تا جَنِینی، کار خون آشامی است.،، 
او سپس از دزیده شدن ( فعل متعدی ) ٫٫ خودآگاهی افغانی ما،، گپ می زند که بازتاب همان حضور دست های آلودهٔ دیگران از این فاجعه است، نی خود ما.
او هم چنان بیدریغ از خاطرهٔ ملی قومی ـ‌ نی قومان ـ گپ می زند. این درحالی است که اینان  هنوز هم از دیوار پسخه یی و بلند مناسبت ها، خوی ها، کردارها و رفتار های قومی و قبیله گی، بیرون نشده اند.
او سپس بیان بلند سنتگرایی اش را با ٫٫ دور افتادن از قبرستان کهن ،، ناله می کند. شگفتی ها! روشنگر و چسپیدن به گورستان کهن، چی نسبتی می تواند داشته باشد؟ روشنگری که درک ژرف و دقیق از ارزش های زاد شده در دوران روشنگری داشته باشد، به ندای کانت، گوش فرا می دهد که انسان و فرد را فرا می خواند تا ٫٫از کودکی خودساختهٔ ذهنش،، بیرون شود و دیگر سرپرست و قیم پذیر ـ وابستهٔ دیگری ـ نگردد، چی رسد که روی به اجداد گذشته و ٫٫ قبرستان ،، آن ها به نبش و کاوش بگیرد !
او سپس از گویا، ٫٫ فلسفهٔ جدید افغانی ،، باز هم از مداخلهٔ خارجی ناله می نماید. اما، هر گز جرات آن را ندارد بگوید: این کودتای داوود بود که برای اولین بار گروه سیاسی مخالف ـ اخوانیان ـ را به بیرون راند و با دور ساختن یاران پیشین  چپ، زمینه را برای یورش ارتش سرخ، فراهم ساخت.
او بدون توجه به ریشهٔ جنگ، آن را ملامت می نماید که ٫٫ اندیشهٔ سیاسی افغانی ،، را ٫٫ نا موافق و بی افق ،، ساخت. اما، برای یک لحظه هم از این٫٫ اندیشهٔ سیاسی افغانی ،، گپ به میان نمی آورد. تا خواننده به سیما و چهره ـ اگر هم به ظاهر ـ آن آشنا گردد.
بعد کمبود را در غیابت اندیشهٔ تجدد می بیند، اما، بدون واکاوی آن، بدنش از ترس اندیشه های وارداتی می لرزد.
چنین به نظر می آید که مفهوم ٫٫ تجدد ،، زادهٔ تفکر ماست و هیچ رنگ وارداتی ندارد. این ناسازگاری از درک تجدد و پذیرش ارزش های آن که حاصل دوران و عصر روشنگری است، از سطح فهم این ٫٫ روشنگر،، موی بر اندام راست می نماید. او تلاش می نماید به روشنگری دست بیابد، اما، پایش سخت در گِل سنت، فرو رفته و سمنت شده است.
 از همین روست که این گِل مانده گی در واژه گان ٫٫ ما افغان ها ـ‌ نی افغانان ـ اندیشهٔ رهنمای ملی نداریم،، . اما، چی گونه خود از ٫٫ امر افغانی ،، گپ می زند.
او برای نشان دادن این ٫٫ امر، به هایزنهاور، ج.ف. کنیدی، نیکسن و ریگن روی می آورد.
 او بدون این که امر ملی ـ‌ برخاسته از باور ملت ـ‌ در حالی که ما هنوز رعیت هستیم، گپی بزند، باد به گلو می اندازد و از ٫٫ اندیشهٔ رهنمای ملی ،، می غرد.
 سپس چار دیوار بلند مناسبت های عقب ماندهٔ کشور را خیز می زند و از ٫٫ بحران دموکراسی،، برگرفته از دیدگاه لوفر، کاستور دیاس گپ می زند. من شگفت زده می شوم که چی گونه از برداشت چامسکی، این متفکر هرج و مرج خواه، بیانی به میان نکشیده است. ممکن به او دسترسی نداشته است.       
او که در جنگل سیاه و انبوه سنت گرایی، در داخل و ٫٫ بحران ،، در خارج، راه گم کرده است، هرگز از ارزش های روشنگری، گپی به میان نمی آورد. این ارزش های روشنگری اند که به گفتهٔ هبرماس، فلسوف معاصر جرمن، هنوز جریان دارند و تمام نشده اند.
