X

آرشیف

شرابی از زلال کوثر {15}

 

قاصد بر ایوان معشوق

شبی که دایه در انتظار پایان آن به سر می‌برد، برای شاهدخت نیز بسان مجمر آتش، گدازان بود و به سختی سپری می‌شد، شبی بود مملو از هیجان و شور و اضطراب و عاری از قرار برای آن، شبی که نتوانست مجالی برای ریختن شراب خواب به ساغر چشمان دختر کعب فراهم بیند.

مهتاب در آن شب بهاری با تمامت زیبایی و سخاوت، به زمین نور می‌افشاند،

شبی که دوست دیرینه برای آن پدیدۀ جلوه آفرین، یعنی ماه محسوب می‌شود، ماهی‌که همه شب"با دستان زیبایش موهای مشکی شب را شانه می‌زند" تا لحظه های خلوت آن یکقلم با نور، جلوۀ دیگر اختیار کند و آرامش پذیرد. راستی " شب راز آشکاری است که در وجود آن فاش های پنهانی نهفته اند."

و هم گفته اند:

"شب تسکین دهندۀ قلب‌ها و آرامش دهندۀ روح و روان هاست."

اما برخلاف، در میان حرمسرای وسیع امیر بلخ باستان، دلِ مهرجوی دختری مه‌گون و جوان، چنان بیقرار و حال آشفته‌ای داشت که با سپری شدن لحظه‌های بیشتری که برای شب مُعیّن است، با دستۀ بزرگی از سپاه خیال و با روانی سخت پریشان، دست و پنجه نرم می‌کرد و نا آرامی سراپای وجودش را فرا گرفته بود، لذا می دید که چاره ای جز بیدار ماندن ندارد، دلی که در آن غوغای عظیمی بر پا بود، طوری که هیچکس و هیچ چیز را یارای باز گرداندن آرامش برای وی نبود، چنان بی قرار که از سر دلتنگی نه بر سر تخت مفشّنش آرامش می‌گرفت و نه هم با قدم زدن و چرخیدن در صحن خوابگاه عریضش…! لحظه ها بسیار با کندی از برابرش رژه می‌رفتند. پاسی از شب گذشت، شاهدخت حینی که نگریست نشانه ای از آرامش پدیدش نمی‌شود، ناگزیر شد تمامی پرده های رنگین خوابگاه را به یک سو کشد و پنجره های اطاق را باز کند تا بدینوسیله بتواند ساعتی یا ساعاتی را با ستارگان آسمان و ماه تابان به گفتگو بنشیند.

تابش ماه درخشان، نور افگن‌ها و فانوس های آویخته در رهرو های کاخ حارث، جلوۀ خاصی به داخل حرمسرا بخشیده بود.

آنشب نسیم ملایم بهاری از چهرۀ گلهای رنگارنگ باغ  وسیع دارالاماره، موجی از عطر فراهم می‌دید و برمشام شاهدخت می‌بیخت، اما وزش باد، عوضِ ایجاد طمانینت و فرحت، داغ آتش عشق را در تنور دل وی بیشتر می‌ساخت.

رابعه در هر نفسی از غم عشق سوزان، آه می‌افشاند و با خود می‌گفت: چه زمانی فرا خواهد رسید که بنگرم ماه زمینی ام، شب های تار مرا نقره باران کند!

گاهی سر به آسمان نیلگون و ستاره باران می‌چرخاند و خطاب به ماهتاب می‌گفت:

" امشب، این امشبِ بی حوصله انگار بسی تب دارد، و سکوت از غم تنهایی شب معلوم است، آری، انگار زمین، با خبر کرده مرا از پس دنیای پر از مجهولم، صبر انگار حواسش پرت است، و پر از چین و چروک است امشب..!"

ای ماه! نمی دانم، انگار مرا می فهمی که "چرا اشک آرام آرام به چشمان ترم می دود، اشک انگار مرا می شوید…!"

ماها! تو از من "دوری اما سهم من تنها تماشا کردن توست"، تویی که به درخشندگی چهرۀ یار من می‌مانی..،"

ناگهان، از آنچه گفت، پیشمان شد و افزود:

" نه، چه می‌گویم،

" مرا ماهیست رویش چو شد روشن بدانستم

که بی وجهست تشبیهش به ماه آسمان کردن!

