آرشیف

2015-1-13

اسد بودا

باراک حسين اوباما؛ حاکم وضعيت اضطرار


 

اگر با اين حسِ رمانتيک و تا حدودي هم «سورِرئال» به «انتخاباتِ رياست جمهوريِ آمريکا» بنگريم، مي​توان انتخاب اوباما را نوعي تغييرِ تاريخي دانست؛ چرخشي به سوي بهتر شدن جهان و يا به گفته​اي ​بي​بي​سي«پايان تبعيضِ عليه سياهان»، اما اگر به دور از غوغاهايِ سياسي و ژورناليستي اندکي واقع​بينانه​تر و جدي​تر، با محوريتِ «امرسياسي(the political)» و با توجه به وضعيتِ اقتصاديِ رو به وخامتِ جهان، اين «رخدادِ» را تحليل و بررسي نماييم، انتخابِ «اوباما» به حيثِ رئيس​جمهور آمريکا نه تنها از بهترشدنِ جهان و رفعِ​تبعيض و نابرابري خبر نمي​آورد، بلکه ناقوس خطر است که از آن صدايِ فاجعة عظيمِ جهاني به گوش مي​رسد: جهاني​شدن وضعيتِ اضطراري. جهان در خطر است و خطر جهاني. فقط سياست و اقتصاد و رسانه و فرهنگ جهاني نشده، «وضعيتِ خطر» و «اضطرار» نيز جهاني شده است.
 

اوباما رسما رئيس جمهورِ آمريکا شد. «مراسمِ تحليف» او که ما آن را از طريق شبکة تلويزيوني «سي اِن اِن» ديديم، با شکوه بود؛ شکوهي همزمانِ ترس و اميد. تصور عمومي آن است که رؤيايِ سياهانِ آمريکايي به واقعيت بدل شده است؛ مردِ«سياه» در ميانِ شور-​و-شاديِ و احساس​هاي رنگارنگِ مردمِ آمريکا، شايد هم بسياريِ از مردم جهان، به کاخِ «سفيد» پا نهاد. کسي از نسلِ بردگان و از تبار«عموتم» رهبرشد؛ رهبرِ بزرگ​ترين قدرتِ سياسي​-​اقتصاديِ جهان. اوباما گريه کرد. تصوير رويايي و شاعرانة «جوزف کاريوکي» شاعر هم​تبارکينايِ وي که مي​گفت:«امشب باراني است/ بويش در هوا حس مي​کنم/ چه انتظار کشيده​ايم ما!/ محبوم گفت که خواهد آمد/ با باران» به واقعيت بدل شد. اوباما اين چهرة سياه و ممنوعِ تاريخ در دهة اول قرن بيست و يک آمد با باران، با اشک و بالبخند.​ در سيمايِ همسرِ اوباما شاديِ غم​آلودي نقش بست؛ در چهرة مات و رنگ و رو رفتة «ملکه سياه» تماميِ رنج​هاي تاريخ هوايد بود؛ دخترِ کوچکش مي​خنديد. لحظه​هاي خاطره​انگيزِ «درخشسِ» پدرِ «سياهش» را که براي سياهان يک لحظة استثنايي و تاريخي به شمار مي​رود، در حافظة​ دوربيني که در دست داشت ضبط مي​کرد​، شايد به اين دليل که مي​خواست از روياي تحقق​يافتة سياهان «عکس​رنگي» بگيرد. سياهان بيش از ديگر مردمِ آمريکا در شکوه اوباما احساسِ آزادي کردند؛ نخستين لبخندِ تاريخي را تجربه مي​کردند؛ دندان​هاي سپيد در سيماي تيره-​و-​ تارشان نور افشاني مي​کردند، هم​چون ستارگاني که شب​هاي تاريک در قلبِ آسمان نور افشاني مي​کنند. آسمانِ سياه سياهان رنگِ ديگر پيدا کرد؛ ستاره​باران شد. ديگر لزومي نيست «چيکايا يوتامسي[1]» براي گوش​دادن به «اورادِعتيق» به گوشة تاريک پناه برد، در هنگامِ رقصيدن غمگين باشد و يا از سياه​پوستان بپرسد«سرهاي تهي مان را در کجا پنهان کنيم؟» اوباما آمد، جان و تنِ «آگوستينو[2]»، فزندِ برهنه​اي بوته​زارهاي «سالانزا» ديگر در آفتابِ نيم​روز و در کشتِ​زار قهوه نمي​سوزد و سياه​پوستانِ آمريکا تسليمِ تام و تمام مرگ نخواهند بود. اين بار سفيدپوستان بودند که در برابر مردسياه کرنش مي​کردند. اوباما گفت:«تاريخ تغيير کرده است» ديگران نيز که از اين وضعيت خسته​شده​اند گفتة او را باور کردند و يا ناگزيرند باور کنند. اقليت​هاي ستمديده در هرکجاي دنيا به خوش​اقبالي اوباما غبطه خوردند. شايد هم در ته دل با خو گفته باشند که اگر در آمريکا مي​بودند، آن​ها نيز شانسِ اوباماشدن داشتند.

