آرشیف

2015-1-13

اسد بودا

زنـدگي، زمستان است، زود مي‌گذرد

 

حسين عزيز، چه زود دير شد! امشب نيستي رفيق! تنهايم و سلول ۰۳ بي‌تو  غم‌انگير است. تو نيستي، تنهايي است، سرما، برف، يخبندان، به ياد زمستانِ گذشته مي‌افتم، به ياد شب‌هاي سرد، با خود مي‌گويم:«زندگي، زمستان است، زود مي‌گذرد.» بيش از شش سال رويا و آرزو، بيش از شش سال زندگي تكراري در يك شب سرد و برفي به پايان رسيد و من و تو مثل آدم‌برفي‌ها يخ زديم. پس از تو همه جا برف بود و من شب را در بستري از برف آرميدم تا يخ بزنم و به عصر پيش از آتش بر گردم، اما حتي برف و يخ‌زدگي نتوانست مرا از اين حس غربت و تنهايي دور كند.
به سلول ۰۳ بر مي‌گردم، تنهايي در من جان مي‌گيرد. موسيقي را روشن مي‌كنم، نت‌هاي «ونجليز» تو را آواز مي‌خواند، الني، آبه ميرزا و همين‌طور علي‌توره‌ كه موسيقي‌اش آواز دلخراش ”آدم” را به يادمي‌آورد كه در دشتِ سوزان آفريقا آوارة”حوا“ بود. آثار انگشتانت را در كتاب‌هايت مي‌پالم، در شعلة حضور و تاملات «كريشنامورتي» كه گفته‌بودي امانتي است از «مسيحِ‌مصلوب»، چشمم به فهرستي مي‌افتد كه با هم تصحيح كرده بوديم، نه يك‌بار، بلكه چندين‌بار. همان فهرستي كه در آخر برايت ملال‌آور شده بود، ملال‌آورتر از من. عناوين تكرار مي‌شوند، شماره‌ها را مي‌گويم، صدايي از تو به گوش نمي‌رسد، جيغ مي‌كشم، سكوت نيمه شبِ اين اتاق سرد، من و جيغ‌ام را مي‌بلعد. الني! الني عزيز به دادم برس! به الني پناه مي‌برم، كاش امشب مي‌بودي تا اين قطعه را با هم گوش مي‌داديم، اما نيستي. نام اين قطعه «خاطره‌ها(Memories)» است، امشب همه جا خاطره شده است و تو با موسيقي‌الني در تخيلم مي‌رويي، با تو در كاسة سرفرعون چاي مي‌نوشم، خوردن آب‌گوشتِ دايناسور مرا به دنياي رخوت و سستي مي‌برد، اتاق، سرد است، خيلي سرد، فصل سرما آغاز شده، امشب بد جوري سردم است، بد جوري تنهايم، دلم نمي‌خواهد، پنجره‌را به روي سرما ببندم، اگر سرما هم نباشد خيلي تنها تر خواهم شد. راستي يادم نرود ”كلئوپاترا“ چندبار تلفن زد، خبري از تو نبود، او هم مثل من دلتنگت بود و حتي گريه ‌كرد، برايش گفتم گريه نكن، برو كتابِ «ترس‌ـ‌وـ‌لرز كيركگور» را بخوان. نمي‌دانم خواند يا نه؟ و اگر خواند آيا پيام كيركگور را در يافت يا خير؟ خدا كند خاطراتِ «امليا» همسرِ قديس آگوستين به دستش نيافتد و گرنه حسابي حالت را خواهد گرفت.
آيا داستان تمام شد؟ آيا خطوط داستان «گرگ‌ها» و «كفتارها» را گم كرديم و ندانستيم چرا شير شكار خسته را به كفتار داد؟ آيا داستان آخر تو بودي كه آخر شب را خنديديم و همه چيز تمام شد؟ نمي‌دانم! «زندگي آيا درون سايه‌ها مان رنگ مي‌گيرد؟/ يا كه ما خود سايه‌هاي سايه‌هاي خويشتن هستيم؟». هيچ نفهميديم چه شد! فقط تو گفتي: ”شتاب زياد بود، خطوط داستان گم شده، داستان تمام شد و قصه‌هاي چند ساله به آخر رسيد، بهتر است به دنياي واقعي برگرديم“.
