آرشیف

2015-1-19

صدیق رهپو طرزی

زمین سنتگرای ذهــن مــــا و مارکس باوری روسی

 

یادآوری :
این نوشته پاره یی از یاد هایم می باشد.
من پس از آن که در یک کوچ بزرگ (۱۹۹۲)، کشور را به اجبار ترک نمودم، پس از گذر از کشور های گونه گون، به گفته برتولد برشت، نمایشنامه نویس جرمن به جنگل سیاه، پناه بردم.
در این جا، در خیمهٔ پناهنده گان واقع شهر سویکو، در شرق جرمنی، نزدیک به دوسال انتظار که اشد من القتل بود، به سر بردم.
در این زمان و همین جا با یاری آقای سیون، دوست جرمنی ام که در جنبش اعتراضی علیه نظام گویا سوسیالیستی در شرق جرمنی، شرکت داشت و کتاب ها و نوشته های زیادی را به زبان انگلیسی در اختیارم، قرار داد، فرصت آن را به دست آوردم تا به گذشتهٔ سیاسی ام که از دوران دانشگاه ۱۹۶۴ع. با پیوستن به ح. د.خ.ا. نشانی می گردد، نگاه ژرف، دقیق و پُرنقد بیندازم. 
این نوشته نتیجهٔ همان بازنگری است. 
صدیق رهپو طرزی

tarzisr@gmail.com rahpoe_st@yahoo.co

دیدگاه های مارکس در جریان جنبش های کارگری دادخواه، در نیمهٔ دوم قرن نزدهم در جرمنی شکل گرفتند.
هرگاه رشد سرمایه داری درکشور هایی چون: جرمنی، انگلستان و فرانسه به این پخنگی و بلوغ نمی رسید، نی از جنبش کارگری خبری بود و نی از دیدگاه های مارکس. 
او به این باور ها، در جریان بررسی پُرنقد مناسبت های اجتماعی و اقتصادی سرمایه داری رشد یافته، دست یافت. گوهر و روح اندیشه ها و نظریه های مارکس را می توان در دید نقادانه اش مشاهده نمود و به روشنی پی گرفت. این دیدگاه در خط همان جنبش روشنگری قرار دارد که در سده های هفده و هژده عیسایی، پا در میدان دیدگاه های فلسفی گذاشتند. در گوهر دید روشنگرانه، نقد خرد گرایانه قرار دارد. این دید، از همه باور های گذشته، اسطوره زدایی می نماید و هیچ تابوی در مسیرش جان سالم بدر نمی برد.
ضربهٔ مرید آشنا
دیدگاه های مارکس در جریان سدهٔ نزده وارد ذهن دنیای کاوش و تلاش انسانی برای دریافت به تر واقعیت و درستی گردید. پرسش های زیادی را در بارهٔ هستی در ذهن ها کاشت. کاری که پیش از او میکیاویللی، این اندیشه پرداز سیاست مدرن انجام داد. پس از او این فروید بود که دریچهٔ ذهن ناخودآگاه را گشوده و به دنیای جن و جنزده گی چلیپای بزرگ کشید.
اما، آن گاهی که بر این اندیشه ها پساوند ٫٫ ایزم ،، افزوده شد، دیگر آن ها را از بررسی درستی ها و حقیقت ها تهی ساخت و به آن محتوی ایمانی و عقیدتی داده در قالب تنگ ایدیولوژی در بند کشیده شد. در ایدیولوژی سیاسی این نماد ها، چشمگیر اند: تعهد و اطاعت کامل پیروان، تاکید بر تبلیغ پرُسر و صدا، حضور حقایق مطلق و دگرگون ناپذیر، باور ایمان وار و کورگونه و بالا تر از همه چشم پوشی از واقعیت هایی که در چارچوب اندیشه یی ما جور نمی آیند، ایجاد رابطه پیری و مریدی، و اخر نی آخرین، تلاش برای یافتن راه حل ساده برای یک مساله یی به شدت بغرنج و پیچیده.
به این گونه دیدگاه های او را به شکل کتاب مقدس جلد نمودند و به هفت لای تکه بستند، تا در روز های دشوار از آن طلب گشایش مشکل و دردسر نمایند.
مارکس به نقد سرمایه داری برای نمایش توانایی این ساختار دست زد نی زوالش.
او در بارهٔ ساختار آینده که در آن آزادی در ستیغش قرار خواهد گرفت و بالاترین مقام را خواهد داشت، تنها اشاره های رمز گونه یی نموده است و هرگز کدام حکمی ـ به صورت طبعیی ـ را صادر نکرده است.
همان گونه که نیچه، مسولیت برپایی تنور های آدمسوزی هیتلر را به دوش ندارد، مارکس نیز مسول برپایی گولاگ ها، میدان های کار اجباری استالین در روسیه و دیگر شکنجه گاه ها را که به نام او، رژیم های گویا چپ، اما، به شدت استبدادی انجام دادند، نمی باشد. این خط را می توان در تمام نظام های مستبد که نام سوسیالیزم را بر خویش گذاردند و میللیون ها انسان را سر به نیست نمودند، به روشنی پی گرفت.
ذات و گوهر خود اندیشهٔ جامعهٔ برابرخواهی مطلق، خود زمینه ساز قدرت استبدادی می گردد.
مارکس به زودی متوجه شد که برخی هوادرانش از آن میان کارل کاوتوسکی، دیدگاه ها او را به سوی نصگرایی، دگماتیزم و تعیین می کشانند. او به زودی از این امر فاصله گرفت. او در بحثی که با پاول لافارگو، انجام داد، به صورت روشنی بیان داشت، ٫٫ یک چیز روشن است که من مارکسیست نیستم،،
اما، این انگلس، آشنای نزدیکش بود که در کتاب کتاب ٫٫ انتی دیورینگ،، (۱۸۷۸) دیدگاه های مارکس را وارد دنیای نصگونه یی ساخته آن ها در چارچوب تنگ ایدیولوژی در زندان انداخت.
کاوتوسکی و انگلس با برداشت سطحی، روح خلاق و دگرگون یاب، جدلی یا دیالکتیکی را از اندیشه های مارکس بیرون کشیده و بر آن ها مهر مَحکم ایدیولوژیک زدند.
از آن پس، ما شاهد ظهور ده ها دیدگاه گونه گون می گردیم که همه خود را هوادار مارکس می خواندند و به او استناد می ورزیدند. اما، روح دگرگونی دایمی و زندهٔ پدیده ها را به دست فراموشی می سپردند.
به این گونه به شانه های نام مارکس، پسوند ایزم ism- را به زور تحمیل کردند.
این نمایه یی ایزم، ریشه در زبان یونانی دارد. یکی از شگردهای پسوند ایزم این است که دارای معنا های گونه کون می باشد. پُرکاربرد ترین مورد ها را به حیث پسوند در نام ها و صفت ها می توان یافت.
در این صورت معنای رای، عقیده، ایمان، مذهب، مکتب، روش، آیین و گرایش را به همراه دارد. 
در زبان پارسی نوین پس از سدهّ هشتم عیسایی، با پیروی از شیوهٔ عربی برای نحله ها و مکتب های فلسفی، عرفانی، کلامی و دینی واژهٔ مذهب به کار می رفت. از این رو، واژهٔ مذهب در این بخش ها را به همراه داشت مانند: مذهب اشعری، مذهب معتزلی و دیگر و دیگر… پسان تر ها واژه گان اهل و اصحاب نیز کاربرد یافت. مانند: اهل حق و اصحاب رای.
با توجه به بار معنایی گوناکون هر واژه، باید برابر نهاد نزدیک به آن را به کار برد مانند: فردباوری Individualism یا آزادی خواهی liberalism.