در آن معرض که جان بازان به کوی عشق در بازند

اگر جانان دلش خواهد، چه باشد ترک جان کردن" (1)

برای همین است که اندیشۀ دیگری جز عشق او بر سر نمی‌پرورم. امشب را در میان شعلۀ انتظار به سر خواهم برد و تا سپیده گاه و تا دمی که خورشید جهان افروز از پشت گردنۀ البرز فراز آید و امواج نور بنفش خود را به هر سو منتشر سازد، بیدار خواهم ماند، تا قاصد مهربان من بر من ، بوی پیغام گلِ ماه من را به مشام بیزد و تیرگی بخت و سرنوشتم را سوی سحر رهنمون گردد.

آری، ای ماه آسمانی! من فکر می‌کنم که امشب تنهای تنهایم، " تنهایی من را حتی او که عشقش در خون من جاریست، نمی‌بیند،" اما تو، تنها نیستی، " همۀ موجودات که در این سرزمین زندگی می‌کنند، تو را می‌بینند و با تو سخن می‌گویند، اما من‌را هیچ کس جز درد نمی‌بیند، هیچ کس جز اشک چشمانم، دستانم را در دست نمی‌گیرد، هیچ‌کس به سویم نمی‌آید، تا بگوید: دردت چیست؟…"

بنابراین می‌پندارم،

" من از آن ستاره ای که در یک آسمان غریب گم شده است، تنها ترم…"!

شب را فرصت آن فراهم آمد تا آهسته آهسته نقاب از رخ بر افگنَد و باد شگبیری رو به آغازیدن آورَد، رابعه خامه و کاغذی بر کف گرفت و چونانِ مرغ سحری اینگونه به نوا افتاد:

الا ای باد شبگیری پیام من به دلبر بر

بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر

به قهر از من فگندی دل بیک دیدار مهرویا!

چنان چون حیدر کرار در آن حصن خیبر بر

تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابه بر

غم عشقت نه بس باشد جفا بنهادی از بر، بر

تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی

ز زلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر

ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبول دارم

که هرگز سود نکند کس، به معشوق ستمگر بر

اگر خواهی که خوبان را به روی خود به عجز آری

یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر، بر

ایا موذن به کار و حال عاشق گر خبر داری

سحر گاهان نگاه کن تو بدان الله اکبر، بر

مدار ای (بنت کعب) اندوه که یار از تو جدا ماند

رسن گرچه دراز آید گذر دارد به چنبر، بر

سپیده بر دمید، دمی که مرغ دل در قفس سینۀ رابعه، کماکان بیقراری می‌کرد، صبحی‌که آیینه‌دار دل او بود و انتظار داشت تا از یُمن طلوع آن گره از مشکلی بزرگ کشوده گردد، صبحدم شمیم آگینی که به قول سخنسرای معاصر هری، می‌شد آن را اینگونه به پرسش گرفت:

چیست صباح شب دلدادگی؟

مایۀ دلشادی و آزادگی

با گذشت هر لحظه خورشید جهان افروز به سان گل سرخی در دل سبزه زاران، لب به خنده بر می‌کشود و به هر طرفی فیض نور می‌افشاند و از خندۀ آن، آفاق چهرۀ خندان به خود می‌گرفت، لحظه هایی که:

چهرۀ خورشید چو شد آشکار

کرد به اطراف چمن زرنگار

گشت صبا چون به چمن باریاب

گلشن از آن یافت بسی آب و تاب

چهرۀ گل داد نوازش، نسیم

باغ شد از مهر پر از زر وسیم(ط)

اکنون فرصت آن فرا رسیده بود که قاصدِ دخت کعب قزداری، در صدد انجام ماموریت سنگین خود شود، در صدد رساندن نخستین نامۀ مهربار او برای یار، حامل پیغام عشقی آتشین، نامه‌ای انباشته از راز دل خونبار دلداده ای که در آن با بسی سوز و گداز به وصف زیبایی ها و دلرباییهای معشوق پرداخته شده بود، آری نامه ای همراه با نقش صورت زیبای خودش…!

