آرشیف
علاج درد دندان کندن است!
سارا رضايي
پريسا:"شوهرم به اندازه یکی از گوسفندانش هم به فکر من نمی افتاد."
حوالی 9:30 دقیقه بود که دفتر کیمسیون مستقل حقوق بشر را به هواي نظارت از شفاخانه ولایتی غورترک می کنم ، مستقیم پیش ریاست شفاخانه از موتر پایین شده تا قبل از نظارت با رییس شفاخانه ولایتی غور، داکتر جمعه گل "یعقوبی" هماهنگی لازم را داشته باشم و از بخش بخش این شفاخانه و از وضعیت موجود نظارت کنم.
می روم به سوی بخش معتادین خدمه ها همه به نحوي مصروف می باشند و سراغ داکتر عمر "لعل زاد" را می گیرم تا او نیز در جریان بازدید از بخش معتادین به حیث مسئول آن بخش قرار گیرد.
دربخش معتادين از زنی اطلاع پیدا می کنم که در حال حاضر در شفاخانه ولايتي غور و در بخش معتادين بیستري است. از داکتر اجازه مي گيرم، تا پریسا (نام مستعار) را از نزدیک بیبینم. زنی را در بیستر بیماری می یابم، که نیمه جان بر روی چپركت افتاده و داكتران و نرس های آن بخش در حال رفت و آمد و مراقبت از وی می باشند. بالایی تخت ديگري ، رو به روی او می نشینم و فقط لحظه ای نظرم را بر سر وصورت آن زن معتاد می اندازم. خسته و بی حال با رنگ پریده و چشمان بسته در خواب است قفسه سینه اش از فرد نفس کشیدن هاي كوتاه ، تند تند بالا و پایین می رود. گویا حضورم را حس کرده باشد، آهسته چشمانش را باز می کند و با نگاههای کم سو اش به من خیره می شود و چندان توان صحبت کردن هم را ندارد. منهم با درک وضعیت او آرام خودم را معرفی می کنم.
" من…. کارمند کیمسیون مستقل حقوق بشرم و آمده ام، تا از وضعیت شما دیدن کنم." بعد سوال نمودم:" آیا می توانی صحبت کنی؟" در جواب فقط آب دهانش را با مشکل بلعید.
زنی ديگري بتازگي به جمع ما پيوسته است و کمی هم همچهره ای وی بود زبان گشود، با ناله ای که از نهادش بیرون می زد، گفت: " او صحبت نمی تواند و تنها معتاد نیست، سل دارد، مورقه دارد و میرگی و سایه گرفتگی هم دارد. اصلأ او از حرف زدن نیست. اگر اجازه تينيد، من می توانم در مورد او با شما صحبت کنم. من … خواهرش هستم."
پریسا با اشاره چشم خواهرش را وادار نمود، که بلندش کند و در بستر به حالت نشسته قرار گرفت. متوجه شدم که می خواهد خودش با من حرف های دلش را، سرگذشت خود را و ستم های را که اوکشیده، ابرازکند.
به زحمت گپ مي زد وفکر می کردي، كه صدایش از عمق چاهی بر می آید. امامن با تمام دقت گوش خواباندم و همه هوش و گوش شدم تا مشکلات این زن نیمه جان را که معلوم نیست با این حالی که دارد بعد از این زندگی به او اجازه ماندن خواهد داد یا خدا زندگی مجدد به او می بخشد… را بشنوم.
پريسا با کلمات بریده بریده و نفس های کوتاهش رشته کلامش را اینطور آغاز نمود:
"هنوز دوازده سالم بود که پدرم را از دست دادم زمانی بود که نمی فهمیدم من کی هستم دنیا کجاست. یک سال بعد از فوت پدرم ،براثرلت و کوب کاکایم وادار به ازدواج با پسر کاکایم شدم. پسر کاکای که از همان ابتدا هیچ علاقه ای به من نداشت و در طول دو سال و نیم که با وی زندگی کردم سخت ترین کار های جسمانی و رنج های روانی را ازوي متحمل شدم. هر کدام از اعضایی خانواده از من انتظارات فروانی به حیث عروس خانواده داشتند؛ که از توان من خارج بود. حتی زمانی که تمام تلاشم را انجام می دادم، انتظارات شانرا فراهم نمی توانستم. آنجا بود که منتظر لت و کوب های شدید می نشستم و فقط خدا خدا می کردم که بر سرم نزنند تا دیوانه نشوم."