 
اگر با اين حسِ رمانتيک و تا حدودي هم «سورِرئال» به «انتخاباتِ رياست جمهوريِ آمريکا» بنگريم، مي​توان انتخاب اوباما را نوعي تغييرِ تاريخي دانست؛ چرخشي به سوي بهتر شدن جهان و يا به گفته​اي ​بي​بي​سي«پايان تبعيضِ عليه سياهان»، اما اگر به دور از غوغاهايِ سياسي و ژورناليستي اندکي واقع​بينانه​تر و جدي​تر، با محوريتِ «امرسياسي(the political)» و با توجه به وضعيتِ اقتصاديِ رو به وخامتِ جهان، اين «رخدادِ» را تحليل و بررسي نماييم، انتخابِ «اوباما» به حيثِ رئيس​جمهور آمريکا نه تنها از بهترشدنِ جهان و رفعِ​تبعيض و نابرابري خبر نمي​آورد، بلکه ناقوس خطر است که از آن صدايِ فاجعة عظيمِ جهاني به گوش مي​رسد: جهاني​شدن وضعيتِ اضطراري. جهان در خطر است و خطر جهاني. فقط سياست و اقتصاد و رسانه و فرهنگ جهاني نشده، «وضعيتِ خطر» و «اضطرار» نيز جهاني شده است. اگر به دور از احساسِ عاطفي – البته فاصله​گرفتن از عاطفه در موردِ اوباما که رنگِ پوستش سال​ها تبعيض و بردگي را تداعي مي​کند، دشوار است-، انتخابِ اوباما را تحليل کنيم، تناقضاتِ درونيِ بحرانِ دنيايي را در آن مي​بينيم که با خلق استثناها و وضعيتِ خطرهايِ بسيار، نه آرام آرام، بلکه شتابان جهان را در کامِ «خطرِجهاني» و «اضطرارِمطلق» فرو مي​برد. بي​عدالتي​هاي ذاتيِ «نظام سرمايه​داري» که اوباما اکنون مهره​اي از مهره​هاي اين اين نظامِ ناعادلانه و نابرابر است، جهان را به سوي جنگ و خشونت و در کل يک «وضعيتِ اضطراريِ مطلق» سوق داده است؛ وضعيتي که در آن خشونتِ​نظامي حرفِ آخر را مي​زند و هر نوع هنجارِقانوني، اعم از قوانينِ ملي يا قوانينِ بين​الملي و حقوقِ بشر در حال تعليق در مي​آيد. جنگِ اساسي، همان​گونه مارکس هوشمندانه​تر از هرکسي آن را دريافته بود، جنگِ اقتصادي است، هرچند اقتصاد ديگر معناي چندان لختِ و عريان ندارد و خصلتِ سياسي –فرهنگي پيدا کرده است که از طريق دست​گاه​هاي ايدئولوژيک و «صنعتِ فرهنگ» توجيه مي​گردد. آن​چه در درجة نخست براي نظام سرمايه​داري اهميت ��ارد حفظ منافع اقتصادي است که البته چنين کاري بدونِ مديريت​سياسي درست، امنيتي​سازي شرايطِ جهاني و خلقِ شرايطِ اضطراريِ که در آن جنگِ اقتصادي را در حجابِ منازعاتِ فرهنگي و اخلاقي پنهان کند، ناممکن است. نظام​سرمايه​داري، براي بقاي خود به خشونتِ مطلق و «قدرت​محض» و عاري از هرگونه نگاهي اخلاقي نيازد دارد و چنان​که «کارل​اشميت» مي​گويد:«امپرياليسمي استوار بر شالودة​ قدرت محض بالطبع خواهد کوشيد جهان را در وضعيتي نگه دارد که به او امکان دهد بدونِ هيچ مزاحمتي ابزارها و اهرم​هاي اقتصادي خود را به کار بندد و مديريت کند. مثلا هرگاه بخواهد قراردادها و اعبتارها را فسخ کند، بر معاملاتِ موادِ خام هرجا که باشد حد بگذارد، پولِ رايج کشورها را از اعبتار ساقط کند و کارهاي از اين دست(اشميت، 1378: 153)» خداحافطي مردسفيد(بوش) و سلامِ​سياسي مرد سياه (اوباما) وضعيت جهاني را که در آن خطر و اضطرار به پديدة «جهان​گستر(universal)» بدل شده، عوض نخواهد کرد. نه نظمِ​سياسي و امنيتي آهنين​ آمريکا را مي​توان تابعي از تصميم فرد تصور کرد و نه بي​عدالتيِ ذاتي نظامِ سرمايه​داري که استثناها را از طريق حذف در خود ادغام مي​کند، با تحقق عدالت و برابري همخواني و سازگاري دارد. اوباما نه از آن رو که «سياه» و از نسلِ بردگاني است که همواره قربانيِ بي​عدالتي​ها بوده-​اند، به مقام رياستِ جمهوري دست​يافته، بل از آن​ جهت که با برهنه​شدن از هرنوع ويژگيِ هويتي در نظامِ سرمايه​داريِ ذاتا نابرابر کاملا ادغام شده، به اين مقام نايل گرديده است. امر جزئي، يا سياهي از نسلِ برده​ها طردشده از کل، عاري از هر نوع ويژگيِ هويتي خودش را با کل سازگار کرده است: آمريکا. سازگاريِ تا آن حد کامل، تا آن حد بي​نقص و بي​چون –​و- چرا که نه با انجيل مسيح، بلکه با انجيلِ «آبراهام لينکلن» سوگند ياد مي​کند و به جايِ آن​که خوي و خصلت «لوترکينگِ سياه​پوست» و بردگانِ مفلکوک را دارا باشد، تماميِ ويژگي​هاي «جان​ اِ​ف کندي» و ديگر مردانِ بزرگِ سفيدپوست را به تنها در خود دارد.