او تلاش می نماید تا با استفاده از نقاب مسالهء ٫٫ پیچیده و ذوجوانب ،، جکم صادر می نماید که ٫٫ هیچ اندیشه ٔ رهنمایی،، در داخل و خارج وجود ندارد.
او در نتیجه گیری زیر نام ٫٫ بالاخره ،، هم چنان سرگردان راه می سپارد. در به ترین ایده او از٫٫ جنگ های خونین منافع آنان،، گپ می زند و هرگز آینهء سکندری اش را به روی بازیگران داخلی که به باورم نقش اساسی را به دوش کشیده اند و می کشند نمی اندازد. من به این باورم: در میان سبب ها و دلیل های داخلی و خارجی، همانا مساله داخلی تعیینگر است. او برای این که شاه نتیجه گیری و حکمش را درست تر صادر نماید از ٫٫ تفرقه قصدی در میان نیرو های تنظیم ها،، گله گی می نماید. او هرگز به تصاد درونی این گروه های داخلی ـ راست و چپ ـ که در دومی خودش از چهره های اصلی در خط تبلیغاتی بوده است، اشاره یی حتا کوتاه هم نمی اندازد. این را به اصطلاح  پدر فرا افگنی دیدگاه از خود، می توان خواند که بار سنگین هم چنان بر شانهٔ ٫٫ خارجیان،، انداخته می شوند.
او از قتل و کشتاری که بر بهاالدین مجروح، صورت گرفت، سخن می زند ولی هرگز اشاره نمی نماید که او با گلوله های داغ ربانی ـ گلبدین، از نفس انداخته شد.
 جای شگفتی است که او که در روزنامهٔ ح.ا.ث.، نشریهٔ ک.م. حدخا، کار نموده است و بعد سکان روزنامهٔ پیام، نشریه مرکزی، شورای مرکزی حزب وطن را تا هنگام سقوط به دوش داشته است و از بخش زیاد راز های پُشت پرده آگاه است مفاهیم خلق و پرچم و ستم را ـ دیگر ها از یادش رفته اند ـ‌ ساختهٔ دست روس ها ـ  درستش روسان ـ  می داند. او هرگز اشاره یی به چین توده یی در این خط نمی نماید. او توان و یا جرات این را ندارد تا به دلیل های درونی این انشعاب ها و فرقه گرایی ها بپردازد.
سپس او یادش می رود و می نویسد، ٫٫ نارسایی های نظری و مخاصمات های (جمع جمع) عملی نیرو های افغانی،، زمینه انحطاط معاصر سیاسی افغانی ،، را به وجود آورد.
من نمی دانم این ناسازگاری آشکار دیدگاه اش را با چی زبانی می توان برایت داد؟
جای شگفتی است که او راه رهایی از ایدیولوژی را از دیدگاه غزالی، که خود سپه سالار ایدیولوژی اسلامی است، می جوید. او از غرالی چنین گپی را می آورد، ٫٫ نجات ملک و مملکت در نجات شریعت،، باید جست. این شریعت آیا به جر ایدیولوژی چیز دیگری هست؟ در همین جا او از ابن خلدون نام می برد و آن را با غزالی همسنگ می داند. برای روشن شدن مساله کافی است تا بگوییم که ابن خلدون، یکی از نادر تاریخنگاران اسلامی است که به خرد روی می آورد. او به صورت روشن می گوید، ٫٫ روایت ها و گفته هایی که با ترازوی خرد و عقل جور نیایند،، نباید باور نمود.
ببینید که میان دیدگاه غزالی که بر همه باور های عقلی و فلسفی، چلیپای بزرگ می کشد و این تاریخنگار واقعبین چی خلیج ژرف تفاوت وجود دارد!
 امر افغانی
برای من جای شگفتی است که در این جا اقای روغ چنان نمایش می دهد که سال ها در حوزه های دین اسلام و مذهب هایش ـ از هر گونه ـ زانوی طلبه گی در برابر استادی و یا استادانی زده است. او واژه گان ٫٫ سلبی ،، و ٫٫ ایجابی ،، را فراوان این جا و آن ج، به کار می برد. این واژه گان در چارچوب منطق اسلامی معنا هایی دارد که نمی توان در بررسی های سیاسی از آن بهره گرفت. البته در ایران آخندی، در نزدیک به چار دههٔ اخیر، به خاطر حضور پُررنگ ٫٫ امامان ،، با لقب های عربی زده، این مفهوم ها و اصطلاح ها رایج یافته اند و بسیاری هم از سر تقلید و نمایش ورود به این مساله ها، آن ها را بی دریغ به کار می برند. از این میان واژه گان ٫٫ سلبی،، و ٫٫ ایجابی ،، اند.