دایه با دلی پر از اضطراب، در حالی‌که دیده به چهار سوی حرم دوخته بود، با شتابی تندتر از هر زمانی دیگر، خود را به ایوان بکتاش رساند. جوانی که تازه از خواب ناز برخاسته بود و آمادگی برای رفتن به مسند خود می‌گرفت؛ آنگه با شتابی بیشتر از پیش:

شد سلمه داخل ایوان او

وز دل و جان گشته ثنا خوان او

سلمه، در حالی که مصلحت ندید درنگی برای ارائۀ پیامی که از سوی شاهدخت سفیر آن بود، بکند، رو به " افسر خوبان بلخ" گفت:

قاصدم از جانب یار آمدم

پیش تو از نزد نگار آمدم

بهر تو آورده ام از وی پیام

باد، ترا  بادۀ عشرت به جام (ط)

بکتاش جوان هنگامی که نامه را از دست قاصد می‌ستاند، پرسید:

نامه ای که حامل آنی، از کیست و چه پیامی در آن درج است؟

دایه بی درنگ گفت: پیامی از بانوی نام آور شعر و ادب، که در آن درج است: " حرف دل بانوی والا نسب!"

بکتاش دانست بانوی نامور شعر وادب، کسی جز خواهر حارث بن کعب نیست، بی‌درنگ پرسید: رابعه را می‌گویی؟

پاسخ داد:

آری!

رابعه آن مرغ گلستان شعر

طوطی خوش لهجۀ بستان شعر

بانوی با حشمت و شان و جلال

آیت زیبایی و حسن و جمال

غارت جان نرگس جادوی او

رهزن دل، رشتۀ گیسوی او

آنکه بود شعر خوشش دلپذیر

و انکه نباشد به جهانش نظیر!

آنکه بود مظهر عقل و کمال

هست به نقاشی خود بی مثال

او بود آراسته با صد هنر

اوست به دریای معانی، گهر.(ط)

بکتاش جوان در حالی‌که هیجان سرتاپایش را فرا گرفته بود، نامه را در برابر دایه برگشود، پیش از هرچیز، چشم تیزبینش به نقش روی زیبای رابعه افتاد. نظارۀ زیبایی شهدخت، رعشه بر جانش فگند.

آنگه به خواندن پیغام منظوم او پرداخت، پیغامی اندوده با لطف بیان و فوران عشق سوزان!

چو نقش او بدید و شعر بر خواند

ز لطف طبع و نقش او عجب ماند

اکنون ببینیم که از نظر الهی نامۀ عطار، محتوای نامۀ سوزناک رابعه، چگونه پرداز شده است؟:

الا ای غایب حاضر کجایی             به پیش من نه ای آخر کجایی

بیا و چشم و دل را میهمان کن          و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم             نبودی جز فشاندن بر تو کارم

ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم        که من هرگز دل از جان برنگیرم

اگر آئی به دستم باز رستم                و گرنه می‌روم هر جا که هستم

به هر انگشت در گیرم چراغی          ترا می‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار            و گرنه چون چراغم مرده انگار

 بکتاش حینی که نامه را مرور افگند،

به یک ساعت دل از دستش برون شد      چو عشق آمد دلش از غصه خون شد

نهنگ عشق درحالش زبون کرد          برای خود دلش دریای خون کرد

چنان بی روی او روی جهان دید          که گفتی نه زمین نه آسمان دید

چو گوئی بی سر و بی پای مضطر        کُله در پای کرد و کفش بر سر(شیخ)

بکتاش با خواندن آن نامۀ مملو از مِهر چگونه می‌توانست دل در گرو عشق شاهدخت نسپارد و مُهر دوستداری او را به جان نزند؟

شرح داستان بر زبان شعر شیرین طهوری نیز دلپذیر است که در باب گفت و گوی دایه و بکتاش، اینگونه داد سخن داده است: پس از آنکه بکتاش،

چون بشنید از سلمه این سخن / قصۀ آن دلبر شیرین سخن

قلب وی از شوق تپیدن گرفت / بر رخ او اشک چکیدن گرفت

در سر او شور دگر شد پدید /  شد دل او مطلع نور امید

کرد طلوع اختر اقبال او /   داد ثمر گلشن آمال او

نامه‌ عاشقانه رابعه هدیۀ غیرمنتظره ای بود که در دل معشوق غوغایی آفرید.