 
تحليلِ شور و هيجانِ ناشي از «حضورِ» نسلي از بردگان در راسِ بزرگ​ترين قدرتِ جهان که بسياريِ از تحليل​گران و رسانه​هاي جهاني از آن به حيثِ يک تغييرِ تاريخي ياد مي​کنند، با اين نگاه سرد، انتقادي، بدبينانه و تا حدودي هم نااميدانه، در ظاهر نوعي خام​انديشي به شمار مي​آيد؛ به ويژه اگر اين تحليل​ از سوي اقليتِ مطرود مثلِ ما باشد که سرنوشتِِ تاريخيِ آن​ها اگر نگوييم بدتر از سياهان بوده، دستِ کم مي​توان گفت کمتر از آن​ها موردِ ظلم و ستم واقع نشده​ايم، برخي را شگفت​زده خواهد کرد. نزديک​ترين دوستانم همراه با اوباما اشک ريختند. اما به هرحال اگر به دور هم​ذات​پنداري عاطفي، به صورت تئوريک و فلسفي به اين مسئله بنگريم، ناگزيريم از تحليل​هاي ژورناليستيک و مصلحتي که رسمِ عصرِ اختگيِ بعد از چپ است دورتر برويم. تنها چيزي که در انتخاب اوباما به عنوان رئيسِ جمهوريِ آمريکا وجود ندارد، رفع و تبعيضِ و نابرابري است؛ ساده​لوحانه است اگر آن​را پايان​ِ تبعيض نژادي تصورکنيم. اين انتخاب فقط حذفِ ادغامي امر جزئي در امر کلي و استحالة «امراستثنايي» يا «اضطراري» در «قاعده» نيست، جهاني​شدن وضعيتِ اضطراري نيز هست. نظامِ سرمايه​داري در کل و دولتِ آمريکا به حيثِ قدرتِ سياسي​-​اقتصادي برتر به طور خاص، از طريقِ خلق شرايط استثنايي وجودش را استمرار مي​بخشد، زيرا تنها در اين شرايط است که موفق مي شود اخلاق و قانون را به حالتِ تعليق در آورده و آن​هايي را که نظام مانع به شمار مي​روند و يا به هر دليلي در معادلة آن قابل تعريف نيست، با نيروي وراي قانون و در واقع «زورِناب» و «خشونتِ افسارگسيختة نظامي» سرکوب نمايد. اين نظام نه از طريقِ بهترسازي شرايطِ دروني بلکه با منطقِ طرد و «استثناسازي» خودش را ترميم و بازتوليد مي​کند و در عين حال «اين استثنا نيست که خودش را از قاعده کسر مي​کند، بلکه اين اسثنا است که با تعليقٍ خويش به استثنا دامن مي​زند و تازه، با برپا نگهداشتنِ خويش در پيوند با استثنا، خود را به مثابة يک قاعده بر مي​سازد(آگامبن، 1378: 49)» در دورانِ جنگِ سرد «شوروي» استثنايِ توجيه​گرِ تعليقِ قوانينِ بين​المللي به شمار مي​رفت؛ دولتِ آمريکاي آن زمان فاجعه​اي انساني ويتنام را با اين استدلال که «آمريکا» از طرف شوروي در خطر است و بنا براين به خاطر «وضعيتِ اضطراري» ناگزير است و يتنامي ها را بکشد و حتي از سلاح​هاي غير مجاز استفاده کند، توجيه مي​کرد. پس از فروپاشيِ شوروي استثناهاي ديگر نيازد بود تا هرگاه اقتصادِ آمريکا و ديگر کشورهاي «کاپيتاليست» مورد تهديد قرار گيرد يا با بن​بست مواجه شود با تعليقِ قوانينِ بين​المللي که اجازة دخالت نمي​دهند، از طريق خشونتِ نظامي مسئله را حل نموده و با ساختن زندان​هاي خوف​ناکي چون «گوانتاناما»، حقوق بشر را کاملا در حالِ تعليق نگه​دارد.

