آرشیف
كيميا بتـــــه
محمداسحاق فایز
با ياد و نام مهربان ترينان
پيش كشي به: رفعت حسيني به خاطر مهرباني هايش و اين چند روز خاموشي…
1
چند ساليست كه من در راه ام
تا كه باري به بلندايِ ستيغي بِرسم
و از آن بالا ها
يك سبد سوسويِ استاره بچينم،
شبگاه
و بريزم به شباني كه مرا
به اسارت بردند
و در آن
_ آسمانش را من، مي گويم _
اختران،
پشتِ يك دامنة اقيانوس
_ ابرهايي كه سياه اند وبسي بي باران _
از نظر پنهان اند.
(2)
چند ساليست كه من در راه ام
و سرِ شانة من
كوله باريست كه از نغمة بلبل شده،
تارش
پودش
و نقاشي هايش
كه سخن مي زند از فاجعة مردم من
_ اين گرفتار شده گانِ ستم سبز و سياه
سرخ و سفيد _
و سخن مي زندهر لحظه به من
زآرزوي هايِ هزاران دلِ عاشق،
كه در نيمه شبان
ضجه هاشان زيرِ رگبارِ ستم آه نشد
و نفيريست كه شب تيره كشيده است، هزاران مقتل:
" مرگ، طوفان غريبيست به دلهايِ بزرگ و عاشق!"
و از نسيجِ شده منقوش برون مي آيد
آن غريوي كه گذرگاهِ هزاران دره
مي سرايند به سرچشمة، دريا ها مان:
"كوه ها را زچه خالي كردند
از بلندايِ هزاران جنكل
_ بلك و سبز بلوطان فرا رسته ز دورانِ زمان"
و سرِ شانة من
لاي اين بار نگون بختي ها
داس ماه يست كه از فاجعه اش ساخته اند
تا در اين مزرعة سبز فلك
كشت خون بدروم و آه به باد افشانم
و از آن خرمنِ اندوه،
فراهم بكنم
ثمر از خرمن گرديده تهي از حاصل.
3
چند ساليست كه من در راه ام
همره ام شيونِ توفانيِ صد تابستان
از تنِ دوزخيِ هرچه كه دشت است و كوير
و عطشناكيِ صد باغستان
كه به بارانِ عطوفت شده اند
سال ها چشم به راه
همره ام ضجة سوزانِ پريشاني و اندوهِ من است
كه از سكوتِ گنه آلودِ دل خود دارم:
"كاش مي شد به درِ خانة يك خيل سوارانِ دغل
كوهِ پاميرِ دلم را به نفس مي بردم
كه فرا مي ايستاد
تا نرويد طوفان."
4
چند ساليست كه من در راه ام
و شبانگاه به هر گوشة اين دوزخِ دنياييِ من
وقتي اتراق كنم
قصة كوچ نيوشم ز بجا مانده ترين آتش ها:
"كاروان ها رفتند
كه همه بار و بساطِ رهِ شان طوفان بود
و شكيباييِ نو باوه ترين دختركان
كه به هر كوچ گهان
به عروسك هاشان مي خواندند:
"مي رسيم در دمِ پاياني اين شب ها،
زود
به يكي آبادي
و در آن واديِ بي نام و نشان
جشنِِ يكجاييِ ليلي را
با مجنون
مي گيريم
و به لب ها مان نيز
از گل لالة آن واديِ پر سبز بهار
رنگِ سرخي بنهيم
تا بود آيتي از اندوهِ پايانيِ ما."
5
چند ساليست كه من در راه ام
هر قدم چون جسد ِزندة خود را بكشم
اندر راه
نفسم از رهِ پردامنة دور و دراز
گلِ نوميديِ خود مي چيند.