این واژهٔ سلبی همان نسبتی است از واژهٔ ٫٫ سلب ،، که معنای چور و چپاول، نفی، نبود و عدم وجود را افاده می دهد. در منطق اسلامی کاربرد نفی را دارد. مانند این که کسی که فرزندی ندارد بگوید: پسرم طبیب نیست. از آن جایی که او پسری ندارد، طبیب بودن او نفی می گردد.
واژهٔ دیگرش ٫٫ ایجابی ،، است که همان نسبت ایجاب را در بر دارد. این واژه به معنای وجود، ثبوت و حضور به کار می رود که در برابر سلبی، قرار دارد.
ما دیگر نیاز به آن نداریم تا با تقلید از آخندان ایرانی و یا آخندچگان ایرانی برای نمایش توان ٫٫ منظقی ،، خویش این واژه گان را در بررسی های سیاسی ـ اجتماعی به کار ببریم. در حالی که ده ها واژهٔ دیگری است که می توان برای انتقال دیدگاه خویش به راحتی به کار برد.
در این جا او از امرسلبی، که همان بار معنایی چور و چپاول و سیطره را دارد، در هوای قدرت طلبی به گفتهٔ خودش٫٫ زَبر دستی منطقوی ( درستش منطقه یی است) افغانها ( درستش افغانان است ) برای فتح فضای میان ایران و هند،، آن هم به خاطر ترویج دین، گپ می زند.
او با یک غرور برتری جویانه با بادی در گلو از ٫٫ فتح ،، سخن می زند، اما، هرگز، اشاره یی، حتا کوتاه هم ، به  رنجی  که مردمان سرزمین های ٫٫ مفتوح ،، تحمل نموده اند، نمی نماید. ما، به ساده گی در این نگاه همان سلب نمودن حقوق و مال و منال دیگران ـ از ایران تا هند ـ با زور و تسلط، چور و چپاول را مشاهده می نماییم. روشنگری که بر سیطره، مُهر تایید می گذارد.
آن گاه که از مبادلهٔ سیاسی، اقتصادی و فرهنگی گپ می زند، متوجه این امر نیست که این کار ها دیگر به      ٫٫ فتح ،، و لشکر کشی نیاز ندارند و در فضای صلح آمیز می توان به تر، به این امر پرداخت. اما، از آن جایی که هوای برتری جویی ـ اگر هم منطقه یی ـ در سر دارد، آن ها در زیر سایهٔ نگاه اش قرار می گیرند و  نا پدید می گردند.
در بخش وجه سلبی ٫٫ امر افغانی ،، باز هم تمام بار ملامتی را ـ بدون این که بداند این واژهٔ سلبی چی بار معنایی دارد ـ به گردن استعمار بریتانیا می اندازد که علاقه دارد تا ٫٫ افغانستان یک مرحله عقب تر،، بیافتد. فکر می کنم آقای روغ یادش رفته است که  همین استعمار که معنای اصلی اش آبادانی می باشد،  زیربنای جامعهٔ مدرن را در هند که سبب پیشرفتش، نی پسرفتش، گردید به وجود آورد. او از پوشش سختجان مناسبت های اجتماعی و خصوصیت های دروننگر و به شدت محافظه کارانهٔ افغانان گپی به میان نمی آورد. زیرا در این صورت نگاه اش از علت خارجی به درون می خزد و این امر برای این موجود روشنگر (!)، تابو به حساب می رود.
در همین راستا، او قلمفرسایی می نماید تا به این نتیجه دست بیابد که دست خارحی ها در ٫٫ امر افغانی ،، آلوده است و دست های افغانان مانند ٫٫ ید بیضا ،، سپید و نا آلوده می باشد.
به همین دلیل او در پایان این ٫٫ امر افغانی ،، طالبان را کار خارجیان می داند. جای شگفتی است ! او که به حیث یک آدمی که با دگرگونی های پس از دههٔ شصت در کشور، کودتای داوود، کودتای ثور و سپس  یورش ارتش سرخ، شاهد نزدیک ماجرا ها بوده است، هرگز نمی بیند که شکل گیری طالبان، ریشه در کردار کنشگران داخلی دارد.