 
فروپاشيِ شوروي از يک​سو، تشکيک در قعطيت اصولِ معرفت جديد و آشوب و بي​قاعدگي در دنياي ذهن و باور از سوي ديگر، خلقِ شرايط اضطراري را دشوار تر کرد. اما از آن​جا که در فقدان «شرايطِ اضطراري» حياتِ نظام سرمايه​داري در خطراست و تقريبا ناممکن مي​گردد، اين نظام مجموعه​اي از استثناهايي را پديد آورد که هم توجيه گر تعليق قانونِ بين​المللي باشند و هم در يک بافتارمنسجم و هم​بسته هم​ديگر را تکميل نمايند. اسلام​گرايي، بنيادگرايي، القاعده، تروريسمِ بين​المللي، طالبان، خطرِ سلاح​هاي شيميايي و هسته​اي، ناامني مداوم در خاورميانه، استثناهايي برساخته شده بعد از جنگِ سرد هستند براي تعليقِ قوانينِ بين​المللي و بشري به هدفِ دفع خطرهاي اقتصادي. همة استثناها توجيه​گر تعليق قوانينِ بين​المللي بوده​اند. رابطه قدرت​هاي کاپيتاليستي و دولتِ آمريکا با اين استثناها رابطة دوگانه بوده است. از يک​سو به اين استثناها دامن زده و آن​ها را از خود کسر کرده، تا خودشان را به مثابة​ يک قاعده تثبيت نمايند، و از سويِ ديگر هرگاه احساس کرده که استثنا به خطر تبديل مي​گردد، کوشش کرده براي آن​ها استثناي جايگزين طراحي نمايند. اولويت​بخشي استثناها نيز بستگي به اين دارد که تا چه حد در شرايطِ اضطراري و اعلام وضعيتِ فوق​العاده کار برد دارند. صدام​حسين و مسئله «سلاح شيميايي» عراق تا مرز تعليق قانونِ بين​المللي، حضور نظامي در عراق در لحظة که اقتصادِ سرمايه​داري تهديد مي​شد، کار برد داشت  اما احتمالا طالبان و القاعده از آن رو که هنوز پتانسيلِ خلقِ شرايط اضطراري و فوق​العاده را دارند تا هنگام در خطر قرارگرفتنِ شرايطِ اقتصادي، قانون را تعليق و استفاده از «خشونتِ نظامي» و «قدرتِ​ناب» را تجويز نمايند، به صورت پنهان و حتي آشکار از سوي کشورهاي غربي حمايت مي​شوند.