6
چند ساليست كه من در راه ام
هرقدم واژة سنگين تفقد،
دور است
هر نفس رويشِ آيينه و من
بي نور است
گويي اين راه جز از خارِ مغيلان،
خاليست
و به هر خيمه گه مانده تهي
چون برسم
قصة خنجر بيرون شده از دست خودي
و فراواني زخميست كه بس
ناسور است
و نميدانم ، آيا روزي
نوشدارويِ نهان مانده به پسكوي
كيكاوس
زخمِ سهراب مرا
به مداوا برسد؟
7
چند ساليست كه من در راه ام
لايِ اين بار و بنه
بسته در محبسِ اين بار و بساط
مُختة مادر خود را دارم
در پنهان
وقي بر دخمة سهراب دليرش مي خواند:
"تن آگندة از زخم ترا
به دلِ پر تپشِ واديِ آيينه برم
و به آمو و هريواش سپارم
روزي
كه از آن غرقه بخون
تب و سوداي پريشانيِ فردايِ سواران
بازسيلي نشود
كه بگيرد ده و دامانِ غم اندودة مارا،
فردا"
8
چند ساليست كه من در راه ام
تا به غربتكدهِ سبز صدا ها
برسم
و از بلنداي بلندي بسرايم اين درد:
"هاي هاي دختركان!
بكدامين برزخ
بسپرديد سراپردة آمال و بلندِ دلِ تان
و آن كهن آيينه اي را كه در آن
روزگاري ، روزي
رابعه در تب سودا زدة حيرانيش
ديد و از خونِ رگِ خويش نهاد
برپيشانيش
خال سرخي كه نمودارنجابت ها بود.
و در آن آيينه ميديد نموداريِ ايماني را
كز غريبانگيِ عشق
پديداري بود."
هاي هاي وخشوران!
رخش و شمشير و بزرگي به كجا بنهاديد؟
تا دگر ره به شبيخونِ هيولايِ زمان بر خيزيم
و از اين خيلِ تبر دار و تبر زن
_ همه افتاده به جانِ همة نسلِ چنار _
انتقامي بكشيم
وآشكارا به همه قصه كنيم:
"جنگل از وحشتِ اين خيل
بخون غلطيده است
_ خون سبزي كه حكايت گرِ دورانِ غريبي بوده است:
شب گهان در شب مهتابيِ ده
كوچه را با نفسِ ني هامان
مي سروديم دوبيتي و در آن
عشق مي كاريديم
و در آن كشتِ غريب
_ اينهمه مانده زما دور وجدا_
مي سروديم تمناي سپيدِ دلِ مان:
هاي هاي دخترِ چادر الوان
ماه كه سر زد تو سر ازگوشة روزن بنما
دلِ ما مثل كبوتر
در جان
مي تپد مست و الست.
9
چند ساليست كه من در راه ام
سخنم بارقة رفتن و رفتن دارد
من در افسانة افسونِ توقف
بسيار
درد بي مايه گي و ذلت و خواري بينم
و از آن است كه در واديِ سرگردانيم
خوابِ من، تكيه زدن بر افق شعر و سرود است هميش
وقتي بر شانة اين تكيه نهم سر را نيز
سرِ آن را دارم
كه به پهنايِ سياهي و سياهي و سياهي
هر بار
اين حكايت بسرايم تكرار:
"روزي از دامنة سرخ افق
_ گاه پاياني اين شب _
ناگاه
آسمان دامنُِ زر مي ريزد
ابر، از بالا ها
برسراپردة اين خيلِ غريب و غمناك
دانه دانه باران
جاي آن خون و شرر مي ريزد."
10
چند ساليست كه من در راه ام
مادرم وقتي در راه شدم
بَست بر بازويِ پهلويِ دلم
بندي را
و درآن خاتمِ اقبالِ خودش را هم بست
گفت:
"هاي هاي، فرزندم!
وقتي از دامنة واديي پنجاه گذري
بروي بر سرِ برجي كه سرِ شانه آن
آشيانِ عنقاست
و در آن لانة بالا زده، بر شانهِ برج
آسماني بر پاست
كز كبودي و صفايي و نگونامي آن
رنگِ آتية فردا،
پيداست
پَرِي از عنقا گير
روزگاري كه ترا پيش آيد
تنگي و تاريكي
و سياهي دارد
و پرِ عنقا نيز
دارد آن رازِ غريبي و از آن
عاقبت اهريمن
رو به فرداي تباهي دارد"
11
چند ساليست كه من در راه ام
مادرم وقتي كه در راه شدم
به قلم داد مرا سوگندي:
"نردباني به فرازاي رهِ خانة مهتاب ببر
و در آن مأمن رويايي ما آدم ها
كاخِ نورانييِ از واژه بنا كن تا من
هر پگاهي به سرِ ايوانش
يك دوگانه به يگانه، به نيازي سازم
و در آن:
اين دعا خوانم، بسيار به آيينه گي دل ، مانند:
كاجِ تن سوخـة گردنه را
از دل خاك بروياني باز!
