آرشیف

2014-12-25

الاهه گلوانه

مــثــــل ابـــــرهـا

 

از پنجره ی اتوبوس به بیرون نگاه کردم. به این فکر بودم که ابرها هر وقت  مرا به حیرت می آورند، چون همیشه می دانند چه رنگی و شکلی بگیرند تا با آسمان هماهنگ باشند. وقتی به ابرها نگاه می کردم، این قدر به فکر دوستم، آرزو، افتاده بودم که اصلاَ فراموش کردم در اتوبوس هستم و مردم کنارم نشسته اند و وقتی که خاطره ای از دوستم به یادم می آمد، با خودم می خندیدم.
ولی متاًسفانه آرزو این قدر  مریض بود که با سختی صحبت می کرد. دکتر به این نتیجه رسیده بود که بیشتر از چند ماهی از زندگی آرزو باقی نمانده است. لذا، گفته بود بهتر است در  این مدت کوتاه نزد خانواده و دوست های خود باشد.
امروز مادرش مرا فرستاده بود برایش یک دفترنقاشی  جدید بخرم و ببرم.آرزو نقاش بود و تصویر های رنگارنگ می کشید، مخصوصا در مدت بیماری خود. هر کس می توانست امید آرزو را در آن ها ببیند. مادر دوستم مطمئن بود که دخترش خوب می شود و امید او از همه بیشتر بود. بقیه، حقیقیت را می دیدند، اما در ته دل همه ی آن ها، امید پنهان شده بود. در ته دل من هم همین طور. 
یک دفعه مبایلم زنگ زد. انگار از خواب بیدار می شدم. وقتی که حرف های پدرآرزو را شنیدم سر جایم یخ زدم و چیزی نگفتم. آخرین حرف هایش بودند:
–  بهتر است، زود برگردی این جا. دیگر لازم نیست دفتر نقاشی بخری.
به یاد مادر آرزو افتادم که این قدر امیدوار بود و هر روز می گفت که دخترکش صد در صد خوب می شود. به یاد خود دوستم افتادم که این قدر امید داشت. اشکهای درشتی روی گونه هایم افتادند. خیلی غمگین بودم. انگار تکه ی  بزرگی از قلبم جدا شده بود و الآن به جایش یک سوراخ خیلی بزرگ مانده بود. 
امید! اول تو را امیدوار و خوشحال می سازد و بعداَ تو را صد بار غمگین تر.  آخر چرا ما مثل ابرها نیستیم تا با زندگی هماهنگ باشیم؟ وقتی که می دیدیم آرزو از این دنیا می رود، چرا باز امیدوار بودیم؟ در حقیقیت امید جا ندارد.
 آخرین نقاشی آرزو را یاد آوردم. کبوتر سفیدی بود، که خوشحال و آزاد از قفس خود به سوی آسمان بی پایان پر  از ابرهای قشنگ پرواز می کرد.
دلم بیشتر به آرزو سوخت. دختر بیچاره، آخرین نفس خود را هم با امید کشیده بود!
چه می توان کرد؟ وقتی که خداوند امید را در ته دل همه ی ما قرار داده است، پس او می خواهد در هر حال، شجاعت امیدواری را داشته باشیم. با این فکر، با اطمینان به ابرها نگاه کردم و دفتر نقاشی جدیدی خریدم.
 
 
 
صوفیه ـ آگست 2011م
 
 (پایان)