آرشیف

2015-1-13

اسد بودا

هريرود؛ اشکِ ‌تلخ عشق و ايمان

 

 
امروز به سايت حبيب ميزايي  سر زدم. ديدم در صفحه‌ي نخستِ سايتش از رودخانه‏ي «سنگ‏ماشه» سخن گفته است، از شنا کردن در اين رودخانه و « اينكه شنا در تابستان و در اين منطقه(پل معروف سركاري) لذت خاصي دارد. صدها نفر روزهاي تعطيل از سراسر جاغوري براي گذاراندن يك روز خوش؛ اين مكان‌را هدف قرار مي‌دهند. حضور بانوان در اطراف اين منطقه برايم بسيار شگفت‌؛ باور نكردني و ناخوشايند[1][1]!» البته من با اين سخن حبيب كه «حضور بانوان در اطراف این منطقه برایم بسیار شگفت؛ باور نکردنی و ناخوشایند!» است  موافق نيستم، زيرا اگر مردان حق‏ لذت‏بردن از رودخانه را دارند،  حضور زنان را نيز بايد معمولي تلقي‌ نموده و به آنان حق داد كه از شناكردن در  اين رودخانه لذت ببرند. اگر شستشوي تن مردان با آب‏زلال رودخانه «لذتِ خاصي دارد»، بنا بر اين به زنان نيز بايد حق داد كه با شناكردن در رودخانه از اين «لذتِ خاصي تابستاني» بهره‏مند گردند. نبايد لذت را كه يك «كيفِ‏انساني» است، يك نوع نشئگي و بي‌خيالي آميخته با تلخي و رنجي كه در صنف و جنس و قوم طبقه محدود نمي‌گردد، تفسير مردانه كرد. تن زنان همان قدر تن است كه تن مردان. شناكردن در آب رودخانه در اين گرماي تابستان، براي مرد و زن لذت آور است، بنا بر اين نبايد حضور هيچ‏كدام را شگفت‏انگيز و«باورنکردنی و ناخوشایند!» دانسته و شناكردن در رودخانه را حق انحصاري مردان دانست.
با اين حال ديدن عكسي كه حبيب از رودخانه‌ي «سنگِ‏ماشه» در سايت گذاشته است، مرا به یاد خاطرات گذشته‏ام انداخت، به یاد روزهایی که در رود خانه‏ای «هریرود» شنا می‏کردم. به ياد روزهايي كه همچون اولیس، انسان چرخش‏هاي بي‏پايان و در يانورد ماجراجو، با شادي سرشار از معصوميتِ‏كودكانه خود را از روی صخره‏ها در آغوش آب زلال و صاف هریرود می‏انداختم. ياد آن روزها به‌خير! چه مهربانانه این رود مرا در بر می‏گرفت و با دستان زلال‏ و پر مهر امواج خويش در آغوش می‏فشرد. هريرود، آن روزها برايم همه‏چيز بود، با کوبیدن بر دیوار صخره‏ها برایم آواز می‏خواند و مرا از موسيقي بي‌نياز مي‌ساخت، از «باخ»، «موتسارت»، «كيتارو»، «ونجليز» و «سرود غم‌انگيز در ستايشِ‌زندگيِ» آهنگ‌ساز چون «الني كاريندرو» كه سخت دوستش دارم؛ هريرود، آن‌ روزها با لبان سرشار از لذت امواج، تنم را می‏بوسید، هنوز لذت آن بوسه‏ها را در تنم احساس می‏کنم. آن روزها در هريرود با ماهی‏ها شنا می‏کردم، و بر اساس تخیلات کودکی «حس ماهی‏بودن» به من دست می‏داد. دوست داشتم مثل ماهی‏ها همیشه در رودخانه زندگي كنم و شب‏ها را در زیر صخره‏های سرد و خیس رودخانه بخوابم و هرگز به خانه‏هاي گلي كه هر از چندگاهي در آن سال‏هاي جنگ، صداي مهيب تفنگ سكوت آن‏ها را در هم مي‏شكست و خاك سقف آن‌ها را فرو مي‌ريخت، بر نگردم. تن هريرود نرم بود‏، نرم‏تر از ابريشم، اما گلوله‌هاي پولادين كه قلب سنگ را مي‌شكافتند،‏ بر  تن نرم و اعجازآميز آن كارگر نبودند، به همين دليل اگر من همچون ماهي‌ها و خرچنگ‌ها مي‏توانستم شب‏ها را در ميان صخره‏هاي خيس و سرد هريرود بخوابم، از تير تفنگ در امان مي‏بودم و جيغ جان‌خراش تفنگ در پرده‌ي گوشم نمي‌پيچيد. هريرود برايم مطلق بود؛ هرچه جوي آب بود از هريرود سرچشمه مي‏گرفتند و تمامي چشمه‏هاي سرد و زلالي كه از چشم كوهستان‌ها فرو مي‌ريختند، به هريرود مي‏پوستند. هريرود كشت‏زارها را سيراب مي‏كرد، ما را و درختان و علف‏ها و مزرعه‌هاي گندم و شبدر را. در آن دره‏ي تنگ، در آن دره‏ي  كه ديوارش كوه‏ها و صخره‏هاي جسور و سخت بود و سقفش آسمان، هرچه بود هریرود بود، یگانه و «لاشریک‌له» و جز هریرود، رود خانه‏ي وجود نداشت. صداي هريرود در سكوت آن دره‏ي تنگ برايم نوعي سرود وحدت بود و آهنگِ‌ بیزاری از شرک و نفي هر آن‏چه كه جز هريرود است و همواره در گوشم اين ندا را آواز مي‌خواند كه «رود خانه ای جز هریرود وجود ندارد.» به هریرود ایمان داشتم و شنا کردن در آن برایم يك نوع آيين‏‏دینی و پاک‌شدن از گناه بود، همان‏گونه که یک هندو در رود خانه گنگ «گناهان» را از تن فروشسته و خویشتن را تقدیس می‏نماید، من با هريرود گناهان‏ها را از خود دور مي‏كردم، تا همچون ماهي‏ها با سرشت پاك در آب‏هاي زلال شنا كنم، همچون نيلوفر آبي كه تن به آب مي‌شويد تا به آسمان خيره شود و به روشني خورشيد.البته هریرود تنها مهر نیست، خشم نيز هست، اگر کسی به آن بي‌احترامی کند غرق خواهد شد، مخصوصا در فصل اول بهار كه فصلِ جنون ديوانگي آن است وهريرود لبريز است از غرور و طغيان و مستي. هریرود تنها شادی نیست، غصه و اندوه نیز هست، هريرود در حقيقت اشک تلخی است که از چشم آسمان «کوهسارجان» بر تن‏خاكي زمین جاری است، اين تلخي را مي‏توان در دود تلخ «خشخاش‏هايي» پيدا كرد كه از هريرود هستي گرفته‏اند. آه! دود خشخاش‌هاي كه از شراب‌ هريرود نوشيده‌اند چقدر تلخ و كيف‌آور هستند و انسان‌را به لذت فنا و خلاء مي‌برند. هریرود تنها همدلی نیست، عصيان نيز هست، کشت‌زارها را خراب مي‏كند، خانه‏ها را و پل های فرازش را. هريرود، دياليكتيك خشم و مهر است و اشكِ تلخ عشق و ايمان. ولی به هرحال من به هریرود ایمان داشتم؛ هریرود برايم يگانه بود، بی آن‏كه امواجش بر صخره‏های ساحل قلبم سیلی بزنند، با آب پاك و شيرين و زلال خويش قلبم را از ايمان سرشار مي‏كرد. 
پس از گذشت سال‏ها رود خانه‏هایي دیگري را دیدم، و از دریاچه‏ها و از اقیانوس‏های با خبر شدم که در گوشه و کنار جهان و جود دارند، کم کم نیروی شرک در دلم بیدار گشت، مشرك شدم، کافر و به هریرود كفر ورزیدم. حس کردم هرویرد تنها رود خانه‌ای جهان نیست، رود خانه‏های بسياري در دنيا وجو دارند. هريرود لاشريك نيست، رودخانه‏ها، چشمه‏سارها، در ياچه‏ها و اقيانوس‏هاي زيادي در جهان براي پرستش وجود دارند. از آن پس هريرود برايم معني «لاك‏پشت» پيري را پيدا كرد كه تنها روايت حق صداي خودش را مي‌داند و دعوت به پرستش بي‏چون و چرايي او را  ستم و خودخواهي مي‏دانستم، نوعي فريب و توهمي كه مرا از حقيقت دور مي‌كرد. چرا هريرود و نه ديگر رود خانه‏ها؟ اين تصور شرك‌آميز مرا از هريرود كم كم بيگانه مي‏كرد. به هريرود شرك مي‏وزيدم، كافرشدم و اين گناه كفرآميز مرا تا مرز نيستي و پوچي سوق داد. اما هنوز بي‏ايمان مطلق نشده بودم، و باخود مي‏گفتم  آيا شرك‏ورزيدن به هريرود گناه نيست؟ آيا «يك قطره آب به علاوه يك قطره آب، مي‏شود دو قطره آب»؟ در برهوت اين ترديد كفرآميز دست و پا مي‏زدم، نمي‏دانستم به كجا پناه برده و پاسخ این پرسش کفرآمیز را در كجا جستجو كنم.  