واز نشيمنگهِ ويرانه سرايِ اين ده
ديگر آواز كرِيهِ جغدي
منيوشان ما را
دل پريشان شده اند گنجكشان
و هراسانِ صدايي كه ندارد
امني."
12
چند ساليست كه من در راه ام
تا بيابم در راه
آن نشانيِ عجيبي كه پدر مي گفتم:
"روبرويت در راه
لايِ ته مانده ترين آتش اتراق گهان
بزن انگشتي و از خاك و خموچ
قوغِ جاماندة كوچيده گران را
بر دار
و در آن هيأتِ يك نسلِ غريب و خسته
نگران مانده به آتيه و بگذشته ببين:
مي درخشد
باري
تو در آن برقِ درخشنده ببيني، در دم
سرو سودايِ سپيداراني
كه به فتواي "سياهي"
به زمين غلطيدند
و در اعجوبه ترين وحشتِ آن
آن نويدي كه ترا دست بگيرد،
ببرد
به نشيمنگهِ پر هيمنة گمشده يي.
برو از چشمة دل آب وضويي بر گير
و در آن ذهنِ خودت را ميشوي
و به آن قبلة متروكِ مسلماني ها
كه رهايش كردند
اين همه سبز نمايان دروغين،
باري
تا پگه بر پا دار
آن نمازي كه نيازيست به درگاه خدا
و آنگهان تيردعات
ميرود بالا ها
سويِ درگاه اجابت
و شود آتشِ غران و دمان
وبسوزد بر و بنياد سياهي ها را
وبرونآورد از قلزمِ وحشتگدهِ قرنِ عجيب
خيلِ ماهي ها را
و رهايش كند از دجلة خون
به ميانِ دلِ دريايي پاك
پر زآبِ روشن
و از آن، ماهيِ زرين مراد
خيل داروغة دل بسته به شب
و به اين تاريكي
نتوانند گرفت"
13
چند ساليست كه من در راه ام
شانه ام زخمييِ يك تيره عذابيست كه سي ساله شده
و از آن حلقِ دهن بازِ چنان زخمي
خون
بچكد بر سرِ اين خونپالود
قطره ها خون دگر
و بسوزد آن ره
و از دلِ خاكسترش
ْآن گياهِ رهِ اميد برويد
ناگه
ومس هستيي مارا
طلا پس بدهد
شودآيا، روزي؟"
14
چند ساليست كه من در راه ام
و گذر كرده ام از باديه هايِ تاريخ
گور هيچ عياري
بر دلِ سينة هيچ گورستان
با ناشاني يكي سنگِ كتيبه
پاي برجاي نبود
گوئيا اين همه واژون شده نسل
شوربختي زده گي
هيچ عياري را پاس نگهدار نشد
تا گل سرخ فريباي ترا
من ببخشم روزي
برسرِ تربت شان
هم از آنست پريشاني ما آدم ها
كه به بد جنس ترين تيره اميران، داديم
خرگه و خيمة آبادي سلالة محروم شده را
نه از آن نادم
بس دلشاديم
چه بگويم ايدوست
هم ازاين ره شده ما برباديم.
15
چند ساليست كه من در راه ام
همره ام خسته گي و مانده گي و حيرانيست
هرچه فرياد كشم:
مرگ، يا آزادي!
گوئيا فريادم
مي نرويد به بزرگيي فضايي كه خدا كرده بناش
و كند هردمي اش گسترده
بيشتر زانچه مرا و همه را در ذهن است.
مرغِآمين شايد
گير مانده است در اين وسعتِ دود و آتش
بال و پر سوخته است
يا كه آن مرغِ غريب
در گرفته است و
خود افروخته است
هم از آنست كه من گم كردم
آن غريونده و آن نغمه گرِ دريايي
هم از آنست كه من گم كردم
&nb
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور