آرشیف

2015-2-6

سیدآصف حسینی وطنیار

مـــــــــــرگ آرزو

چهارده بهار از عمرش خزان شد. و او در چمنزار روءیاهایش مستانه رقصید. سرو دست افشاند وگیسو بر باد پریشان کرد. گیسوانی که همچون شالیزاران در بهاران می خرامید و بر بازوان ستبرش می خروشید. قامتی چون سروی روان داشت، وگردنی رو به فراز، لبان نازکی چون گل سرخی مانده در آفتاب، وچشمان بادامیی مانده در افق ناپیدای فردایش.

طبع لطیفی داشت به لطافت تمام مهربانی ها. ازین رو بود که او را فرشته می خوانندش وگرنه نامش آرزو بود. او نه تنها با آرزو هایش مرد که حتی وجودش بر خلاف یک آرزو بود. آرزوی والدینش فرزند پسر بود؛ بنابراین او در آغوشی فرود آمد که هرگزنمی خواستندش. از دست این مردم چه ها که نمی آیند. کم کم دامن طبیعت هم بر او نامهربان شد وسال ها در رنج و وتعب سوخت. بیماری تن سیمینش را زارو پریشان کرد ولی روح سرشارش همچنان شوخ وشاداب ماند وبا تولد برادرش امید، امید به زندگیش دو چندان شد. ولی از وقتی که خودش را شناخت، آرزو کرد که کاش هرگزش نمی بود. غافل از آنکه از اول هیچ کسی او را نمی خواست. بعد ها که این را فهمید بارها با خودش گریست. از دنیا متنفر شد و ازخودش بیزار. این حس تمام وجودش را فرا گرفت و برتمام زندگی اش سرایت کرد. 

روزی که پدر دستمزد امیدش را با بوسه از دستش گرفت، آرزو رنج دیگر بر دردش فزون شد وآتش بیهودگی بر وجودش شعله افکند. باردوشی بیش از حد خسته اش کرد وبیهودگی بی نهایت افسرده اش ساخت. کار را برادر می کرد ولی خستگی اش را او با تمام جانش می کشید.به خصوص روزی که مادر به امیدش گفت؛"کاش که آرزو هم با تو می بود"، آتش به خرمن جانش افتاد وهر آنچه که از هستی اش باقی مانده بود را خاکسترش کرد. بدین ترتیب هم آرزوی نبودنش را شنید،هم بیهودگی اش را به چشم خویشتن دید، وحال که زندگی بر او جفا کرد وزنده اش ماند، خودش آرزو کرد که؛ای کاش هرگز خودش، خودش نمی بود. واین چنین سرانجام آرزوی یک دختر با مادرش یکسان شد. وبعد ها فهمیدکه زندگی اش هم، با زندگی مادرش یکسان بوده است.

مادر آرزو سیزده سالش بود که مادرش مرد، پدرش که از سفر برگشت او را شوهرش داد تا جای خالی مادرش را پر کند. آرزو اما،مادرش را درکنارش داشت، هرچند که پدرش سخت نا مرد ونا مهربان بود. روزی که مادرش را با تازیانه می زد، آرزو تازیانه ها را بر جانش خرید. تازیانه که ازکار افتاد،پدرش با خود گفت :" دختر فقط با تازیانه ی شوهر آدم می شود." این سخن تن خسته آرزو را لرزاند ودرد جانش را فراموشش ساخت.

امید جوانکی بود خردسال که نان نخورده نان آور شده بود و سختی کار او را آب دیده کرده بود. طبیعت مردانه داشت، بر مادرش و آرزو مشق ریاست می کرد. قحطسالی که شدت گرفت، بیکاری فزونی یافت. امید به ناچار راهی دیار غربت شد و سر انجام سر از پاکستان در آورد. با رفتن امید از این خانه، زندگی پریشان شد و آرزو بیش از حد شکست، لاجرم محبت گم شد وخشونت پدید آمد. آرزو بیش از بیش با گریه عادت کرد،بابا با تازیانه بیشتر خو گرفت و مادر به شدت خودش را باخت و با شتاب ناشکیبا شد. آرزو تا صبح در کنار مادرش می سوخت ولی تب تن مادر را چند برابر می گداخت. بیماری مادر شدت گرفت وبیشتر تداوم یافت. آرزو تنها مانده بود. روزها در غم او بیگاه شد،شب ها شمع جانش سوخت و او با غم و دردو تنهای اش ساخت. در برابر کوهی از درد، مادر فقط به امید دل بسته بود و تنها آرزو را در کنارش داشت. امید و آرزو تکیه گاه هر درد است. بهارو تابستان چنین سپری شد وخزان آمد. کم کم آتش درد کاهش یافت وتن مادر چون بید، لرزان ماند. آرزو سر مادر را که شانه زد گیسوانش چون برگ خزان ریخت و در پنجه ی باد افتاد. ولی این سر همچنان خاطره هایش را حفظ کرد و غصه هایش را با خود داشت. زیبای اش رفت وتن علیلش ماند. امیدش رفته بود ولی آرزویش در کنارش بود.

