آرشیف

2014-11-21

بتول سید حیدری

..سنگ صبور

ليوان آب قند را دستم داد.روسری را از سرم گرفت.خم شد. شير آب را باز كرد.يك دستش را خيس و بعد به صورتم كشيد.
ـ: الهی تيكه تيكه بشه بحق علی .
روی حلب روغن از سيمان پرشده ، نشست.
ـ: باچی زدتت ؟
آب قند را تا ته سركشيدم.
ـ: نزدم مامان جان…دست بزن نداره.
بلند شد. موهای سفيد و سياهش ميان عرق های صورت به گونه ها و پيشانی اش چسبيده اند.
ـالهي بحق علی دستش را خدا بشكند.
روي تشت قرمز رنگ بزرگي خم شد . لبه های دامن پيراهنش ازپشت جمع شده اند. آستين هايش را تاآرنج بالا زده ، گليم سبز رنگی را كه ميان آب و تايد خوابانده بود ، بالاكشيد بعد دوباره ميان آب ها پنهان كرد.
ـ: روز اول بهت گفتم زن اين مرتيكه ی معتاد نشو . نه به خرج تو رفت نه به خرج آقای يه دنده ات…گفتم بيا عروس خاله ات شو. پسرخواهرم راه به راه ميرود ژاپن و برمی گردد،زندگی آبجيم چی بود از وقتی رامينش رفته ببين چی شد.
بلند شدم.ليوان را گذاشتم لب حوض.
ـ: نذارش اون جا . بذار توی باغچه می شكنه.
ليوان را كنار درختچه ي كوچك انجير كه از وسط حوض سر درآورده ، گذاشتم. پارسال مامان آب حوض را خالي كرد، تويش را داد پر کردند از خاك . يك نهال كوچك انجير را هم كاشت وسط بعد دور تا دورش را ريحان گرفت و شويد.
پاچه های شلوار جین ام را بالا می برم تا زانو . مانتويم را درمی آورم می اندازم روی بند . مادر متوجه ام می شود . صورتش بازشده و سرخی گونه هايش يك دفعه می پرد.
ـ: نمی خواد زحمت بكشی . خودم يک كاری شان می كنم .
ـ : نه مامان جان. من كه بيكارم ، بذار كمكت كنم.
توی تشت مسی پاهايم را فرو مي برم. گرمي آب داخلش ميان رگ های پوست پايم مي دود . مادر كمي تايد مي ريزد.
ـ: موكت آشپزخانه است. ذليل بشه فريبا از بس كه اين جا هر زهرماری می پزد و روغن به سقف و فرش می پرونه ، اصلا نمی شه به اين موكت نگاه كرد . خيلي چربست.
تند تند پا مي زنم . غيرازاين دو تا تشت ، توی ديگ بزرگی كه مادر هر ظهرعاشورا آش می پزد ، چيزهای خيسانده است.
ـ: حالا خودش كجا هست ؟
ـ: عفريته را ميگی.باوركن فهيمه جان ؛ هيچكی مثل تو نمی شه . فريبا يا همه اش پی قر و فرشه يا كلاس آشپزيش . الان هم با مريم رفته پاساژ بگرده . خبرمرگش مثلا عروسمه.صبحی اومد اين جا . اين فرش ها را هم ديد عوض اين كه كمك كنه فريبا را خر كرد و با خودش برد.خبر مرگش بهم گفت زود برمی گرديم و ميام كمك. صدسال اين كمك رو نخواستم…الهی ذليل بشه ننه اش كه دخترش رو بار پسر من كرد.
نفس عميقی می كشد ؛ شلنگ به دست می رود سراغ ديگ . صدای زنگ تلفن از داخل سالن می آيد . برگشته ام و به سالن خيره شده ام. مادر شير را می بندد و همراه با صدای دمپايی هايش راه كج می كند.
ـ: اگر ناصره بگو من اين جا نيستم .
دست تكان می دهد كه يعنی خودم می دانم. ازداخل تشت بيرون می آيم. سرش را می گيرم. خم می كنم. سنگين است. آب چرك و كف آلود از داخلش می زند بيرون. موكت را چندبار از هر طرف جابه جا می كنم. شلنگ را توی تشت مسی می گذارم .
تايد می ريزم. مامان بيرون آمده است.
ـ: مرتيكه ی معتاد ! گفت فهيمه اين جاست . گفتم ؛ چه طور؟ گفت قرار بود اين جا بياييم انگار رفته چيزی بخرد ديركرده…
خنده ام می گيرد . دوباره شروع به پازدن می كنم.
ـ: ازاول آبش كردی ؟ برم برات چايی بريزم…اين ها طايفه ای آدم هايی هستند كه توی حرف درنمی مانند . زمين و به آسمان می دوزند ولي ازحرف جا نمی مانند . خدابيامرزمادرش هم همين طوربود .زبان باز بود كه نگو…
برگشته است با يك ليوان چايی . توي يك دست ديگرش قندان گرفته.
ـ: امروز حق نداری بروی خانه . بشين تا من تكليفم را با آقات يك سره كنم . چه قدر گفتم مرد ، اين ها طايفه ای رسم دارند شيربها بگيرند ، توهم بگير. هی حرف زد . هی خدا و پيغمبر كرد هی گفت پول از اين جوون خوردن ندارد ، نمی دانم پاكه .پسركاريه …حالا كه دخترش را لت و پار كرده می فهمد كه مردک معتاد يک لاقبا چه قدرپاكه .
يك قلپ ازچای می خورم. صدای اذان از دور دست ها می آيد.ليوان را می گذارم لب حوض.
ـ: مامان تراخدا اين قدر معتاد نگو دلم يک حالی می شود . خب اگر منم هشت ساعت لب كوره ی آجر كار كنم صورتم بهتر ازاين نمی شد.
گليم داخل تشت قرمز را بالا و پايين می كند . دستش را به كمرگرفته . می ايستد روبرويم.
ـ: خوبـه توهم ؛ حواست به اين ها باشد. فكركنم حسابي تميزشد . قبلا با آب داغ و تايد خوب خيساندم.
روی حلب روغن می نشيند.
ـ: درش بيار ، روی موزاييك پهن كن ويک پای ديگربزن . بسش هست.
ازتوی تشت بيرون می آيم . آب ها را خالی می كنم. روی موكت كه جمع شده و حالت بدی پيدا كرده می ايستم. شلنگ آب را روی پاهايم می گيرم . تمام تنم مورمور می شود. سردی آب زيرپوستم می دود.
ـ:: حالا سرچي تو را زد ؟
ـ: مادرمن ، منو نزد؛ پرده ی گل بهی راكه سفارش دادم ، چندبار گفتم برود بگيرد.پولش رو هم قبلا دادم يادش رفته امروز آمده به من می گه حاج عباس پرده دوز رفته سوريه. نمی دانی چه قدرناراحت شدم. دوهفته اس پرده آماده شده هی امروز و فردا كرد تا آخرحاج عباس رفت حالا كی برگردد مغازه خدا می داند.
خيره خيره نگاهم می كند.
ـ: سر همين قهركردی پا شدی اومدی اين جا ؟
ـ: خب آره. فرداشب دوستم با شوهرش شام مياد خونه ام ؛ چه خاكی تو سرم كنم ؟
مادر با اخم ابرويی بالا می اندازد.
ـ: خوبه خوبه ؛ حالا برو اون گليم را چند بار پا بزن .تميزه. يک ماه پيش شستمش . پسرمريم روش شاشيده . از پسر خودم چی خي رديدم كه از نوه ببينم.
توی تشت قرمز رفته ام. ديگر گرمی و سردی آب به حالم فرق نمی كند. آفتاب وسط آسمان رسيده است. كلافه شده ام. مادر تشت مسی را وارونه می كند. كف دست را رويش مي مالد. با شلنگ تشت را می شورد.بعد موكت را بلند می كند وروی آن می گذارد.دوباره آب می گيرد.
ـ: يادمه وقتي قد تو بودم يک شب به آقات گفتم چرا وقتی می  خندي كجی دندان هات بيشتر می شند . هم چين با مشت كوفت توی دها نم كه از درد تا صبح خوابم نبرد ولی صدام هم درنيامد…اما شماها ! خوب می كنی مادر . مردها را بايد همين جوری ادب كرد . اگر من دخترالانی بودم اصلا زن آقات نمی شدم. آن وقت ها کی جرات داشت نه بيارد…ديگر پا نزن .درش بياور. يک آب هم كه بگيری .بسش است. حالا قربانت برو سرآن يكی .
                                                             «««««««««««««««
 