شايد حق با تو باشد. قصه‌ها به آخر رسيده، آخرين قصه تو بودي، پس از تو تنهايي و سرگردانيِ عظيم آغاز شده، نمي‌دانم كشتيِ سرنوشت مرا به كجا خواهد برد؟ من و تو همه قصه‌ها را سروديم، جز قصه‌هاي خود مان را. تمامي قصة‌هاي نا گفته را همراه «مجوسِ‌شمال» در «كولاپشتي»‌ات نهادي و بردي، در كلاه‌پشتيِ كه نمي‌دانم تا خط آخر تو را همراهي خواهد كرد يانه؟ امشب، كارهايي انجام شده را حساب كردم. تمامي آن‌ها به ۳۷۸۳۰ واژه، ۱۷۱۱۴۵ كاراكتر، ۱۶۶ پاراگراف و ۲۷۷۲ خط مي‌رسد.
آري! قصه‌ها تمام شدند، اما غصه‌ها و دلتنگي‌ها هنوز هستند، و حتي با رفتن تو بيشتر شده‌اند. تا غصه هست، قصه نيز خواهد بود. يادت هست وقتي در ميان باران و برف از فراز پل عابرپياده گذر مي‌كرديم، گفتي: «در فصل برف و سرما مردم در تهران دوسته‌اند:پوتين‌دار، و بي‌پوتين!» تو در دسته اول قرار داشتي و من در دستة دوم. يادت هست! يك زمان هردو «پوتين‌دار» بوديم، گام برداشتيم و بي‌پوتين‌ها را جا گذاشتيم. اما اين بار تنها تو پوتين‌ داشتي، شتاب گرفتي و من با كفشِ پاره‌پاره در ميان برف و سرما ماندم و يخ زدم. هفته‌هاي آخر، آن قدرشتاب گرفتي كه خودت هم ندانستي چرا واقعيت‌هايي كه هميشه از آن‌ها فرار مي‌كردي، يك‌باره واقعيت پيدا كردند.
خب! هرچند خطوط داستان را گم كرده‌ايم، اما قصه ادامه دارد، قصه هنوز نا تمام است. بگذريم كه پايان چه خواهد بود؟ بهتر است به پايان نيانديشيم، الني جيغ بزن! الني عزيز بلندتر، تا زنجيره‌‌‌هاي زرين خاطره‌ها به صدا در آيند. لطفا يك نت ديگه، يك آهنگِ شاد؛ به افتخار رفيق مسافرم «مردان‌جوان» را جيغ بكش. نه، اين آهنگ امشب با ما نسبتي ندارد، آهنگِ «درخيابان» را بخوان، خيلي بلندتر از هر شبي ديگر، رفيقم اكنون در خيابان است، سوار ماشيني‌ كه رو به «شرق» مي‌رود و او را اندك اندك از «من» و «كلئوپاترا» كه در «غربتِ‌غرب» مانده‌ايم، دور مي‌كند. «سفر به سيترا» را، جيغ بكش، اسكندر شگفت‌زده‌را، صداي‌پاي زمان را، تا در ابديت‌ِ روزهاي گذشته گم شوم و به ستيراي خاطره‌هاي رفيق‌عزيزم سفر كنم، «رقصِ‌عروسي» و آهنگِ غم‌انگيز«مرزها» را، زيرا او بايد در اين سرماي زمستان از «مرز» عبور كند.
رفيق جان، حالا كجايي؟ آيا از مرز عبور كردي؟ آيا پرواز به زمين نشست؟ آيا در كوچه‌هاي سرد كابل قدم مي‌زني؟ تو گفته بودي:«كابل روح دارد. نمي‌شود گفت، تهران‌جان، نيورك‌جان ولي همه مي‌گويند:”كابل‌جان”» به راستي آيا كابل روح دارد؟ يا شهر‌ارواح است؟ آيا دختران كابل همان «عروس مرده»‌اي تيم برتون نيستند و پسرانش «ويكتور»‌ـ‌هاي كه مردگان ‌دلتنگ در مراسمِ عروسي‌شان مي‌رقصند؟ آيا الني آهنگِ مرز را در طنينِ صداي «پوتين‌ها»‌ـيت آواز خواند؟ راستي هنگام خدا حافظي گفتي: مواظبت باش!، مي‌خواستم بگويم، مرا ببخشي اگر «بد» بودم، اما من و تو بيش از اين چيزها قلب و زبان همديگر را مي‌فهميم.
حسين عزيز، چه زود دير شد؟ زندگي زمستان است، سردي و سرما، سفر،  سرگرداني و به گفته‌اي اميليا:«زندگي كوتاه است»، زود مي‌گذرد. تو نيستي و من امشب سينه سوخته از هجران را با برف خنك مي‌كنم.