داوود پس از کودتا در کنار این که درب تمام نهاد های آزاد و دموکراتیک را بست، ضربهٔ سنگینی به گروه های اخوانی وارد نمود. این کار چنان دردناک بود که سران این گروه ها به پاکستان گریختند. پاکستان و کشور های آزاد از ترس این که داوود در دامان شوروی افتاده است، از این گروه ها به گرمی پذیرایی کردند. انان را سر و سامان بخشیدند و برای نبرد ایله جاری آماده ساختند.
در همین آوان و به ویژه پس از کودتای ثور و یورش ارتش سرخ، گریز گروه های کوچک پناهنده گان به کشور های پاکستان و سپس ایران، شکل توده یی را به خود گرفت.
این پناهنده گان در پاکستان در خیمه گاه های پناهنده گی خزیدند.  از آن جای که برای فرزندان شان ـ به ویژه پسران شان ـ جایی برای درس نبود، اژدهای چندسر دین اسلام در پاکستان که در وجود مدرسه ها تبلور یافته بودند، با سرعت اینان را بلعیدند تا گدام سرباز گیری برای مجاهدان شوند و هم مغز های پاک و صاف شان سیاه گشته و انان را برای نبرد به خاطر    ٫٫ امر ،، خدا یا ٫٫ جهاد فی سبیل الله ،، آماده بسازند.
پس این جا را می توان خاستگاه طالبان خواند.
البته آن گاهی که گروه های متعدد دشمن با هم مجاهدان نی تنها نتوانستند تا با هم موافقت نمایند، بل کشور را به جنگ داخلی سوق داده آن را به توته های کوچک هر قوماندان، بدل کردند، گروه هایی که برای نبرد علیه اشغال شوروی به جنگ پیوسته بودند، برای مدتی کنار فتند. بعد برای پایان بخشیدن به این هرج و مرج، وارد معرکه شدند.
روشن است که در چنین حالی خود پاکستان که هوادار این نیرو ها بود، با این انحراف مجاهدان از آنان دست بکشد و از نیروی تازه نفس و یکدست حمایه نمود.
این مساله روشن تر از آفتاب است که نیرو های بین المللی که این بحرانگاه را برای پرورش نیرو های بنیادگرا خطرناک می دانستند، از گروه تازه وارد جانبداری کردند. اما، کاربرد اصطلاح ٫٫ فرآوردهٔ مشترک امریکا، انگلیس (درستش انگلستان)، سعودی و پاکستان،، از سوی یک آگاه سیاسی، نی تنها شگفت انگیز است، بل پایین بودن سطح نگاه را به نمایش می گذارد.
او هم چنان به تکرار شاه فرد ٫٫ امر افغانی ،، ادامه می دهد و ٫٫ ظهور یک افغانستان بزرگ ،، را در سدهٔ هژدهم، تایید وتاکید منطقه یی می داند. باز، سبب داخلی را که مرگ نادر افشار و موقعیت احمد ابدالی در ساختار نظامی اش، همراه با اابتکار خود وی و دست یافتن به گنیجینهٔ بزرگ غنمیت هایی که نادر از هند به دست آورده بود و همه اش راهی خپوشان بودند، را به دست فراموشی می سپارد.
او بدون این که دگرگونی هایی که در پس مرگ احمد ابدالی رخ داده و قلمروش کوچک و کوچک ترگردید، نگاهی نماید، با حسرت و اندوه می گوید،، دیگر ٫٫حال و وضع کنونی، ٫٫حضور یک افغانستان بزرگ را نفی می نماید.،،
او سپس با یک جهش از روی نظریه های ٫٫ صلح ،، به چیزی به نام ٫٫ مصالحهٔ ملی ،، می رسد.
چای شگفتی است که برخی جزیره های جدا شده از تن ح.دخ.ا، زیر پوشش ٫٫ مصالحهٔ ملی،، تلاش می نمایند تا زیر نقاب و پوش ٫٫ مصالحهٔ ملی ،، کیش پرستش شخصیت داکتر نجیب را پنهان نمایند. شما به ساده گی از این قطبنمای کاربرد ٫٫ مصالحهٔ ملی ،، در بین گروه های جدا شده از ح.د.خ.ا، که اکنون مانند اندونیزیا به هزار ها جزیره تقسیم شده اند، به پشت پردهٔ آن نگریسته و در آن سیمای داکتر نجیب را بیابید. اما، من شگفت زده می شوم که او چی دیدگاه و نظریهٔ شازی داشت که مانند میغاطیسی به دورش گرد آمده اند. به باورم از ای نام استفادهٔ به شدت ابزاری صورت می گیرد و بس.!