روبروی تلويزيون دراز كشيده ام. زيرچشمی به ساعت ديواری نگاه می كنم. از دو گذشته است. نمی دانم برای ناهار چه كار كرد. مامان می آيد كنارم. بشقاب خورشت با ته ما نده ی برنج را توی سینی می گذارد.سرجايم می نشينم.
ـ: خودم می برم مامان جان.
ـ: نه ؛ خسته شدی . خيلی خوب شستی .فريبا که آمد وادارش می كنم روي اين بندها و ميله های بالكن پهن شان كند.پا دری ها را تا تمام كرد آن قدرغر زد كه جان به لب شدم البته اونم حق دارد مادرجان ؛ بعداز تو تنها دخترخونه شده منم هر کاری که هست سرش هوار میکنم. خب طفلک با این همه درس و دانشگاه خسته می شه.
توی آشپزخانه می رود.
-: ناصر براي ناهار چيزی خورده ؟ اگر نخورده وقتی خواستی بری براش غذا كشيدم.
ـ: چی ؟! ولي من نمی رم مامان جان !
با سينی چای داخل اتاق می شود.
ـ: اين حرف ها چيه ؟! مردم بفهمند چی می گند.
با گوشه ای روسري عرق پيشانی اش را پاك می كند. همان جا كنار ستون مي نشيند. سينی چايی را به طرفم هل می دهد، آه بلندی می كشد و پشت دست را روی چشم هايش می گذارد.
مي روم كنارش .بغلش می كنم.
ـ: به خدا مامان ناصر خيلی پسر خوبيه .خيلی دوستم دارد.
سر بلند مي كند.
ـ: هرشب بعد ازنماز، خداراهزار بار شكرمی كنم كه عروس آبجيم نشدی . درسته ناصر قد رامين پول وپله ندارد مادر؛اما جنم كاردارد . حلال و حروم سرش می شه .رامين ذليل شده معلوم نيست با كدوم كارخلاف اين پولا را می اندازد تودامن خواهربدبخت من  .اخلاقش هم ازسگ بدتره، خدا را صد هزار بار شكر مادر ؛ شكر!
بلند می شود ، به طرف آشپزخانه می رود.
ـ: پاشو دخترم . پاشو شال و كلاه كن برو سر زندگيت . برای شامت هم غذا كشيدم. برو تا مريم برنگشته . پس فردا اين عروسه صد تا حرف در مياره.برو مادر.
لب پايينی ام را می گزم. مانتويم را می پوشم . روسری راسرم می كنم . توی حياط نگاهی به فرش های شسته شده می اندازم كه روی تشت ها مرتب چيده شده اند. مامان تا دم دربدرقه ام می كند . بسته ی غذا را می دهد . صورتم را می بوسد بعد در را آرام می بندد و من راهی خانه ام می‌شوم.

 نویسنده :
بتول سید حیدری. داستان نویس مهاجر ساکن درایران .