آرشیف

2015-8-13

مولانا کبیر فرخاری

مـــرغ قــفـسـم
از گردش ایام دوتا شد کمر من

دارد شکند سنگ لحد فرق سر من

مرغ قفسم در بن این چرخ کج اندیش
ریزد ز نسیم سحری بال و پر من

 

خامیم نبیند ثمرم گرمی خورشید
نا پخته ببردند ز باغی ثمر من

 

از جهل جو ضرب المثلم در دل آفاق
بر بال سبا میرود هر سو سمر من

 

از باغ بگیرد تبرم دسته ی خون ریز
تا قطع کند ریشه به ضرب تبر من

 

آبستن مام هنرم جلوه ی بیجاست
دیدم که سترون صدف است از گهر من

 

تلخ است زبان و دهن درک حقایق
شیرین نکند کام کسی را شکر من

 

بیدار شو ای نسل جوان بشکند این نظم
سوزد چو خسی دیو و ددان از شرر من

 

چون رستم از هفت خوان گذری قرب مراد است
تا خشک شود آب ز رخسار تر من

 

در پنجه ی نبض قلمت درس معانیست
الکن به زبان آید ازین بوم و بر من

 

با نوک قلم پاره کنی سینه ی خون ریز
با دید٫ توان یافت غلام دو در من

 

جنگ است که صلح آورد ار بستی میان را
با جوهر شمشیر و کمان و سپر من

 

آهم بدهد ابر سیه پیکر گردون
بر گوش فلک رخنه کند شور و شر من

 

( فرخاری) رسد کشتی ز امواج به ساحل
با چشم عسی کور ببیند هنر من

 

۱۲ آکست ۲۰۱۵
ونکوور کانادا