 
استثناسازي در شرايط جديد حاوي نوعي پارادوکس و تناقضِ دروني است که حتي براي دولتِ آمريکا نيز به امر گيج​کننده و غير قابل پيش​بيني بدل مي​شود، زيرا «اين طور نيست که آن​چه حذف مي​شود به واسطه​اي حذف​شدن، مطلقا فاقدِ هرگونه رابطه با قاعدة تام باشد. درست برعکس، آن​چه از قاعده حذف مي​شود، خود را در نسبت با قاعده برپا نگه مي​دارد، آن​هم در هيئتِ تعليق قاعده؛ قاعده بر استثنا اعمال مي​گردد، و از آن پا پس مي​کشد(همان، 48).» به رغم طراحي پيچيده​ترين تضمين​هاي مديرتي و امنيتي اين خطر وجود دارد که استثناهاي برساخته به مسئله جهاني و فراگير بدل شود که تا متنِ قاعده ادامه يابد. به بيان ديگر در حال حاضر که استثناها ديگر نه ايدئولوژي​هاي بسيط، بلکه بي​شمار فرقه​ها و گروه​هاي خرد –اند، قطعي​ترين پيش​بيني​ها و تضمين​هاي مديريتي و امنيتي را بي​معنا کرده است. نه در دنيايِ معرفت آن طرح عقل يونيورسال کانت و پوزييتويسمِ کانتي و رويکردهاي آمپريستي که بنيان​هاي علم را خارج از تصميم انسان جست​-​و-​جو مي​کردند چندان اعتبار دارد و نه طراحي​ نظم​هاي قانونيِ که مي​خواستند نظمِ قانوني و قاعده​هاي رفتاري را آن​چنان عميق طراحي کنند که امکان تخطي کاملا سلب گردد، قابل تحقق است. در بطنِ هرعقلي نوعي جنون، در هر معرفتي جهل  و در هر قاعدة استثنا وجود دارد. آمريکا، تا هنوز جزيرة امن دنيا بود؛ در جنگ​هاي جهاني که به معناي واقعيِ کلمه وضعيت​ استثنايي بودند، مردم آمريکا دور از تيررس فاجعه​ها در امنيت به سر مي​بردند. اما حادثة 11 سبتامبر نشان داد که شرايطِ اضطراري جهاني شده است. در عصرحاضر که عصرِ استثناهاي بسيار است قاعده کاملا يک​طرفه نيست. دنياي کنوني تا حدودي شبيه نقاشي «گرنويل(Granville)» شده است: «سگ اربابش را راه مي​برد.» خطِ تمايزِ سگ و صاحب و استثنا و قاعده کاملا به هم خورده است. في​المثل، دولتِ آمريکا هرچه سيستم استثناسازي را در افغانستان پيچيده​تر مي​کند، گيج​تر مي​گردد. اينکه پس از چندين​سال سرانِ آمريکا اعتراف مي​کنند، دولتي کرزي کمک​هاي جهاني را حيف و ميل نموده و براي مردم هيچ​کاري نکرده است، چيزي نيست جز آن​که در اين مدت «سگ اربابش را راه» برده است. انتخابِ اوباما بيش از آن​که پايانِ تبعيض و خشونت​ها را نويد دهد، «جهاني​شدن وضعيتِ اضطرار» را باز مي​نماياند. وضعيتِ خطر در عراق و افغانستان، لبنان، فلسطين، و… محدود نمي​گردد، کاخ سفيد را نيز تهديد مي​کند. به بيانِ ديگر خطرهايي را که خشونت سرمايه​داري و بي​عدالتيِ جهاني به هدف تعليق قانون و ايجاد شرايطِ اضطرار در حاشيه​ها توليد مي​کرد، دامن​گير خود آن ها نيز شده است. بازارهاي فروش، بازارهاي خطر نيز هسند؛ فقط اوباما از آفريقا به آمريکا نرفته است، «کابوسِ داروين» نيز خوابِ خوش و آرامِ آمريکايي​ها را آشفته کرده است. فقط در عراق به سويِ آمريکا کفش پرتاب نمي​گردد، در آمريکا نيز اوباما تنها با کمکِ نيروي امنيتي بيش از چهل هزار مي​تواند از «پينسلوانيا» به «واشنگتن» سفر کند. استخدام اين نيروي عظيم نشانة آن است که در آمريکا نيز وضعيتِ فوق​العاده بر قرار است، بنابراين وضعيتِ اضطرار را بايد وضعيتِ جهاني دانست. انتخابِ اوباما با منطقِ جهاني​شدن خطر قابل فهم است نه شعارهاي چون عدالت و برابري و پايانِ تبعيضِ نژادي.

