آرشیف

2014-10-26

مولانا کبیر فرخاری

صبح سحر

خواهم که شام تار چو صبح سحر شود
دانش چراغ خانه ی نسل بشر شود

شاید رود زخانه ی میهن غبار غم
چرخ کهن ز طرح نوین مفتخر شود

خلق نکو چو ( فضل ) دهد جوهر وقار
حتمیست در سراچه ی دل نقد زر شود

چرک ریا زسینه ی دین شست و شو شود
محراب جای مردم نیکو سیر شود

بشکسته به نظام کهن در دل قرون
استمگران روانه ی گود سقر شود

نیسان دهد جلال در اقلیم پرورش
هرقطره در گلون صدف کی گهر شود

خواهد کسی زدودن آلام از وطن
در زیر بال مرمی و توپ و سکر شود

خورشید من زگرمی و نور آرامیده است
زان کرم شب چراغ چومهر وقمر شود

گر کاسه ی شکسته ی طالع برم  بحر
همچون حباب خالی زدریا بدر شود

از همت بلند شود پست شاخ کبر
آتش بفرق دشمن دون شعله ور شود

چشم حسود کور درین بوم، همچو بوم
آماج کین دشنه و تیر و تبر شود

(فرخاری ) در بساط زمان نیست ناامید
 باز ار گره به پنجه ی لطف هنرشود

مولانا کبیر (فرخاری)