در باور این ٫٫ روشنگر ،، نیز چنین امری را می توان دید. او به خیال این که به ریشهٔ ٫٫ مصالحهٔ ملی ،، دست یافته است، آن را در دین ها و به ویژه اسلام جستجو می نماید و اگر نیافت، به آن پیوند می زند. بخش های دیگر را اگر یک سو یگذاریم، این امر روشن استک اسلام با ٫٫ غزه ها ،، یا جنگ های برای غارت کاروان ها، پا به میدان وجود گذاشت. اگر گاهی هم زیر فشار مصالحه نموده است، در لحظهٔ ضعف و ناتوانی قرار داشته است و به مجردی که بار دیگر توان یافته آن     ٫٫ عهد و پیمان ،، را با برهنگی هر چی تمامتر، شکسته است.
این جا دیگر بیانش شگفتی بزرگ می آفریند که می گوید، ٫٫ نظریهٔ مصالحهٔ ملی بر تجربهٔ افغانی متکی بوده است.،،
تلاش او برای ردیابی نظریهٔ ٫٫ مصالحهٔ ملی،، در دیدگاه های ٫٫ مشروطه خواهان ،، دیگر اوج  جدایی ذهنی اش را از واقعیت و درستی عینی و جاری که در برابر چشم های ما رخ داده است، نشان می دهد.
این واقعیت و درستی روشن تر از آفتاب است که این نظریه با باز شدن فضای سیاسی با به قدرت رسیدن گرباچف در شوروی، زاده شد.
اولین متن های تحریری در این زمینه به زبان روسی بوده اند که توسط مشاوران ارشد شوروی در برابر داکتر نجیب الله که راهش را از کارمل، استاد و پدر معنویش جدا کرده بود، قرار داده شد. من خوب به یاد دارم که ترجمهٔ این متن ها که توسط عضوان حزب که روسی می دانستند، به پارسی و سپس پشتو ترجمه می شد. این امر چنان حساس بود که ترجمانان تاجیکی، بار دیگر آن را می دیدند تا اشتباهی ـ عمدی یا از سر ناتوانی ـ رخ نداده باشد. با تمام این وسواس هنگامی که ترجمهٔ یک  ضرب متل به میان می آمد، مترجمان بدون این که برابرنهاد آن را به پارسی یا پشتو بیابند، آن را بر می گرداندند. این کار به روشنی، نشان می داد که متن اصلی به کدام زبان نوشته شده است. باری یادم هست که در یکی از این متن ها خرس و فروش پوستش پیش از شکار به میان آمده بود. مترجمان بدون این که گفتهٔ مردم ما مبنی بر، ٫٫ گنجشک در هوا نرخش چند؟ ،، را وارد متن نمایند، همان را ترجمه نموده بودند. بعد این نظریه ها به داکتر نجیب و دستیارانش سپرده می شد، تا آن ها را عملی  و اجرا نمایند.
همین بیگانگی این مفهوم، در حالی که طرف های درگیر توافق ننمودند که اراده و خیال گفت و گو را دارند، زمینه را مساعد ساخت تا اول خود عضوان حزب دچار دستپاچگی گردند، زیرا ریسمان ایدیولوژی مبتنی بر مارکسباوری روسی دیگر گسسته بود و این امر سبب شد تا نیروی که بتواند این برنامه را عملی نماید، نفس ناکشیده از نفس افتاد. دوم، مردم که از همان آغاز کودتای ثور، به ویژه حضور ارتش سرخ، راه شان را با ح.د.خ.ا.، بریده بودند، هیچ انگیزه یی برای پشتیبانی این امر نبافتند.
بعد ها خود داکتر نجیب، گویا مبتکر ٫٫ مصالحهٔ ملی ،، که خود را در آیندهٔ ساختار سیاسی نمی دید، از آن کنار  رفت. این امر فضای هرج و مرج را ایجاد نمود.
