آرشیف

2014-12-25

الاهه گلوانه

دلــتــنـــگــــی

 
 
زود در آشپزخانه دویدم و پنجره را باز کردم. همه جا تاریک بود، فقط ماه می درخشید. بوی غذایی را می شد در هوا احساس کرد. چشمهایم دنبال پدرم می گشتند، اما او را هیچ جا ندیدم. زود دویدم و پنجره ی  اتاق خود را باز کردم. یک  جا سایه ای را دیدم. پدرم برای یک هفته به سیر و سفر می رفت. وقتی که تاکسی را دیدم، دلم گرفت. بابا وارد تاکسی شد. یک قطره اشک روی گونه ام افتاد و بعد یکی دیگر و یکی دیگر. من داشتم گریه می کردم. نمی خواستم  او از من دور باشد.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، با خنده به اتاق دیگر دویدم و صدا زدم:
– صبح بخیر، بابای عزیزم!
ولی تخت خواب او خالی بود. یادم رفته بود که شب پیش پدرم رفته است. غم در کل بدنم نشست. یک دفعه دلم پر از تنهایی شد. اشکهایم چک چک هم از چشمانم  و هم از دلم می چکیدند.
نزدیک رخت خواب بابا رفتم. همه چیز بوی بابا می داد. دیدم که تسبیح  خود را فراموش کرده است. تسبیحش را با خودم گرفتم و به یادم آمد که شب پیش کمی با بابا دعوا کرده بودیم. دلم تنگ شد. می خواستم صدای بابا را بشنوم، اما او خیلی دور بود.
به فکر افتادم. چرا مردم، وقتی کسی از آن ها دور است، غمگین می شوند؟ یک دفعه خود را خیلی خودخواه احساس کردم. در تمام وقت من شاید فقط به فکر خود بوده ام. من گریه می کردم چون من به بابا نیاز داشتم و نمی خواستم تنها بمانم. برای خودم گریه می کردم. اصلاً به فکر او نبودم. با خودم گفتم: (( به او خیلی خوش خواهد گذشت. پس من هم باید خوشحال باشم. او باز هم بر می گردد.)) باز به فکر افتادم: (( ولی گریه کردن هم چیز بدی نیست، دلِ آدم آرام و آزاد می شود.))
تلفن زنگ زد.
–  بله، سلام  بابا جان!
(پایان)
 
صوفیه ـ میزان (مهر) 1389