دید پُرنقد به اندیشه های مارکس
از همان آغاز، ما شاهد بروز دیدگاه های پُرنقد به اندیشه های مارکس هستیم. در گوهر این دید گاه نقد برای اصلاح خواهی بود. این امر بنیاد اندیشهٔ مردمسالاری اجتماعی یا سوسیال دموکراسی یا سوشیال دموکراسی را در اروپا به ویژه جرمنی، جایی که خاستگاه اندیشه های اولی مارکس بود، می سازد. اما، این امر در مرداب اندیشه های روستایی روسیه ، غرق گردید.

دیدگاه های مارکس و انحراف روسی
آن گونه که می دانیم حضور دولت مستبد، ونظام سیاسی مطلق در روسیه ( سدهٔ هفدهم تا بیستم ) زمینهٔ بروز طبقه های اجتماعی نیرومند و مستقل را که در برابر دولت قرار بگیرند، فراهم نساخت.
به این دلیل نی مارکس و حتا انگلس، گپی در بارهٔ انقلاب سوسیالیستی در روسیه به زبان نیاوردند.
جای شگفتی است که آنان از مالکیت اشتراکی زمین در روسیه نگاهی به دگرگونی کمونیستی می انداختند. 
اختلاف میان سوسیال دموکراتان مارکس باور و ناردونیکان (توده باور) روسیه که ریشهٔ دهقانی داشتند در بالاترین بخش سیاههٔ نبرد قرار داشت. اولیان از رشد سرمایه داری گپ می زدند و دومیان از دگرگونی دهقانی. بعد ها، میان سوسیال دموکراتان هم دو گروه بولشویک (اکثریت) و مونشویک (اقلیت) دهان باز کردند. اولی ها هوادار انقلاب سوسیالستی بودند و دومی ها از انقلاب بورژوا ـ دموکرات جانبداری می کردند.
جنگ اول جهانی زمینه یی را برای دگرگونی در روسیه فراهم ساخت. این مساله مطرح بود که شورا های کارگری قدرت را به دست خواهند گرفت. لنین تلاش داشت تا از این اهرم برای به دست گرفتن قدرت بهره بگیرد. اما، هنگامی که درک کرد که بولشویکان تنها ۱۵ درصد رای را به دست خواهند آورد، به فکر شورش مسلحانه افتاد و پس از آن که شورش مسلحانهٔ جون ۱۹۱۷ شکست خورد، لنین از فنلند عملیات تصرف قدرت را به گونهٔ کودتا، سمت و سو داد.
در زمان خود او، اولین هسته های نظام استبدادی به گونه ٔ نو و اما، به شدت بیرحم شکل گرفتند. جای شورا های کارگری را دستگاه حزبی گرفت و همه قدرت به صورت غیر انتخابی و دموکراتیک، به آن انتقال یافت.
از آن جایی که تمام ذهن لنین را تصرف قدرت پرُنموده بود، به دیدگاه های مارکس آن گاهی که با نظر خودش ناسازگار می آمدند، به ساده گی و تندی پشت پا می زد. از این رو واژهٔ لنینزم یا لنین باوری، سربلند کرد.

