آرشیف

2015-3-27

مولانا کبیر فرخاری

فـــــرخــنـــــده

جهل در میهن ما بستر خواب است همیش 
زندگانی به دل دشت سراب است همیش
تا دَرَد سینه ی بی کینه ای (فرخنده) ددان
تیغ دین برکف ملای عذاب است همیش
خون پاکش به دم تیغ خسان ریخت به خاک
جای فرخنده ی بیدار تراب است همیش 
قاتل دختر فرخنده ی چون گلبن باغ 
دست و پایش به یقین زیب تناب است همیش
جگرخام کند پُخته در آغوش شرار
آنکه با خون کسان دست خضاب است همیش
آتش تیز به هر قلب حزین شعله ور است
سنگ در کام زمین سرب مذاب است همیش 
شمع روشن نکند فکرت هر پیرو جوان 
سر منبر به خدا بوم و غراب است همیش
زندگی در ته‌ِ این گیتی فرسوده دماغ 
بر سر بحر فنا قصر حباب است همیش
فکر بیدار دلان حرف حقیقت خواند 
گویدش ساقی هر بزم شراب است همیش 
بنیشیند به گل ار کشتی رهوار به بحر 
ناخدا طالب ناخوانده کتاب است همیش
آید افرشته ی آمین اجابت به نوید
کاخ فردوس برین حسن مأب است همیش
خون چکان است دوچشم سخن و مصرع شعر
چشم(فرخاری) چو غواص در آب است همیش

مولانا عبدالکبیر فرخاری 
ونکوور کانادا