آرشیف

2014-12-25

الاهه گلوانه

صبح روز بعد

 
همه جا گل آلود بود. درختها با  اشکهای رنگارنگ، گریه می کردند و باران نم نم می بارید. کلید در خانه را از کیفم در آوردم و در را باز کردم. هیچ کس آن جا نبود. کیفم را از شانه ام روی زمین گذاشتم.  شانه هایم خیلی راحت شدند. خوش حال بودم که باز در خانه ام.
هر روز صبح که به مکتب می روم به فکر برگشتن هستم. با خودم می گویم: (( ای کاش الآن از مکتب بر می گشتم! ولی چرا وقت برگشت، درباره ی این فکر نمی کنم و احساس خوشحالی نمی کنم؟ ))
اما امروز خوش حال بودم که از مکتب برگشته ام، چون در آن جا حادثه ی  خیلی بدی اتفاق افتاده بود. خسته، از پنجره به بیرون نگاه کردم. با خود گفتم: (( آه! نه! باز هم پاییز! عجب فصل زشتی! همه جا گل آلود، سرد و مدام باران می بارد! ))
شب که پدرم از کار برگشت، به او سلام کردم و گفتم که می خواهم با او حرف بزنم. هر وقت که مشکلی دارم با او حرف می زنم و همه چیز عالی می شود! حرف های او مثل یک دارویی است که وقتی  آن را می خوری از هر مریضی خوب می شوی! وقتی که شب بابایم می خواست بخوابد من رفتم پیشش و دلم می خواست گریه کنم. به او گفتم که یک حادثه ی  خیلی بد در مکتب برایم روی داده است. خیلی بد. بسیار بد.
پدرم با لبخند و کنجکاوی از من پرسید:
– مگر چه حادثة بدی روی داده است؟
آن وقت همه چیز را به او تعریف کردم:
ساعت اول ادبیات داشتیم. چه قدر بد! اصلاً ادبیات را دوست ندارم. معلم ادبیاتمان می تواندخیلی خوب درس بدهد ولی از او خیلی خوشم نمی آید. وقتی که وارد کلاس شد، همه برخاستیم و سلام کردیم. وقتی که نشستیم، نمی دانم به چه  فکری افتاده بودم که اسم خود را شنیدم. (( چی؟ من؟ پای تخته؟ جلو همه؟)) بله، باید پای تخته می رفتم و درباره ی درس قبلی حرف می زدم. چند روزی می شد که به این مکتب آمده بودم. اینجا، فقط، لایقترین شاگردان را می پذیرند و من صنفی هایم را نمی شناختم، جرأتم را از دست داده بودم. وقتی به پای تخته رسیدم، خانم گفت:
–                           خوب، شروع کن!
–                           اِاِاِاِاِاِ…..من…..او…..اِِاِاِاِ…..او…..شما……من…..
–                           تو اصلاً بلدی جمله بسازی؟ بلدی حرف بزنی؟
همه خندیدند. یک دختری که همه چیز را حفظی بلد بود، دست بلند کرد و جواب درست داد. خانم گفت:
–                           صد آفرین! خیلی خوب بلدی! ولی این جا…
و به من نگاه کرد- این جا همه چیز درهم برهم است.
به من گفت:
        – تو خیلی از اصطلاحات را بلد نیستی و جمله سازیت….
من می لرزیدم. نمی دانستم چی بگویم. چیزی گفتم ولی موقع حرف زدن، حرف های خود را نمی شنیدم. تمام روز به این فکر بودم….
        پدرم همه حرفهایم را شنید. او با لبخند گفت :
ـ این قدر نگران نباش! به نظرِ من، این خوشبخت ترین روز برای تو بوده و می تواند ترا شاگرد بهتری بسازد.
چی؟! مگر بابام شوخی می کرد؟! چطور این روز، می توانست خوشبخترین روز من باشد؟!
ولی من به حرف های بابام بسیار اعتماد داشتم. به اتاق خود که رفتم، بیشتر فکر کردم. دیدم که براستی حادثة دیروز، مرا هوشیارتر ساخته است. چیز هایی که صنفی ام گفت، در ذهن من هم بودند و در آینده خواهم توانست مثل او سنجیده و آرام حرف بزنم. معلم را هم ملامت نمی کنم. وقتی که تغییر کردم، اعتماد او هم به دست خواهد آمد. اگر این حادثه روی نمی داد، چه وقت همة این چیز ها را می فهمیدم…؟ آرام گرفتم و استراحت کردم.
 
       صبح روز بعد باز از پنجزه نگاه کردم: (( خدایا! چه قدر بیرون قشنگ است. برگ ها مثل فرش رنگارنگ روی زمین ریخته اند. باران نم نم می بارد و همه جا تمیز است!))
خیلی خوشحال شدم. فوراً از خودم پرسیدم : ((چرا این همه قشنگی را دیروز، زشت می دیدم؟)) مرا خنده گرفت. زود رفتم کتاب ادبیات را باز کردم. چه قدر چیزهای جالبی داشت. چه قدر جمله های قشنگ و کلمه ها و اصطلاحات جدیدی داشت! سعی کردم آن ها را یاد بگیرم. معلم راست گفته بود. پدرم هم راست می گفت. ((همه چیزهایی را که بدبختی می نامیم، بد بختی نیستند و شاید هم اصلاً خوشبختی بیاورند.»
(پایان)
صوفیه ـ حوت 1388