کلیسای نو
با رواج پرستش کیش شحصیت پُرقدرت استالین، همان سلسله مراتب مذهبی و کلیسایی به شکل نو قد می افرازد. این امر ریشه به دورانی کودکی اش دارد که پدرش با زور او را به کلیسا برد تا در آینده کشیش پُرسر و صدایی گردد. اما، او رهبر آهنی و مستبد، مگر نا باور به دین گردید.
در این ساختار کلیسایی، همه گونه نماد های دین عیسایی پدیدار گردیدند. از گونه: مومنان، کافران، روحانیان، پیران، مریدان، دوزخ، بهشت، توبه و حتا اعتراف به گناه، و دادگاه دینی.
خود لنین نیز این گپ مارکس را که آگاهی سیاسی و طبقاتی محصول خود به خودی قوانین تکامل تاریخی و اقتصادی اند، زیر پا نمود. او یادآور شد که آگاهی سیاسی و طبقاتی را سازمان انقلابی می تواند با تزریق نظریه های انقلابی در ذهن توده ها، ایجاد نماید.
لنین نی تنها این اصل، بل ده ها اصل دیگر دیدگاه های مارکس را نادیده گرفت.
لنین شدید ترین ضربه را با تحکیم حزب علیه اتحادیه ها و شورا های کارگری در سال ۱۹۲۱ به این روند، وارد نمود. این امر، زمینه را برای توطیه در خط غیر قانونی سازی فعالیت های دیگر اندیشان و سرکوب به اصطلاح دشمنان یعنی تمام کسانی که برایش سرتایید نمی جنباندند، فراهم ساخت.
این جریان آن اسطوره یونانی را به یاد می آورد که در آن آهنگری که هم رهزنی می نمود و هم در بحر دزدی، برای این که اسیران را جزا بدهد، چپرکت آهنیی ساخت. هرگاه اسیری را گرفتار می نمود بر آن چپرکت آهنی می خواباند. اگر با آن راست می آمد، رهایش می نمود، اگر دراز بود آن را می برید و اگر کوتاه، کشش می نمود تا برابر چپرکت گردد. 
عملکرد لنین را تا پایان، همین تخت آهنی شکل می داد.
به این گونه لنیزم یا لنینباوری به شکل ایدیولوژی سیاسی قد بلند نمود.
استالین بر این دید گاه هایی که خود در کژ راهه قرار داده شده بودند، نیز کاهش ها و افزایش های گسترده یی را به میان آورد.
تروتسکی که دست آهنی استالین، گلو او را حتا در تعبیدگاهش در مکسیکو فشرد، در بارهٔ این کژراهه چنین می نویسد، ٫٫ مسایل لنینیزمِ استالین مجموعه یی از زبالهٔ فکری، کوته بینی و مهمل گویی است.،،
این امر، اثر ویرانگری بر همه گروه های بعدی که ادعای مارکس باوری را می نمودند و در چنبره ٔ نفوذ و قدرت اتحادشوروی قرار گرفتند، جاری نمود و پیامد های دردناکی را برای مردم و از آن میان ما، شکل داد.

مارکس و کشور های حاشیه یی
این مساله روشن است که دیدگاه های مارکس برآمده از جنبش های کارگری در کشور های پیشرفتهٔ صنعتی سرمایه داری یا کشور های مدرن بودند.
این دیدگاه ها برای تحول خواهان و اصلاح گرایان نظام های پیش سرمایه داری یا پیش مدرن، به شدت بیگانه بود. تلاش آنان برای یافتن پاسخ به دردسر های خود شان مانند: پسمانده گی اقتصادی، سیطرهٔ بیگانه گان و وابسته گی، از راه دیدگاه ها مارکس، کژ راهه های دیگری به باور های مارکس افزود.
مارکس به این باور بود که همبود های آسیایی به خاطر برخی ویژه گی هایی چون: تجزیه نو کمون ها اولی، حضور پرُ رنگ مناسبت های اجتماعی قبیله یی ـ دهقانی، کمبود آب، ضرورت نظارت شدید مرکز بر شبکهٔ آبرسانی، دیوانسالاری مستبد دولتی همه و همه سد های سکندر در برابر شکل گیری طبقه ها گردیده و نبرد طبقاتی را نا ممکن می سازد.
از این رو او به این باور بود که حضور بریتانیا در هند، دو کار مهم را انجام می دهد: تجزیه مناسبت های اجتماعی ـ اقتصادی قبیله یی و ایجاد بنیاد جامعه مدرن.
در باره رابطه و مناسبت های میان کشور های صنعتی و حاشیه یی یا پیرامونی می توان کوهی از دیدگاه ها و نظریه ها را بررسی کرد. این بحث، جدل و کنکاش همین اکنون نیز جریان دارد.

ما، مارکس باوری و باور های دیگر
باید به روشنی گفت که ابهام در درون دیدگاه های مارکس، همراه با این نیت که پیروانش آن ها را در قالب خود و دید خود ـ کاوتوسکی، لنین، استالین، ماوو و دیگر و دیگر .. ـ بریزانند، سبب باز شدن دهان کژراهه از یک سو و رد برخی اندیشه هایش گردید.
در باور مارکس مساله فروپاشی نظام سرمایه داری در بالاترین مقام سیاهه دیدگاه هایش قرار داشت.
به این گونه، نخست از همه بر دیدگاه هایش مهر سنگین ایزم یا باورخدشه ناپذیر خورد.
یعد تر، دستگاه اندیشه یی که اکنون در قالب تنگ ایدیولوژی فرو برده شدند، با نام های لنین باوری، استالین باوری، ماووباوری، و حتا انور خوجه باوری و دیگر و دیگر…چنان بحر انحراف را به میان آوردند که کسی را توانایی جدا سازی و سره سازی مُهره را از خرمُهره نماند.
در این میان بدترین کژراه را می توان در وجود کمون گرایی دولتی روسی دید که خود به مانند باور های دینی به این گونه شکل گرفت که حقیقت مطلق و نهایی شناخت را در بر دارد. از آن پس تمام این دستگاه با فراخنا و پهنایش در خدمت فرمانروایان مستبد قرار گرفت. شاه انحراف این مساله را می توان در چین دید که وظیفهٔ دگرگون سازی را در جایی که از فقدان طبقه های اجتماعی رنج می برد، به جنگ میان نادران و دارایان بخشید و آن را رنگ نبرد طبقاتی داد. تمام راه های حل دردسر های اجتماعی به نظام توتالیتر و اقتدار گرا سپرده شد. این رژیم ها از راه کاربرد زندان و بعد بندیخانه عظیم تری به اندازه بَر و دَرازی یک کشور، گویا تلاش نمودند تا مشکل ها و دردسر های سر راه را از میان بر دارند. این ها وسیله هایی برای اصلاح فرد به حساب گرفته شدند. این امر منجر به ایجاد دستگاه به شدت عظیم و غول پیکر استبداد پولیسی گردید و کار و بار شان گویا شکل دهی انسان نوینی بود!

سیاره و قمر هایش 
در شوروی پس از ۱۹۱۷، برای صدور و حتا برپایی گویا انقلاب پرولتری، دستگاهی به نام کمینترم، با اندیشه ها و دست های خود لنین شکل گرفت. کار اصلی این ساختار، کمک و حتا ایجاد حزب های مارکس باور بود.
پس از جنگ جهانی دوم، اتحاد شوروی، نیازی به ساختار های برخی حزب های مارکس باور سر کش که در برابر سیاست های توسعه طلبانه اش درد سر می آفریدند، ندید. این امر در وجود ساختار کمینترن که هدف اش براندازی رژیم های بورژواری جهانی و ایجاد دولت شوراهایی در سراسر کرهٔ زمین بود تا راه را برای نابودی کامل دولت سرمایه داری هموار سازد، تبلور می یافت. شوروی، از این رو به بهانهٔ حال و وضع پیچیدهٔ هر حزب و تمام جنبش چپ که مرکزیت پذیر نبودند، به ساختار کمینترن نقطهٔ پایان گذارد.
در این جا هم دوگانگی روشنی به میان آمد. استالین تلاش نمود تا حزب های قمری را که در محور نزدیک تری به ح.ک. ا. قرار داشتند در ساختاری به نام٫٫ دفتر آگاهی کمونیتسی،، یا کمنفورم، گرد بیاورد. اما، عمر این ساختار با مرگ استالین و حضور دیدگاه های پُر نقد خروشچف، نیز پایان یافت.
پس از مرگ استالین، ح.ک.ا. به زودی در تشکیل اش شعبهٔ روابط بین المللی را ایجاد نمود. از آن پس وظیفهٔ ایجاد و رهبری حزب های دیگر به اصطلاح کمونیستی و چپ که نقش قمر ها را برای حزب کمونیست اتحاد شوروی، به دوش می کشیدند، به این شعبه سپرده شد. 
از آن پس اداره بی چون و چرای این حزب های قمری به دست ح.ک.ا.ش. به ویژه شعبهٔ روابط بین المللی که نقش ٫٫ سیاره ،، را بازی می نمود، سپرده شد.