از اثر نامۀ آن گلعذار /  دل به برش گشت بسی بی قرار!

باغ تمنای دلش گل نمود  /   وز دل خود ناله چو بلبل نمود

گشت چنان بیخود و آشفته حال  /  سرخوش و مستانۀ جام خیال

گفت: بگو زود تو پیغام یار  /   مست شدم مست من از جام یار!

چیست پیام بت زیبای من!  /    حرف دل ماه دلارای من  

  بین که چسان بر سر جوشم، بگو  /  بر سخن تو همه گوشم بگو! (ط)

شوق سرشاری که سراپای وجود افسر خوش سیمای بلخ را فرا گرفته بود، بر آنش داشت که یکبار دیگر آن نامه و پیام دلنشین را از صدر تا ذیل، مرور کند.

سپس مثل کسی که نتواند از شنیدن وقوع اتفاق ناگهانی، ساغر باور سر کشد، با شوق سرشار و لحنی آمیخته با تعجب از سلمه پرسید:

آیا آن پادشۀ خوبان دقیقاً خواسته است تا به من نرد عشق ببازد؟ قاصد گفت: الحق و الیقین و بی هیچ گونه تردید! و افزود:

اوست ز جان واله و شیدای تو / عاشق رخسار دلارای تو!

هیچ نگوید به جز از نام تو /  سر خوش و مست است هم از جام تو

عشق تو صبر از دل و جانش ربود  /   زان به تو پیغام محبت نمود

همراه اشعار خود آن نکته دان  /  زی تو فرستاده یکی ارمغان!

در نگر اینک رخ زیبای اوست  /  پردۀ تصویر دلارای اوست

خامۀ جادوگر آن دلستان /  بر تن این پرده دمیدست جان

تا که بماند اثری زان نگار: / نزد تو ای تازه جوان، یادگار.

اکنون می‌پردازیم به گفتار سوزناکِ افسر جوان، یا بکتاشی که به یک دم، عاشق تر از شاهدختِ عاشق پیشه شد:

با سلمه گفت که ای دلنواز!

ای به من از دلبر من گفته راز!

هرکه چنین نقش دلانگیز بست

لایق تحسین بود او، هرکه هست

خامۀ او در خور صد مرحباست

جان به رهش گر بسپارم رواست

خاصه که از کلک گهربار اوست

پرده ای از صفحۀ رخسار اوست

پس از آنکه مروارید های وصف فراوان از این دست، در رشته سخن چید، به قول طهوری:

از هوش رفت و لب ز سخن بسته و خاموش شد.

طوری که ملاحظه می‌شود، در اثر منظوم "شعله بلخ"، پای صحبت تفصیلی بیشتری راجع به گفتگوی کنیز یا دایه همراه بکتاش به میان آمده است. از آن جمله سلمه، همان‌گونه که دلش نسبت به گرفتاری شهدخت و به قول دیگر، افتادنش در چنبر عشق سوزانِ افسر جوان بلخ بسی سوخته بود، نسبت به بکتاش نیز ناخواسته عین روحیه را به خود اختیار کرد؛ چنان که می‌بینیم:

چون سلمه دید گرفتاریش

سوخت دل او به وفاداریش

در داستان الهی نامۀ عطار آمده است، وقتی که بکتاش حدیث عشق سوزان رابعه را شنید و همزمان تصویر جادویی دختر را با نگاه ژرف ور انداز کرد و نتوانست دیده از آن به دور دارد، خود را گرفتار دام عشق دید و از فرط بی‌قراری و بی‌تابی:

  به دايه گفت برخيز اي نکو گوي

برِ آن بت رو و از من بدو گوي

ندارم ديده روي تو ديدن

ندارم صبر بي تو آرميدن

مرا اکنون چه بايد کرد بي تو

که نتوان برد چندين درد بي تو

چو زلف تو دريده پرده ام من

که بر روي تو عشق آورده ام من

از آن زلف توام زير و زبر کرد

که با زلف تو عمرم سر بسر کرد

ترا ناديده در جان چون نشستي

دلم برخاست تا در خون نشستي

چو تو در جان من پنهاني آخر

چرا تشنه به خون جاني آخر

چو صبحم دم مده اي ماه در ميغ

مکش چون آفتاب از سرکشي تيغ

 اگر روشن کني چشمم به ديدار

به صد جانت توانم شد خريدار

همي ميرم کنون اي زندگاني

اگر دريابيم ورنه تو داني.(شیخ عطار)