 
جهاني​شدن وضعيتِ اضطراري، دنيا را در کام آشوب و ناامني مطلق فرو برده است. ترس از اين وضعيت در سخنراني اوباما در مراسمِ تحليف، که در واقع مي​توان آن را مانيفيستِ دولتِ اوباما دانست، کاملا مشهود و آشکار بود. او باما اظهار مي​دارد که «ملت ما عليه شبکه گسترده​ای از خشونت و نفرت در جنگ به سر می​برد.[3]» جرج​بوش، تا حدودي دقيق​تر از اوباما به اين وضعيتِ خطر اشاره مي​کند. از نظر بوش«فوري​ترين خطری که او]اوباما[ و ديگر رئيس جمهوران آمريکا که بعد از او بر مسند قدرت خواهند نشست با آن مواجه خواهند شد احتمال حمله به اين کشور خواهد بود[4].» اين سخن، صرفا کسرِ استثنا از قاعده نيست، تبديل​شدن و ضعيت اضطرار است به قاعده. وضعيتِ خاورميانه، وضعيت کاملا اضطري و فوق​العاده است، افغانستان در شرايطي اضطراري به سر مي​برد. مهاجرين در تماميِ دنيا مصداقِ واقعي تعليق قانون​اند؛ منطقه​اي عدمِ تمايزي کاملا در حال اضطرار. براي شهروندانِ کشورها نيز وضع چندان فرقي نمي​کند. امر خاص، بالاجبار در امر عام حذف وادغام مي​گردد، اما هر ادغام و حذفي، بدون آن​که به وحدت واقعي منجر گردد، بي​شمار استثنا توليد مي​کند. دولت ملت​ها در درون خويش وضعيتِ اضطراري را تکثير مي​کنند. تازماني که خط​کشي​هاي مرزي وجود دارد، خط​کشي ايدئولوژيکي و فرقه​اي و تا زماني که ابوالهولِ سرمايه​داري طالبِ گوشت و خون آدميان است، معضلات نيز خواهند بود؛ حتي اگر اوباماي سياه در «کاخ​سفيد» برود، شايد وحتي اگر بر فرص محال وضعِ زندگي تماميِ سياهان آمريکا بهبود يابد ، وضع جهان همچنان نابرابر خواهد بود. اوباما از «فروريزيِ کاخ برلين مي​گويد»، اين سخن شيک و دلچسپ است، اما در منطقِ دنياي سرمايه​داري که خط​کشي هاي مرزي و سياسي، اين برليني​ترين خطه فاصله​ساز ميان انسان​ها، اُس و اساس آن به شمار مي​‌رود، بي​معنا خواهد بود، زيرا هنوز به گفته بوش«دشمنی وجود دارد که می خواهد به آمريکايی​ها آسيب برساند و اين موضوع مهم​ترين خطر است.[5]» هميشه يک دشمنِ ادغام نشده وجود دارد که مي​خواهد آسيب برساند. براي از بين بردنِ «دشمني که مي​خواهد به آمريکايي​ها آسيب برساند»، خلق يک وضعيتِ استثنايي ضرورت دارد که بتوان قوانين بين​المللي و انساني را تعليق کرد. اين شطرنج بي​انتهاي استثناسازي به فاجعه​اي جهاني منجر شده است که مي​توان از آن به عنوان«جهاني​شدنِ وضعيتِ اضطراري» ياد کرد. ديگر هيچ​کس، در هيچ نقطه​اي از دنيا از خطر ايمن نيست. برقراري عدالت در شطرنج بي​انتهايي استثناسازي امکان​پذير نيست، پي​آيند اين وضعيت چيزي «جهاني​شدني شدن وضعيتِ اضطرار» نخواهد بود.  اکنون مي​توانيم هم​صدا با والتربنيامين بگوييم:«سنتِ ستمديدگان به ما مي​آموزد که وضعيتِ استثنايي يا اضطراري​اي که در آن به سر مي​بريم، خود قاعده است
 
 
پانوشت ها:


[1] چيکايا يوتامسي شاعر سياه پوست کنگويي که تحت تاثير امه​سه زر به شعر و ادبيات روي آورد.
[2] – اشاره به شعر آگوستينو: ما فرزندان برهنه بوته​هاي سالانزا هستيم/ پابرهنگاني بي​سواد/ که در دشت​ها پرسه مي​زنند/ زير آفتاب نيمروز/ گويي اجير گشته​ايم که جان​هاي مان را بسوزانيم/ در کشت​زار قهوه سياهانِ فراموش​شده که بايد به سفيدپوستان کرنش کنند/ و از ثروت​مندان بترسند.
[3] گزازش بي بي سي از مراسم تحليف اوباما.
[4] بي​بي​سي، دوشنبه 12 ژانويه 2009 – 23 دی 1387
[5]همان.