اصل هایی که زیر پا شدند
شوروی به زودی یکی از اصل هایی معروف به نام ٫٫ حق تعین سرنوشت،، که خود لنین بار ها و بار ها ـ پیش از تصرف قدرت در روسیه ـ به آن تاکید می نمود و از این رو روسیه را زندان ملت ها می خواند، به زودی به دست فراموشی سپرد. یادم مان نرود که خود لنین، در ماه نوامبر ۱۹۱۷، به روشنی یادآور شده بود که مردمان آسیای مرکزی می توانند زنده گی خویش را خود با آزادی سر و سامان بدهند. از این رو خوقند و حوزهٔ فرغانه و بعد خیوا و بخارا استقلال خویش را اعلام نمودند.
این دولت به شدت کوتاه مدت و زود گذر بود. شوروی، با تشکل نیروهایی زیر نام جوانان بخارا و خیوا به سرکوب ازادیخواهان در این دیار دست زد و در سال ۱۹۲۴، بخش هایی که به آزادی دست یافته بودند، دوباره زیر نام اتحاد داوطلبانه در زنجیر سیطرهٔ خونین و پرُ استبدادش قرار داد.
از آن پس تمام تلاش شوروی این بود که دایرهٔ نفوذش را در خط اندیشه های خود، در تمام آسیا، گسترش بدهد. این امر افغانستان را در کنار این دایره قرار داد.
در این راستا، توجه شوروی به این مساله متمرکز بود که افغانستان را با دادن یاری ـ به شکل های گونه گون ـ از کمک به جنبش های استقلال طلبانهٔ آسیای مرکزی، باز دارد.
این امر زمانی برای شوروی ناگوار تمام می شد که امان الله در سر رویای رهبری تمام مسلمانان آسیای مرکزی را می پروراند. اما، سرکوب جنبش های آسیای مرکزی، جنبش خلافت در هند و پان ترکی در ترکیه، سد سکندری را در برابر تحقق این رویای امان الله، برپا نمود.

زیر سایهٔ شوروی
شوروی پس از فراغت از آسیای مرکزی ـ با سرکوب خونین ـ در همان خط سیاست امپراتوری تزاری، در رقابت با بریتانیا ـ تلاش نمود تا افغانستان را در محور نفوذش قرا بدهد.
این امر از همان سال ۱۹۱۷ که بلشویکان قدرت را در روسیه به دست گرفتند و افغانستان هم به آزادی در کار های خارجی اش دست یافت، آغاز می گردد. قرارداد ۱۹۲۱، بر این امر، مُهر قانونی زد.
سپس ما شاهد نفوذ گام به گام شوروی در کشور می باشیم. اوج این امر را در ماه های اپریل- جون ۱۹۲۹، شاهدیم که شوروی بیش از هزار نفر را برای باز گرداندن امان الل،ه به تاج و تخت، به شمال فرستاد. این نیرو ها تا تاشقرغان دست یافتند، اما، به زودی زیر فشار متعدد و عدم جانبداری محلی، برگشتند.
از آن پس تا آغاز سال های ۱۹۵۰، ما شاهد وضع و حال انجماد و یخزده گی در مناسبت ها میان دو کشور می باشیم.
اما، با به قدرت رسیدن داوود به حیث صدراعظم،۱۹۵۲، این یخ در گرمای دیدگاه های او آب گردید. شوروی با آرامش اما، گام به گام به نفوذش افزود. 
جنگ سرد به گرمی این رابطه های افزود. شوروی ها با استفاده از اهُرم های سیاسی، اقتصادی و فنی، در تلکی که شاه فنرش کمک های نظامی بود، افغانستان را در دامش انداخت. تنها ذکر این رقم ها مشتی از خروار را نشان می دهد. اردوی کوچک چل هزار نفری کشور با جنگ افزار های قدیمی به اردوی صد هزار نفری و قوای هوایی ده هزار نفری با جنگ افزار ها تا حدودی مدرن، بدل شد. این اهرم، هم حضور مشاوران شوروی را فراهم ساخت و هم حضور اندیشه های مارکسباوری روسی را. پی آمد هایش را در دو کودتای ۱۹۷۳ و ۱۹۷۸، به روشنی می توان دید.

زمین ذهنیت ما و کاشت تخم این اندیشه ها
این امر روشن است که انسانان برابر با وضع و حال جغرافیا دست به ساختار یک همبود خویش می زنند. این ها همه بسته به سرچشمه هایی است که تداوم زنده گی را فراهم می سازند. این سازه به شدت دگرگون پذیر بوده و درخط تولید و توزیع غذا در زمانه های تنگدستی و فراوانی تنظیم می گردد.
در این گونه همبود ها که چارچوب ساختار طایفه یی، عشیره یی، تول، تولوار، قبیله یی و قومی دارند، شیوه های گونه گون رفتار، رابطه میان عضوان همبود را سر و سامان می دهد. این کردار ها تا آن گاهی که این همبود ها جای شان را به ساختارهایی که در آن قانون فرمان براند، ادامه می یابند.
در افغانستان که تعداد قوم ها و زبان ها به چل و هشت تا می رسد، این نماد را به روشنی در تمام ساختار های قومی می توان دید. تنها در شهر های بزرگ است که این رفتارهای عشیره یی، طایفه یی، قبیله یی و تول وتلوار و قومی کمرنگ می گردند. نمونهٔ روشن آن را می توان در کابل و آن هم در میان خانواده گان آگاه دید.
این را نباید فراموش نمود که همین چل و هشت زبان و قوم، به چار گروه اصلی: هندو و اروپایی، التایی، دراویدی و سامی تقسیم می گردند. 
این نماد ها در شیوه رفتاری در میان بخش زیاد قومان کشور از پشتون گرفته تاپارسیبان، ترک و مغول و دیگر و دیگر…دیده می شود. به این گونه خویش را بیان می دارند: مهمان نوازی، ننوات (واژهٔ پشتوست که رفتن و مراجعه کردن معنا دارد. در این رفتار شخص به گروه دیگری پناه می برد. بعد گروه به مخالفانش مراجعه می نمایند و خواستار بخشایشش می گردند. )، بدل یا انتقام، شجاعت، غیرت، شمشیر، ننگ و ناموس.
در همه این ساختار ها قومی، می توان زیر ساختار هایی به شکل طایفه، تول و تولوار، عشیره، خیل و دیگر و دیگر رادید. 
به صورت روشن می توان افغانستان را کشوری دانست که در آن مناسبت های اجتماعی ـ اقتصادی دهقانی ـ قبیله گی ـ در میان تمام قومان کشور که تعداد شان به چل و هشت می رسد، این امر با ضریب های متفاوتی، وجود دارد ـ نقش مسلط را دارد.
در بحر چنین مناسبت ها، تنها می توان جزیره های کوچکی را که پلی به سوی دگرگونی زده اند، در وجود دو تا سه شهر تا حدودی بزرگ مانند: کابل، کندهار، هرات و مزار دید و بس. این جا ها هم به شدت با دیوار گلی پُرپهن و بلند قامتِ ده ها و روستا های عقب مانده سنتی در محاصره تنگی قرار دارند. در میان این قومان کردار قضایی، به شکل جرگه و اولوس حل و فصل می گردد. این امر به دعوت بزرگان قوم صورت کرفته و شرکت کنتده گان به شکل دایره یی ـ نگهداری تساوی میان عضوان ـ در آن گرد می آیند. فیصله در این گرد هم آیی چون قانون قابل اجراست.
از دید تاریخی نکتهٔ مورد توجه در باره همبود های قومی و قبیله یی در کشور این مساله است که هر کس و فرد، خویشتن را بالا تر از دیگری می داند. این امر اثر پرُرنگی را را از دید روان اجتماعی در میان مردم و هر همبود به جای گذاشته است. در این همبود، هرکس به گذشتهٔ خودش که روان جهانبینی اش را شکل می دهد، پیوند دارد. او تنها و تنها از همین دریچه به گذشته و امروز نگاه می نماید. عنصر مهم در این امر افتخار و غرور می باشد. هر فرد در این همبود تا پای جان به نگهداری این عنصر فخر می نماید و از آن دفاع.
در متن این ساختار، وجودی به نام ریش سپید، سرکرده و بزرگ قوم جایگاه اصلی و برتری را دارد. این را نباید فراموش کرد که دارایی و ثروت و ملکیت اساس این بزرگی را نمی سازد، بل این کردار و رفتار شخص مانند: شجاعت، هوشیاری، دادگری و نام خانواده گی و بالاتر از همه تواناییش در حل مشکل های سر راه همبود، اند که او را به مقام بزرگ قوم می رساند. در این جایگاه ریش سپید، از حیثیت بالایی برخوردار می گردد و می تواند همبودش را در حادثه ها و رخداد های گونه گون رهبری نماید. نماد آن را در جرکه و اولس می توان دید.
به این گونه مردم، نقش میانجی را میان همبود سنتی، دربسته، محافظه کار و حکومت به دوش می کشند. هرگاه که حکومت دگرگونی و یا اصلاح هایی در غیاب این بزرگان روی دست بگیرد، با عصیان و سرکشی همبود رو به رو می شود.
نماد دیگر شکل دهنده رفتار مردم یک نوع خود مختاری است که با همان روان خودی، پیوند دارد. این امر همچنان ریشه در تاریخ اجتماعی کشور دارد. آن گاهی که در سال ۱۷۴۷، این ساختار شکل گرفت، گوهر اساسی اش را خود مختاری گروه های قومی و طایفه یی می ساخت. در این ساختار هر قوم در کار های داخلی خویش مستقل بودند. در عوض، آنان وظیفه داشتند تا برای ساختار نظامی آن زمان لشکر، جنگجو، غذا، جای و حتا جنگ افزار تهیه نمایند.
با وجودتلاشی که در دودههٔ پایان سدهٔ نزدهم برای پایان دادن به این خودمختاری صورت گرفت، اما، هرگز خود مختاری اجتماعی گروه های قومی را از میان برده نتوانست.
در این ساختار دهقانی ـ قبیله گی، نشانه بارز پایین بودن سطح تولید می باشد.
شیوه های کنونی زیست، به صورت عادی نی تنها در میان گروه های مربوط به محیط های گونه گونه، تفاوت دارد، بل در میان گروه هایی با تاریخ های فرهنگی نا همرنگ، نیز جریان دارد. همان گونه که یاد نمودیم، بخش زیاد مردم افغانستان یعنی ۹۰ درصد، در روستا ها زنده گی می نمایند. ۱۵ درصد هم به شکل کوچی و یا نیمه کوچی گذران می نمودند. در این کشور شیوه های زیست و گذرانی همراه با افزار کاری وجود دارند که می توان آن ها را با راه و روشی که در پیش از تاریخ مروج بوده است، مقایسه کرد. از آن جایی که تنوع و گونه گونی زیادی در شیوهٔ زنده گی مردم، به شمول کوچیان، شکارچیان، گردآوران مواد غذایی، کشتگران و باشنده گان شهری وجود دارد، از جمع بندی آن می توان به نمونه های شیوهٔ زنده گی در پیش از تاریخ دست یافت. لشینک Leshink درسال ۱۹۷۳، به این باور دست یافت که در افغانستان همانند بلوچستان و وادی سند، نظام کار برد و استفاده از زمین در زمان کنونی، در جریان چند میللیون سال دگرگونی نپذیرفته است.
بخش زیاد شان گذران زنده گی را از راه کشت و زراعت، مهیا می سازند. به همین دلیل، منبع آب، عنصر مهم و تعیینگری را برای تهیه غذا و گذران زنده گی برای انسانان این سرزمین می سازد. این امر نی تنها بر کشت و کشاورزی اثر وارد می نماید، بل بر دام داری، شکار و گردآوری غذا تاثیر نیرومندی به جای می گذارد، زیرا وجود چارپایان و گیاه ها به آب بستگی دارد.
دهقانان با استفاده از ابزار کار ساده، به کار کشت می پردازند.
تمام دهقانان در افغانستان ساکن نیستند: گروه هایی اند که می توان به آنان کوچیان گله دار ناب گفت. در کنار آنان کسانی اند که کوچیگری فصلی را با کشت غله همراه می نمایند. برخی از گروه ها، درجهٔ کوچیگری خویش را با اقتصاد متغییر و یا وضع آب و هوا همسان می سازند و مطابقت می دهند. برخی از گروه ها، فاصلهٔ کوتاهی را سفر می کنند، در حالی که گروه دیگر تا هزار ک. م. راه میان چراگاه های زمستانی و تابستانی را می پیمایند.
آن گاهی که واژهٔ کوچیان ناب را به کار می بریم، هدف این است که وسیله گذران شان گله های گوسپند و بز می باشد. این ها غذا، سوخت، مواد برای لباس، و پناه گاه تهیه داشته موادی را هم برای تبادله میان دهقانان و سوداگران در شهر ها ذخیره می دارند. آنان از چراگاه های زمستانی به سوی چراگاه های تابستانی به بخش های کوهستانی واقع در کوه های مرکزی سیر می نمایند.
بخش بزرگ مردم مصروف تولید غذا برای رفع نیاز های اولی زنده گی اند. آن گونه که خود شاهدم در سال ۱۹۴۷ که در دایکندی به سر می بردم، در روز بازار نبادله جنس به جنس صورت می گرفت و پول هنوز نقش تعیینگر را به دوش نگرفته بود. این امر از تحرک اجتماعی به شدت می کاهد. در این ساختار دربسته، فرزندان در بخش زراعت و مالداری پای در پای پدران می گذارند. در این همبود کوچک، یک فرد یا زبر دست است و یا زیر دست. ازدواج در همان حلقهٔ تنگ خونی و خانواده گی جریان می یابد. جالب است که حتا کوچیان بر همان خطی سیر می نمایند که پدران شان در جریان سده ها، زیر پای نموده اند.
در این ساختار خانواده در عقب دیوار های گلی پُر پهن که حتا کلکین و باد گیری هم ندارد، به سر می برند. این دیوار پُرپهن و بی روزن خانواده و فرد را از حضور بیگانه دور نگه می دارد. بیگانگان حتا شامل خود مردم نیز می گردد، چی رسد که از قریه ، ده و یا شهر دور تر بیاید. این امر یک نوع حس بیگانه ستیزی را به میان می آورد. به این گونه هر خانواده، ده و قریه در همان دایرهٔ تنگ خود باقی می ماند و همهٔ دیگران برایشان بیگانه شمرده می شوند.
دین و مذهب های گونه گون که حکم های خویشتن را با حال و وضع محل همسان ساخته اند، همراه با دید تقدیر گرایانه، خرد گرایی را امکان جلوه نمی دهند. دیوار گلی پُر پهن همراه با دبوار های سنگشده باور های مذهبی، یک همبود اجتماعی را به شدت درونگرا می سازد. این امر در حالی است که اصلاحگران دید بیرونگرا دارند. این امر سبب می گردد تا تصادم و برخورد شدیدی میان روستاییان درونگرا و تحول خواهان بیرونگرای شهری، رخ بدهد.
این نماد ها و نماها، حالی را در کشور سر و سامان داد که پدیده سخت جان دیگری را به نام نیروی فرار از مرکز را به میان آورد. در بسیار مورد ها قومان گوناگون و رهبران همبود های مختلف، حکومت را موجود بیگانه می دانستند. همبودهای مختلف همیشه در برابر نفوذ حکومت مرکزی در کار هایشان مقاومت نشان داده اند. خودگرایی محلی و آزادی همبودی درونی به یک سنت سخت جان و دوامدار در کشور بدل شده است. در این باره نمونه های زیادی را می توان آورد که به باورم شازترینش عدم جلب عضوان برخی از همبود ها به خدمت عسکری و سربازی می باشد.