از نظر شاعر شعله بلخ، آنکه سزاوار ترحم و دلسوزی باشد، باید با مژده ای – ولو بسیار اندک – به تسکین دل او پرداخت. این دل‌تسلی دادن عبارت بود که ابلاغ پیغام دیدار یار با دلدار، لذا:

بار دگر حرف دلش سرنمود

واقفش از قصۀ دیگر نمود

گفت که او عاشق دیدار تست

شایق دیدار تو، دلدار تست

مایل آن است که بیند ترا

تا به تو گوید زدلش راز ها

دایه پیش از آنکه بکتاش از او بپرسد: چه زمان و به کجا؟ نگذاشت در سینۀ غمناکش آتش انتظار، بیشتر شعله ور شود، بناءً گفت:

چون شب جان بخش هویدا شود

ماه فریبنده چو پیدا شود:

ماه تو آید به لب بام قصر

منتظر تست دلارام قصر

تا که تو پیدا شوی ای سرو ناز!

با تو کند یار تو راز و نیاز

این سخنان گفت و از آن نوجوان

کرد خدا حافظی و شد روان! (ط)

لحظه های مرخص شدن قاصد از نزد بکتاش، در الهی نامۀ شیخ عطار، اینگونه به تصویر کشیده شده است:

روان شد دايه تا نزديک آن ماه

ز عشق آن غلامش کرد آگاه

در قسمت بعدی بحث خواهم دید که دایه در قبال ماموریت سنگینی که برایش سپرده شده بود، حامل چه پیامی برای رابعۀ نشسته در صحرای سوزان انتظار است؟

دراین قسمت جستار، به منظور تنوع بحث، در پیوند به رسالت سنگین دایه شهدخت رابعه بنت کعب، مروری می‌افگنیم به بررسی سبک فکری در حکایت رابعه و بکتاش با بهره از تحقیق شبنم قدیری یگان.

از دیدگاه او در بیان شیخ فریدالدین عطار، دایۀ رابعه تنها به عنوان نامه رسان و پیغامبر عاشق و حیله ساز و نیرنگ باز است، اما حیله هایی که به کار بسته، تا رابعه لب به سخن عاشقی بکشاید، بیان نشده است:

درون پرده دختر دایه ای  داشت

که در حیلت گری سرمایه ای داشت

به صد حیلت از آن مهروی در خواست

که ای دختر چه افتادت بگو راست

( الهی نامه (5842 و 5843)

وی تنها می‌پرسد و علت را جویا می‌شود، اما خود در تشخیص مشکل، صاحب نظر نیست. ولی رضا قلیخان هدایت در کتاب گلستان ارم ( که او نیز به بحث مفصلی در باره رابعه پرداخته)، در حدود سی بیت نقش دایۀ رابعه، حیله هایی را که به کار گرفته تا وی لب به سخن گشاید و عشق به یارش را فاش سازد، بیان کرده است. او را همچون مادری مهربان و دلسوز به زبان رابعه توصیف می‌کند. زیرا او بود که درد بی درمان وی را درمان کرد، دردی که همه طبیبان در علاج آن عاجز شده بودند، دایه ای که خود صاحب نظراست و قدرت تشخیص دارد. چنان که در بیماری رابعه گوید:

به دل گفتا که گر شه ور گدایی است

به عالم بهر هر دردی دوایی است

مگر عشق است درد این سمنبر

که هر روزش مرض گردد فزونتر

( گلستان ارم:837 و838)

بعد ازآن برپایۀ نظر خویش بر بیماری عشق، دل و جان رابعه را به سوی دلدار می کشاند تا وی به درد خویش معترف گردد.