سردی زمستان که از راه آمد، زندگی در این خانه سردو خاموش شد. زمین در کام برف فرورفت و زمانه در دام بیداد افتاد. مردان از کار فراغت یافت وناچار خانه نشین شد. آرزو اینک پدر را در کنارش داشت واین خود برایش یک مصیبت بود. خشونت پدید آمد و تازیانه جولان یافت. آرزو بار دیگر به یاد حرف پدر افتاد:"تازیانه ی شوهر…"

پدر در تصمیمش استوار بود و آرزو همچنان پایدار. سرانجام تازیانه پیروز شد و آرزو ناگزیر دل به "دریا" داد. دریا مرد تنومند بود که بیست و پنج سال از عمرش به رندی رفته بود. آرزو چهارده بهار از عمرش می گذشت که در سایه ی مردی چون چنار افتاد. دریا مردی با مرام ومهربان بود. عشق و دلدادگی را می شناخت و بزم عاشقانه داشت. به آرزو دل داده بود و ساعت ها پای حرفش می نشست. برایش آواز می خواند، شعر حافظ یادش می داد و شادی های از دست رفته اش را جبران می نمود.

آرزو تازه دوست داشتن را می فهمید وبه محبت یک مرد ایمان می آورد. دریا را دوست داشت و او را می پرستید. خانه ی شان گرمای محبت داشت و نور خدای. همه حسرت می خوردند که چه خوش روزگارند این دو. شادی هر خانه از مهربانی مرد آن خانه است، وگرنه زن،خود مادر مهربانی هاست. مادر آرزو از آرزو مهربان تر بود ولی یک نامردی خانه خرابش کرده بود.

دوسال تمام به چنین خوشی گذشت تا پری چهره ی به زندگی آنان لبخند زند. دریا برای نام دخترش فال حافظ گرفت واین شعر آمد: دانم که بگذرد زسر جرم من که او/ گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست. نام او را فرشته ماند.

با آمدن فرشته، زندگی برای آرزو دریای پر از گوهرشد. روزان وشبان در جوش و خروش بود و با خستگی ها بیگانه، چه آنکه؛ عشق اگر باشد کسی دل خسته نیست. چشمانش را بر زندگی اش دوخت، دلش را به دریا داد و او را بدرقه ی دیار غربت کرد. دریا به ایران آمد، تن را به کار بناٌی داد و دل را به یاد دلبرو دلبندش سپرد. روز وشب می کوشیدو می اندوخت. شاگرد دو بنا بود وکار سخت، زارو پریشانش ساخت،که دست بی هنر خود همیشه خاروزار است. لاجرم شاگردی را رها کرد و به بخش انبار مصالح رفت. اندک سوادی که با خود داشت،کمک کارش شد و کارش را آسوده و آراسته کرد. صاحب کار،کارش را ستود و حساب کار وکارگران را بر او سپرد. بدین ترتیب از انبار سر برآورد و صاحب دیوان و دفترشد!

فرسنگ ها راه دور ازهم، دو قلب عاشق به یاد هم می تپید. شب های مهتابی که ماه رخ بر می گشود، دریا موج فشان می شد و بر گونه هایش شبنم می بارید. چه آنکه چشمی از کرانه های دور ، بی صبرانه بر چهره ی ماه می تابید. آرزو هنگام سفر، این قرار را با دریا مانده بود.

دریا دایم در تلاش بود وخستگی ناشناس. تن را به کوشش داده بود. برگشتن از کار، تازه آغاز رفتن بود. وقتی که از باشگاه برمی گشت هنگام خفتن بود. تنها، سالی بعد که پایش شکست، ناگزیر یک ماه کارش را تعطیل کرد و خانه خاله اش ورامین رفت. خاله اش زن مهربان بود وفرزندانش مهربانتر از او. مهتاب فرزند بزرگ این خانه بود، وقتی که پدرش ازساختمان افتاد، او شش ساله بود. ده سال از آن روز های غم انگیز می گذشت ولی او همه را به خاطر داشت. مهتاب دختر مهربان بود ولبخند لطیفش تمام غم ها را از دل می ربود. او در این یک ماه پرستار دریا بود ومیهمانش را نازو نوازش کرد. یک ماه تمام نور مهتاب بر دل دریا تابید تا سرانجام آرامش دریا را به هم زد. دریا قرارش را باخت و دل به مهتاب داد. شش ماه بعد عروسی کرد و برای همیشه در کنارش ماند. 

آرزو شب ها چشم بر آسمان می دوخت ولی مهتاب برکلبه ی تنهای اش بیرنگ می تابید. او ده سال چشم به راه دریا ماند وبا انبوه غم ها ساخت. سرانجام اما، کوه غم ها بر او غالب شد و شبانگاهی سرو آرزو بر خاک افتاد و فرشته اش تنها ماند.

سیدآصف حسینی(وطنیار)
28/1/1390،قم