پريسا نفس تازه مي كند وبعد ازمكث نه چندان كوتاه ادامه مي دهد:" سرانجام آنقدر ضعیف شدم و رنج می کشیدم، که یکی از روز ها در هنگام انجام یکی از کار های سنگین، مثل علف ويا هيزم آوردن ازكوه، اها يادم آمد،با پشتاره هيزم بودم و نفهمیدم كه چه ام شد؟ از همه چیز بی خبر به زمین پخش شدم. زمانی که چشم گشودم دور و برم خالی بود. من بودم و کثافات که از دهنم بیرون آمده بود. استفراغ کرده بودم گوشه ای از زبانم شدید می سوخت دیدم که خون شده است. همه اقارب من و شوهرم جمع بودند و بل بل به من می نگریستند و صلوات می فرستادند."
بازهم فكر وسكوت پريسا وسفر به گذشته هايش دارد. منتظرم ومي گم خب! رشته كلام را اسر مي گيرد:" می شنویدم که می گفتند او از قبل سایه گرفتگی داشت، امکان دارد اگر کسی به او نزدیک شود جن هايش او را هم بگیرد، او سایه دار دارد. این جملات را که شنیدم فهمیدم که چه حال به من دست داده است."
خواهرش پياله اي چاي را بدهن اونزديك مي كند، جرعه اي مي نوشدوباز ادامه مي دهد:" این اولین بیماری بود که سراغ من را مي گرفت و با من ماند تا اینکه در اثر این بیماری و ازدیاد آن که هر روز با فاصله های کم وکمتر سراغم می آمد و شوهرم را کاملأ از من راند. ماه ها می گذشت و به سویم نظری نمی انداخت که من هم زنی دارم! چه برسد که من انتظار تداوی نمودنم را از وی داشته باشم. اما هرچه بود و نبود مرا اسیرش نساخت و بعد از دونیم سال به علت این بیماری طلاقم داد و گفت، كه من با آدمی که جن داشته باشد نمی توانم زندگی کنم."
پريسا پس از طلاق به خانه مادر و برادرش مي رود و یک سال و نیم پيش آنها مي ماند؛ تا این که سر و کله مردی ديگري با سن وسال چهل تا چهل و پنج ساله در زندگی وي پیدا مي شود:" اومرد كوچي بود وهميشه با رمه هايش در كوچ بود و ارتباط کاکایم با او خیلی خوب بود و کاکایم هم کم کم حرف های ناگفته اش را برایم می گفت، كه او پول دار است، زياد مال ودارایی و گوسفند دارد. اگر او را شوهر کنی آسوده می شوی اگر شوهرش نکنی و لگد بر بختت بزنی نان تو یخ، آب تو گرم و لباس تو از جنس پلاس خواهد بود و من نمی توانم که تا ابد شما را نان بدهم همین حالا هم یک موجود اضافی هستی."
با آنكه پريسا سل دارد ومشكل تنفس، امادوست دارد همچنان ادامه دهد:" من که از شوهر قبلی کدام خاطره خوشی نداشتم و زندگی خانه شوهرمثل یک جهنم در ذهنم بود، هیچ تصوری دیگری نداشته حس می کردم که باید به شکنجه گاه دیگری قدم بگذارم که انتظارم را می کشد."
پريسا براي بار دوم بازور و اجبار زن دوم مردی که بیش از دو برابر عمر وي را داشت، مي گردد. کاکايش از داماد در برابر وي هشتاد رأس گوسفند، سه لگ و پنجا هزار افغانی، یک رأس گاو و … پيشكش مي گيرد و همه اي اين همه پيشكش را بین خانه پدری پريسا ، ملا قریه وخودش تقسیم مي كند؛ تا ملا جن ها را از وجود اين زن بیرون کند .
او از تداوم مريضي صرعش درخانه شوهر دومش گفت:" زمانی که گام هایم را به خانه مرد دوم که به حیث شوهرم بود گذاشتم، دو هفته ای نگذشته بود که جن های وفا دار دوباره سراغم را گرفت."
پریسا این را گفت و لبخندی تلخی بر لبانش نقش بست و ادامه داد:" بعد از ان شوهر دوم من نیز از این رازم با خبر شد و آهسته و آرام علاقه و توجه او هم از من گرفته شد. کار های سخت و سنگین زندگی درقريه را بر دوش هایم حمل می کردم که توانش از من سلب بود، تاریکی، سردی، گرمی و …نمي گفتم هر مشكلاتي را تحمل می کردم تا بلکه این زندگی، برایم زندگی شود. اما بیماری موجود در بدنم روح و جسم مرا ضعیف ساخته بود و هرچه ضعیف تر می شدم به همان اندازه از توجه ها می افتادم و مجازاتم بی توجهی ها و افزودن فشار کاری بود که به کوه های بلند برای تهیه علف وهيزم كوه می رفتم و با وقت که برایم تعیین می شد هم باید بر می گشتم تا از مغراق توجه خانواده شوهرم نیفتم. اما اين بار هم سرنوشت مخالف خواسته ها و تلاشم پیش می رفت."