رۀ افسانه گویی پیش بگرفت /  حدیث از عشق های خویش بگرفت

ز هر جا نکته های آشنا گفت /  سخن از عشق و از مهر و وفا گفت

(گلستان ارم: 840 و841)

سپس عاشق کردن بکتاش را به قدرت نیرنگ سازی خویش میسر می‌سازد:

کنم چندان فسونسازی به کارش

که در عشقت کنم بی اختیارش

(گلستان ارم:890) (2)

چون سخن از گلستان ارم است و قصه عشق دو دلدادۀ جان سوخته، خوب است کمی هم از ایجاد تاثیر ژرف بر روان بکتاش جوان با مشاهدۀ تصویر زیبای رابعۀ سخندان نیز گفته آییم.

بسیاری را باور برآن است، از جملۀ نادرات خواهد بود اگر حکم شود کسی با مشاهدۀ تصویر روی مه‌گون دختری زیبا، به یک باره دل ببازد. اگر چنین باشد  می‌توان با مدد هنر رسامی و (امروزه) با نیروی تنکنالوژی، زشت ترین چهره را به گیرا ترین و دلبربا ترین سیما تبدیل نمود و آن را به دیگران ارائه داد و موجب منلقب شدن دل و روان بسا از بینندگان شد!

بنا به آنچه اشارت رفت، می‌توان گفت که بیشتر از تصویر، احتمالاً چند عامل دیگر باعث کشانده شدن دل بکتاش به سوی عشق رابعه گردیده است:

الف: وصف زیبایی دختر کعب در همه جا پیچیده بود.

ب: شعر سوزناک رابعه تاثیر شگرفی بر روان بکتاش آفرید.

 ج: در منابعی هم ذکر شده است که بکتاش در رویا تحت تاثیر حُسن و زیبایی دختر کعب قرار گرفته بود. چنان که شبنم قدیری راجع به این موضوع تصریح نموده: " هدایت در این زمینه پیرنگ حکایت را قویتر کرده و پیش زمینۀ ذهنی را برای خواننده مهیا می‌کند. وی در جریان عشق بکتاش پس از دیدن عکس رابعه، او را یاری خوانده که مدتها در خواب می‌دید وهمواره در پی یافتن نشانی از وجود گرانبهایش بود تا آرامبخش دلش گردد. لذا تصویر ذهنی و خوابهایش با نقش دلدار یکسان افتاد و عشق و دل‌دادگی را در او شعله‌ور گردانید."

پری پیکر ز دیبا پرده برداشت

بدان پیکر همی لختی نظر داشت

به خاطر آمدش رویی که در خواب

نمودند و ربودند از دلش تاب

چو چشم افتاد بر چشمان مستش

ز پا افتاد و رفت از کار دستش

(گلستان ارم: 970- 968)

و این در حالی است که بنابر روایت عطار، بکتاش بیدرنگ پس از دیدن عکس رخ رابعه، دل می‌بازد و نادیده عاشق چهرۀ منقوش در ذیل نامه می‌گردد که شعرش را در بالا نقل کردیم.

سخن از تصویر رابعه به میان آمد، بی مناسبت نیست، تصویر ارائه شده از سوی شاعر معاصر هرات (طهوری) را نیز دمی به نظاره گیریم:

چون سلمه کرد سخن مختصر

در دل بکتاش بشد کار گر

گرچه ندیده مه خود تا کنون

شایق رویش شده از حد فزون

دیده به تصویر بت خویش دوخت

ز آتش عشقش دل او پاک سوخت

دید رخی، چشم بد از وی به دور

چشمۀ زیبایی و دریای نور!

نقشۀ روح و دل و تصویر جان

نقش دلارای دل عارفان

تابلویی از قد و بالای او

آینۀ لطف، سرا پای او

دیدن آن چهرۀ زاهد فریب

از دل او برد قرار وشکیب!

………………….

1 ، خواجوی کرمانی.

2 ، بررسی دو سبک فکری در حکایت رابعه و بکتاش، فصلنامۀ تخصصی سبک شناشی نظم و نثر فارسی (بهارادب) علمی- پژوهشی. سال سوم ، شماره چهارم، زمستان 89 ، شماره پیاپی ده.

شبنم قدیری یگان کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه علامه طباطبایی.

 

X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.