در این حال و احوال گروه رهبری ح.د.خ.ا.، با نام تازه اش ٫٫ وطن ،، مانند انشعاب های اولی به پس کوچه های تنگ و ترش پیوند های قومی ـ زبانی خزیدند و کل برنامهٔ ٫٫ مصالحهٔ ملی ،، دود شد و به هوا رفت. اما، بازمانده گان آن ساختار که اکنون به جزیره های کوچک و کوچک تر ساکن اند، از همان دود تنفس می نمایند و هرچند روز بعد، سیاهی و قیر قَی می نمایند.    
گریز وحشتناک
او سپس با دگرگون شدن فضای سیاسی جهانی برای نقطهٔ پایان گذاردن به وضع و حال دهشتناک کنونی، اعتراف می نماید که افغانان به یکدیگر عصیان می کنند. آنان راه بیرون رفت را در برابر هم می بندند. او برای رهایی از این حال به ٫٫ فضای عنعنوی سیاسی ،، افغانان روی می آورد. او سپس از ٫٫ افغانیت ،، گمشده می نالد. اما، هرگز تصویر روشنی از این ٫٫ فضایل عنعنوی سیاسی ،، اریه نمی نماید.
 اما، به باورِ من دیدگاه او را بازگشت به ساختار قبیله گی که پس از جنگ جهانی دوم، دگرگونی های اقتصادی، دههٔ مردمسالاری، کودتای داوود وبه ویژه کودتای ثور، قدرت گیری مجاهدان و طالبان درز برداشته بود، گیر می نماید.
سپس او به دیدگاه های دانشمندان و فیلسوفان در مورد مساله ٫٫ زبانی ،، که به گفتهٔ خودش ٫٫ ما آن را گم نموده ایم،، گپ هایی بریده بریده مانند غذای که خورده شود، اما، هضم نگردد، می آورد. او سپس دست رد به سینهٔ پیشرفت های فنی می گذارد و آن را سبب زبان نفهمی ما می داند. در حالی که ما با زبان بسته می خواهیم مفهوهم های نویی را که با زبان آزاد پیوند دارند، بیان بداریم. این مشکل کار ماست، نی دستآورد های فنی.
او بار دیگر به سنت روی می اورد و دلیل بحران را این می داند که از ٫٫ کجکول ،، ـ درستش کچکول یا کشکول آله یی است کدوی خشک مانند که درویشان با آن نان گرد می آورند. از این رو آن را کچکول گدایی نیز می خوانند. به باور من این نماد روشن فقر و درویش گرایی است و چسپیدن به آن از سوی  یک ٫٫ روشنگر ،، جای شگفتی دارد ـ افغانی، فاصله گرفته ایم. پرسش اساسی این است که این کجول گدایی و نماد فقر چی چیزی از ٫٫ خودی ،، وجود دارد که تا با آن بتوان نیاز خویش را برآورده ساخت و از پیوند با دیگران، دوری نمود؟
او پس از آن که هر دو سوی معادله را ٫٫ انقلاب ، و ٫٫ جهاد،، باربران ایدیولوژی می خواند، خود برای رهایی به اندیشهٔ ٫٫ چپ ،، امید می بندد.
او سپس از پدیدهٔ شوم دیگری به نام ٫٫مهاجرت ،، ـ اما، این امر بیش تر حال و وضع پناهنده گی داشته است ـ یاد می نماید. برایم شگفت انگیز است که او میان دو مفهوم جداگانهٔ مهاجریت و پناهنده گی، فرقی و تفاوتی قایل نمی گردد.
این امر روشن است که در وضع کنونی مهاجرت در خط جستجوی زنده گی به تر و آن هم با توافق پیشین کشور مهاجر پذیر، تعریف می گردد. در این صورت مهاجر، پس از دریافت توافق کشور مهاجر پذیر، می تواند به آن جا کوچ نماید. او از همان لحظهٔ ورود، هیچ انتظاری از کشور مهاجر پذیر برای دریافت یاری و کمک ندارد. او از همان زمان داخل شدن به  کشور نو، باید با کارش و یا ممکن سرمایه اش، زنده گی اش را سر و سامان بدهد.
در بخش پناهنده گی ـ بر اساس دلیل هایی که در موافقت نامه های جهانی درج است ـ فرد و خانواده اش از لحظهٔ ورود که غیر قانونی است، کشور پناهنده پذیر باید به رفع مشکل هایش اقدام نماید. کشور های مردمسالار پای این موافقت نامه ها امضا نموده اند و به اجرایش موظف اند. اما، در کشور های سوسیالیسی و استبدادی، که با متن موافقت نامه موافق نیستند و آن را امضا ننموده اند، چنین کرداری را انجام نمی دهند.
او بدون این که نگاهی به ریشه بیندازد، هر دو طرف را در پله مساوی گناهکاری، تول می  نماید.
از هرگز از بحرانی خشکسالی در سال های پایان دههٔ شصت سدهٔ بیست، گپی نمی زند. نگاه اش هیچگاه به دلیل سیاسی پس از کودتای داوود، ثور و یورش ارتش سرخ که دلیل های اصلی پناهنده گی توده یی افغانان به پاکستان و ایران شده است، گیر نمی نماید. او چون می بیند که بار سنگین ملامتی بر شانه های ٫٫ رفقا ،، ی سابقش می افتد، از این رو لب از لب نمی گشاید.
 این جا دیگر از شگفتی انسان شاخ می کشد. او دستآورد های فنی را سبب مسخ ٫٫ سخن و اندیشهٔ افغانی ،، می داند که سبب ٫٫ خشونت ،، شده است. او بدون نگاهی به دید فروید که می گوید، ٫٫ خشونت و جنگ از یک سو، شهوت و عشق از سوی دیگر دو غریزهٔ اساسی انسان اند،، گپ از ٫٫ سخن واندیشهٔ افغانی ،، می زند. این امر نشان می دهد که او با این برداشت فروید نا اشناست یا از سر عمد و قصد به آن نگاهی نمی نماید. او آیا نمی داند که خشونت، جنگ و سلحشوری که در موردش گویا حماسه ها سروده شده اند، یکی از خصلت های مهم و بارز افغانان است؟!
او بار دیگر، این جنگ را سبب ریزش جامعهٔ عنعنوی می داند که همبود را به ٫٫ طبقات ،، ـ  نی طبقه ها ـ  تقسیم می نماید. جالب است او که سال های در حوزه های ح.د.خ.ا.، زانو زده و یا نشسته است، خودش منشی بوده، در ح.ا.ث.، نشریه مرکزی ح.د.خ.ا.، کار کرده است و مسوول روزنامهٔ پیام نشریه مرکزی حزب ٫٫ وطن ،، بوده است، تعریف دقیق طبقه را به ویژه از دید مارکس، نمی داند و به ساده گی این واژه را که بار معنایی خاصی دارد، به کار می برد. اما، جالب تر این که او در همه جا از انقلاب، منظورش ٫٫ انقلاب ثور ،، است با آن که آن را در میان گیومه قرار می دهد، نام می برد و هرگز توان کاربرد واژهٔ کودتا را ندارد.  
بخش دیگرش به درهم ریزی هویت ٫٫ افغانی ،، با ٫٫ اسلام ،، داده شده است. از این دید چنین برداشت می شود که افغانان با اسلام ـ‌سدهٔ هشتم ـ هویت پیدا کردند و پیش از اسلام فاقد هویت بوده اند. این امر معنای آن را دارد که پیش از اسلام و حتا پیش از تاریخ، مردمان این سرزمین فاقد هویت بوده اند. پس دیگر این همه بازمانده های پیش از تاریخ، تمدن سند ـ هلمند، باختریان، کوشانیان و …در کجای این کرهٔ خاکی قرار داشته اند؟ اینان همه بی هویت بوده اند؟ چی روشنگری ؟! که برای سربازگیری نو، خود را به دامن هویت اسلامی می اندازد؟!
این ٫٫ روشنگر ،، نگاه گذرایی به تاریخ اسلام نیانداخته است. هنوز سی سال از ٫٫ ظهور ،، اسلام نگذشته بود که فرقه گرایی در درون این باور درز انداخت. این امر نی تنها اختلاف اندیشه یی را به میان آورد، بل، کار به شمشیر و جنگ کشید. مگر او از جنگ صفین، میان علی و معاویه، جدایی پیروان علی (شیعه علی ) و دیگر و دیگر…آگاهی ندارد؟! این را باید می داشت تا می دانست که ٫٫ اسلام آنان یگانه ،، نبود.
او سپس ناله سر می دهد که این کار، ٫٫ روح افغانی ،، را از تن آنان ربود. در این جا نیاز نبود تا از واژهٔ روح را به کار ببرد. در زبان پارسی ما، تن و جان داریم. این واژهٔ جان بسیار بسیار رساتر از واژهٔ روح است که بیان اسطوره یی و غیر واقعی دارد.
 سپس او در این بخش شاه فرد واژه گان ٫٫ بین الافغانی ،، را بی دریغ ذکر می نماید و تکرار می نماید. به باورم واژه گان ٫٫ میان افغانی یا بین افغانی ،، بسیار رساتر است. فکر می نمایم این عربی مآبی از ریشهٔ ٫٫ سید ،، بودنش آب می خورد. آیا او نمی داند که این واژهٔ عربی سید، برای هر نرینه یی در زبان عربی به کار می رود. این واژه همراه با یورش عربان به کشور تورید شد. سال های این واژه برای  عربان یورشگر و اشغالگر به کار می رفت. بعد آن را اسطوره سازی نمودند و به  کسانی به کار یردند که گویا پیوند نَسَبی با محمد و یا یارانش دارد. اما، این را فراموش کردند که در فرهنگ عربی نَسَب تنها و تنها از طریق ٫٫ مرد ،، انتقال می یابد و بس. آن گونه که روشن است از محمد، پسری باقی نماند. پس این باور را به گفتهٔ منطقیان می توان ٫٫ سَلَبی ،، یا از بیخ ناممکن خواند. محمد که پسری نداشت نمی تواند نواسهٔ پسری داشته باشد.  
٫٫ بین الافغانی ،،
او در این  خظ چنان فرق می گردد که بر آن سکهٔ ٫٫ مقوله جدید سیاسی،، می زند و آن را راه بیرون رفت از    ٫٫ سرکوب دورنی ،، و فراهم شدن راه برای ٫٫ سخن و آزادی ،، می داند.
او بدون این که به ژرفای مسالهٔ امتناع ٫٫ گفت و گو ،، میان قومان گونه گونهٔ افغانستان که تبلور آن را در سیاست و حتا ایدیواوژی های رنگارنگ می بینیم، بپردازد، از گادامر گپی می آورد و خود حکم می نماید که ٫٫ حوزهٔ عمومی،، به ٫٫ زوال ،، رفته است.
جای شگفتی است که مرز حوزهٔ عمومی به مجردی که پا از دایرهٔ خصوصی بر می داریم آغاز می گردد.
چی گونه می توان در هر حال و وضع بدی که کشور قرار داشته باشد ـ تا مرحلهٔ تجزیه ـ کی می توان از حوزه های عمومی کوچک تر گپ زد، چی رسد به از زوال ٫٫ حوزهٔ عمومی،،!
اما، او هرگز به بررسی پیش شرط هایی که ٫٫ گفت وگو،، کم از کم در میان دو گروه یا گروه های زیادی صورت می گیرد، سخن نمی زند. الیته در این راه اولین شرط آماده گی دو سو یا سو های بیش تر برای گفت و گو می باشد. البته در برخی وضع ها و حال های ویژه، نیروهای به شدت موثر می توانند، دو گروه یا بیش تر را ٫٫ وادار ،، به گفت وگو نمایند که آن را می توان ٫٫ ازدواج اجباری یا سیاسی ،، خواند. البته در برخی حال های این ازدواج به عشق می انجامد و در حال های دیگر به ٫٫ طلاق ،، و جدایی منجر می گردد.
شگفت انگیز ترین بخش این دیگر این دیدگاه ٫٫ روشنگر ،، آن است که مشورت را با ٫٫ مشروطه ،، همسان می داند. این امر مشورت، از آن گاهی که کوچک ترین همبود انسانی شکل گرفتند، پا به میان گذاشت. اما، ساختار       ٫٫ مشروطه ،، که پیوند تنگاتنگ با قانون برای لگام زدن قدرت دارد، یک پدیدهٔ مدرن و جدید است که در گوهرش محدود سازی قدرت فرمانروا به وسیلهٔ مردم می باشد. او سپس ٫٫ سنت ،، را جلوهٔ دیگری از آزادی و بالاتر ازآن ٫٫ عقل نیت ،، با همان خردگرایی می داند. این گپ روشن است که اولین کاری که روشنگران اروپایی در سدهٔ شانزده آغاز کردند، زیر سوال بردن باور های سنتی تا دین و مذهب های گونه گون بوده است و از این باور های اسطوره زدایی کردند.
٫٫ جرگه ها،، شاه فرد سنت

ادامه دارد