شبي از قضا فيلمي «نوستالژیا(nostalogia)» اثر  آندره‌تارکوفسکی را تماشا می‌کردم؛ سينماگر معروف كه اغلبِ صحنه‌هاي فيلم‌هايش يادآور فضاهاي تار و غبارآلودي است كه داستايفسكي در داستان‌هايش توصيف مي‌كند. نوستالوژيا، نه تنها يكي از بهترين اثار هنري تاركوفسكي، بلكه يكي از شاهكارهاي تاريخي سينما و فيلمي است كه بر بسياري از سينماگران معروف چون «كشلوفسكي» و «تئو آنجلوپولوس» و ديگران سرچشمه‌ي الهام هنري به شمار مي‌آيد. در بخشي از ديالوگ‏هاي آن فيلم آمده بود:« يك قطره آب + يك قطره‏آب = يك قطره آب‏ بزرگ‏تر، نه دو قطره آب» تاثير اين شهود عارفانه آندره‌تاركوفسكي بر من آن‌چنان بود كه به ترديد كفرآميز كه هر روز مرا از هريرود دورتر و بيگانه‏تر مي‏كرد، پايان داده و نوستالوژيايي بازگشت به هريرود را كه «خويش‌ترين» خويشتنم است، پس از سال‌ها در دلم آواز داد، زيرا بر اساس هستي‏شناختي كه در اين فيلم مطرح مي‏گردد، آب، وحدت ذاتي دارد، آب يگانه است، ما در جهان آب‏داريم و آب‏ها نداريم؛ هستيِ آب، هستيِ تشكيكي است. ممكن است ما آب‏را به رودخانه، دريا و درياچه و اقيانوس و چشمه و غيره تقسيم كنيم، اما اين تقسيم صرفا يك تقسيم ذهني  و غير واقعي است، آب، آب است، در هركجا و در هر زمان، آب تكثر بر نمي‏تابد، فرقي نمي‌كند يك قطره باشد و يا يك اقيانوس، آب، آب است و نمي‌توان آن‌را با گزاره‌هايي تركيبي بيان كرد. اگر اين شهود عارفانه‌ي تاركوفسكي درست باشد كه يك « يك قطره آب + يك قطره‏آب = يك قطره آب‏ بزرگ‏تر»، پس نبايد به هريرود شرك بورزم، براي من تمام آب‏هاي دنيا تصويري است از هريرود. همان‏گونه كه براي اوليس، جهان در ايتاكا خلاصه مي‏شد، اكنون همه آب‏هاي جهان براي من معناي هريرود دارند. هريرود، معيار سنجش‌ِ چشمه‌ها و رودخانه‌ها و آب‌هاي جهان است؛في‌المثل چندين چشمه يك هريرود مي‌شوند، و يك درياچه چندين هريرود.  من ديگر به هريرود شرك نمي‏ورزم، هريرود، رودخانه‏اي مقدس عشق و ايمان است، اشك چشم كوهسارجان؛ سوگ‌سرودة كه كوه بابا آن‌را  در سوگ «شيرين» و يارانش سروده است، «چهل‌دختران» شهيد را مي‌گويم آن‏گاه كه از فراز كوه‏بابا به آغوش صخره‏ها پرواز كردند، آن‌گاه كه خون سرخ شان، همچون «نقاشي‌هاي دوران باستان» گونه‌ي صخره‌ها را رنگين و لكه‌دار ساختند. بايد اين شرك پليدي را كه نسبت به هريرود مدتي در روحم رخنه كرده بود و همچون مرض خوره‌اي كم كم مرا نابود مي‌كرد، با آب زلال عشق و ايمان شستشو داده و دو باره به همان معصوميت كودكانه‏ام برگردم، به آغوش هريرود كه يگانه و «لاشريك‏له» است و در جهان جز او «رودخانه»‏اي وجود ندارد. هريرود مايه‏ي زندگي من است، اگر هريرود نمي بود، من نمي‌بودم ، نه تنها من، بلكه  خشخاش‌هاي كه دود تلخ آن‌ها براي انسان‌هاي بسيار ديالكتيك هستي و فنا، مستي و بي‌حالي، شادابي و خستگي و خلسه‌ي عشق و ايمان است، نيز وجود نمي‌داشتند.
 هريرود! اي آلهه‏ي زيبايِ بي‏تن‌پوش كه با اندام زيبا و نرم و درخشنده‌ات لخت و عریان در درون دره‌اي پيچا‌ـ‌پيچ، بر فراز صخره‌هاي سخت و ريگ‌زارهاي خشن، مي‌رقصي و مستانه به پيش مي‌روي تا كشت‌زارها را سيراب نمايي و خشخاش‌هاي تشنه را، در معبد مقدست به نماز خواهم ايستاد و در آغوش گرمت شنا خواهم كرد، اما نه تنها، بلكه با دختران قريه‌ام: گل‌زيور، گل‌شاه، گل‌بخت و گل‌اندام و گل آغه، كه دختران  تو نيز هستند.

 
                               به آغوشت مي‌شتابيم،
                                               در آغوش گير،
                                                  پيكر سپيد دخترانت را
                                                        و تن خسته‌اي گم‌شده در غبار غربت مرا
                                                                           هريرود؛ اشكِ‌تلخ عشق و ايمان!