پريسا بااين سنگ صبورش از دو درد ديگرش نيز مي گويد:" کم کم احساس درد در قفسه سینه ام پیدا شد و به سرعت درد های محسوس تبدیل به درد های شدید شد که واکنش من از چشمان همه کتمان نماند. اقارب شوهرم طبق تجربه های که داشتند، می گفتند که توبرکلوز گرفته ام عرق وقت ناوقت بدنم را خیس می کرد. در حالی رسیدم که هیچ کاری از من ساخته نبود در این مدت متوجه شدم که سر و کله ای زنی شادتر و شنگول تر، در زندگی ما پیدا شد که زن سوم شوهرم شده بود. با وجود او در دنیایی شوهرم به صورت کلی فراموش شده بودم ؛ قسمی که دیگر از جایم تکان خورده نمی توانستم و آذوقه هم به من نمی رسید. تمام لحظاتم را در انتظار برادر شوهرم بودم تا او لقمه نانی را برایم بیاورد و این شکم گرسنه را او بعد از این که تمام خستگی هنوز هم در وجودش بود اول تر به من سر می زد و مرا نان و آب میداد از لطف او و خدایم بود که زنده ماندم و اگرنه شوهرم به اندازه یکی از گوسفندانش هم به فکر من نمی افتاد."
درمان درد پريسا بدست برادرشوهرش نيز نبود:" بار ها با او و زنان و فرزندانش در مورد من صحبت کرده بود. اما متوجه می شدم که صحبت های او هم مشکل گشا نیست تا این که موضوع به مادر و برادرم اطلاع داده شد که من از یک نقطه زمین هم تکان خورده نمی توانم. اگر آفتاب بالایی سرم در یک روز کامل می تابید خودم را تا یک سایه اي کشیده نمی توانستم. وقتیکه گوشه ای از تشک زیر پایم را بلند می کردم علف های که سبز شده بود، سر بلند می کردند."
پریسا لحظه ای به فکر رفت رنگش گشته بود لبانش راجمع کرد و با فشار تمام هوا را از دهنش بیرون داد" اوف…" و سپس سرش را تکان داده ، ادامه داد:"بله مادرم و برادرم آمدند از شوهرم درخواست تداوی مرا عاجزانه نمودند. اما شوهرم برایم راه تداوی را نشان داد که خود بالا ترین مرض زندگي ام شد. او نیم کیلو تریاک را به من رساند وگفت، که هروقت جانت به درد آمد می توانی از این مصرف کنی و تداوی ام به این شکل آغاز شد. هر وقت جانم درد می کرد روز ده بار هم سراغ مصرف این مواد را می گرفتم تا درد های بدنم را علاج کند. زمانی که تریاک تمام شد و احساس کردم به جز درد قفسه سینه و علائیم که قبلأ داشتم درد های غریبی دیگری را در تمام عضلات و استخوانم احساس می کنم. این درد به قدری وحشتناک بود که طاقتم را طاق می ساخت و فریاد می کشیدم. اما صدایم به گوشی نمی رسید. مرا از سایر اعضایی خانواده جدا کرده بودند يعني كه من جن دارم، سل دارم و امکان دارد این بلا ها به جان ديگران بیاید. تا اینکه متوجه شدم بدون آن مواد ادامه زندگی ام غیر ممکن است. انواع درد رنجم میداد زمانیکه قبیله ها کوچ می کردند و هوا به سردی می رفت مرا با چوچه های گوسفند و بز بربار یک شتر می بستند و تا جاییکه راه ادامه داشت کسی از من نمی پرسید که گرسنه ام یا تشنه. اطراق می کردند سفره پهن می کردند چای می نوشیدند و نان می خوردند اما من در جمع حیوانات فراموش می شدم. مسیر هاي را که ما طی می نمودیم کوتاه نبود از این ولایت به ولایت دیگری مهاجرت می کردیم تا برای زندگی حیوانات خود که عایدات فاميل از آن طریق تأمین می گردید و در جریان راه ها خطرات و سختی های را باید می پذیرفتم. اما من ناتوان ترین موجودی بودم که جسم مرا با خود شان تا کجا ها حمل می کردند اما معجزه وار زنده می ماندم و در دنیایی فراموشی شان نفس می کشیدم."
سرفه ممتد امان پريسا را مي برد. وقفه ايجاد مي شود ومن نمي دانم كه چند ساعت پاي صحبت هاي پريسا نشسته ام ولي هنوز گپ هاي وي تمام نشده است. كمي كه آرام مي گيرد،مي خواهم خدا حافظي كنم. اما اواجازه نمي دهد ، يك شرب چاي از دست خواهرش مي گيرد وبمن دوباره خيره مي نگرد ومي افزايد:" این حالت مرا شوهر دوم هم تحمل نکرده، بعد از پنج سال زندگی مشترک مرا به خانه برادر و مادرپيرم که خود نیاز به توجه و حمايت مالی و توجه عاطفی داشتند، رساند و مدت هفت سال را بدون کدام نفقه از جانب وی بر سر سفره برادر ومادرم ماندم. خب از ده روز پيش تصمیم گرفتم در ابتدا از شر اعتیادم خلاص شوم و بعد ازشر… "
بازهم سرفه وتنگي نفس بسراغش ميايد و پس از مكث بلند،ناله كنان ميگويد:" مدر همین روز های آخر شوهرم به این ولایت پا گذاشته و سراغ مرا بعد از هفت سال بی توجهی گرفته و بدون پرداخت نفقه می خواهد مرا با خودش برگرداند و حس او بیشتر انتقام جویی می باشد که من چرا شکایتش را نمودم…"
مي گويم شوهرت بدنبالت آمده است وشايدمي خواهد ترا باخودش ببرد وديگر باعث آزار واذيتت نگردد… با گريه مي گويد:" حس انتقام جویی در وجود او رشد کرده و روز به روز میدانم که به ریختن خونم تشنه است, چطور می توانم با او در مسیر راه که عواقبش را میدانم همگام شوم."
در این فاصله من هم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم متوجه شدم که سه ساعت بیشتر است که به صحبت های پریسا گوش می دهم اما هیچ خستگی در وجودم احساس نمی کنم. نگاهی به اطرافم انداختم که بخش معتادین همه کار کنان صحی و خدماتي جمع اند و در پای سخنان پریسا با حوصله مندی گوش خوابانده اند. لحظه ای پریسا احساس می کرد که باید خستگی رفع کند در این جریان متوجه خواهرش شدم که چادر سیاهی گلدارش را که با نخ طلایی رنگ گلدوزی شده بود جلوی چشمانش گرفته و نمیدانم که از چه وقت گریه هایش تا کنون ادامه داشت و او هم پریسای دیگری بود.. به او حق میدادم که با شنیدن قصه های غم انگیز خواهرش اینطور به یک راه حلی پناه ببرد.
پریسا نگاه های ریز و بی حالش را به چشمانم انداخت و با حالت التماس در آن نهفته بود ، گفت: "من به کمک تمام شما نیاز دارم. مرا از دنیایی بی رحم این شوهرم بیرون بکشید و نجاتم دهید." پس از گفتن اين جملات پريسا سرش را بالا گرفت و به سقف اتاق خیره شد و چیز های را زیر زبانش نجوا کرد، حس کردم روابطی خود را با خدایش نیز برقرار نموده و از او نیز مساعدت می خواهد. مطمئن شدم که این نجوا از هر صدایی بلندی در آن ارگانهای عدلی و قضایی بهتر شنیده می شود.
پریسا نفس عمیقی کشید و از رخسارش پیدا بود که از درد جان گدازی رنج می برد..
پريسا درختم صحبت هایش آرام و آهسته بر تختش دراز کشید و مثل حالت اولش چشمانش را بست اما نفس عمیقی کشید گویا آرامشی تازه اي را در بدنش احساس می کرد. لحظه ای محو داستانش شدم و به چهره ای درد کشیده و رنگ پریده اش خیره ماندم و بعد از همه خداحافظی کردم و به سرعت در دفتر رفته و موضوع را با رئیس دفتر ولایتی غور شریک ساختم. حس که او از شنیدن مختصر این داستان پیدا کرده بود بهتر از حالت من نداشت. تلفنش را از روی میزش برداشت و با تك تك اعضأ كميته محو خشونت عليه زنان در تماس گرديد و تقاضایی سریع جلسه اضطراري محو خشونت علیه زنان را نمود.
پریسا را دو نفر از زیر بغلش گرفته و با وضعیت وخيم روحي وجسمي وي به جلسه کیمسیون محو خشونت علیه زنان حاضر ساختند تا همه با چشم سرشان وی را بنگرند.او نمی توانست تعادل خود را حفظ کند و باید خواهر و مادرش در کنارش می ایستادند وضعيت رقت باري را در ترسيم نموده بود.
بعد از نتایج جلسه دوسیه وی در محکمه شهری به صورت جدی تحت کار قرار گرفت و قرار شده که شوهرش از بازار شهر که به آرامی و خوشحالی اما با دل مملو از کینه و انتقام پرسه می زد، دستگیر شود و به چنگ قانون سپرده شود.
اما دستگيري وي هم محال شد تا اينكه در اثر تلاش هاي كميته محوخشونت عليه زنان ونهاد هاي جامعه مدني و وكلاي مدافع ، پريسا بحكم محكمه تفريق گرديد تفريق گرديد.
پايان
( سارا – رضایی) 1391
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور