آرشیف

2014-12-25

الاهه گلوانه

وقتی که تاریک است…

 
 
وقتی که ماه، پشت ابر ها قایم شد همه جا خیلی تاریک شد. برف خیلی زیاد شده بود و همه جا سفید بود. اگر می خواستی راه بروی  می بایست بسیار سختی بکشی. من داشتم  از مکتب برمی گشتم و درباره ی داستان هایی که دوستم تعریف می کرد فکر می کردم. آن ها درباره ی شبح بودند. ولی باورم نمی شد همچین چیزی وجود داشته باشد چون من تا به حال شبح ندیده بودم. بیشتر می خواستم باور کنم که همه ی این ها بی عقلی است! در این فکر ها بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم. وقتی که برگشتم یک سایه ای را دیدم که دارد پشت من راه می رود. خیلی ترسیدم. اولین فکری که به ذهنم آمد، شبح بود. وااااای، نه! دوستم راست می گفت. داشتم می لرزیدم؛ سعی می کردم زود تر راه بروم و درباره ی چیز های خنده دار فکر کنم. ولی نتوانستم. سایه ی  پشت سر من هم زود تر می آمد. این بار دیگر خیلی ترسیده  بودم. ولی کمی هم خوش حال بودم چون اگر زنده می ماندم به همه تعریف می کردم و هیچ کس هم باورش نمی شد. تازه شاید درباره ی من در روزنامه هم می نوشتند. به فکر شهرت و  افتخار خود بودم که روی برف افتادم. لباسم خیس شد. برگشتم و دیدم که سایه، زودتر راه می رود. زود، کیفم را روی زمین ول کردم و شروع کردم به دویدن. برگشتم و دیدم که سایه، کیفم را گرفته ودارد می دود. خیلی می لرزیدم. هیچ کس در کوچه نبود؛ من تنها بودم. ولی سعی کردم از دید دیگری به این حادثه فکر کنم. واقعاً یک چیز خوب هم داشت؛ وقتی که شبح، دنبالت است، شاید زنده نمانی تا مجبور باشی کار خانگی  بنویسی! باز هم افتادم ولی در یک  کلاب. خیس خیس شدم. سایه هم داشت می دوید. این بار کفش هایم را در آوردم تا بتوانم زودتر بدوم.
و بالاخره درِ خانه ی مان را دیدم. چراغ روشن بود. من برگشتم که ببینم آیا سایه، پشت من می آید یا نه. آن وقت بجای سایه، پدرم را دیدم که کفش ها و کیفم را در دست داشت. او مرا دیده بوده و می خواسته به من برسد.
بعضی وقت ها این قدر تاریک می شود که نمی توانیم چیزی که واقعاً اتفاق می افتد، ببینیم.
 
(پایان) 
 
الاهه گلوانه، شاگرد صنف هشتم
صوفیه ـ 1388