بیگانهٔ رانده شده 
در متن چنین همبود و جامعهٔ سنتی و دربسته است که حتا دین اسلام با حضور بیش از هزار سالش نتوانست تمام تار و پودش را دگرگون بسازد و باور های کهن قبیله یی پیشین، با سخت جانی در برابرش مقاومت نمود. دین برای حضور ـ اگر هم کمرنگ ـ در برخی مورد ها خویشتن را با این رفتار های همسو ساخت. در این خط مفر بزرگ را عرفان و صوفی گری که خانگاه ها را چون پناهگاه های مطمین برای خویش استوار نمودند، می توان دید.
اندیشهٔ بیگانه یی که از زمین و حال و وضع دیگری برخاسته و دچار هزار کژراهه ها شده بود، با نیت واردکردن دگرگونی در این جا نازل شد. پیشینهٔ این مساله را چنین می توان دید: اتحاد شوروی با ساختار کمینترن از همان سال های اولی ایجادش در ۱۹۱۷، توجه جدی به گسترش نفوذ به افغانستان نمود. نمونه اش در بالا یاد شده است.
با سقوط امان الله از قدرت، رابطه میان ما و اتحادشوروی روز های منجمدی را به همراه داشت.
داوود، در جریان یک کودتای خزندهٔ درباری، شاه محمود صدراعظم را از قدرت به زیر آورد و گروهی از دگرگون خواهان و اصلاح طلبان را در بند کشید.
غباری از اندیشه های مارکس ـ درسترش مارکسباوری روسی یا همان لنینزم و استالینیزم ـ پس از بستن فضای باز سیاسی توسط داوود،۱۹۵۲، بر اندیشهٔ آگاهان ما، آن هم در تاریکخانه های زندان، پراکنده شد.
در دوران صدارت داوود، تمام زمینه ها برای نفوذ اتحاد شوری به ویژه در بخش های آموزش نظامیان و هم ملکیان فراهم گردید. 
در این مورد، هم چنان نقش پُر رنگ حضور ادبیات چپ که از سوی خود شوروی و یا حزب تودهٔ ایران، با یاری شوروی فراهم می گردید، نباید فراموش نمود. من خود خوب به یادم دارم. آن گاهی که در روزنامهٔ انیس کار می کردم، کسی به نام اوبولوف که گویا کار های مطبوعاتی را در سفارت شوروی در کابل به دوش داشت، هر هفته یا هر دو هفته یکبار با بغل پر از کتاب و نشریه به روزنامه سری می زد و وسیله های تبلیغاتی را پخش می نمود.
این فرمانروایی پُر استبداد یک دهه دوام نمود و با خویش عقده های سرکوب شده و متراکم را به میان آورد. این خود زمین مساعدی را برای کشت دیدگاه های مارکسباوری روسی که با حضور همه جانبهٔ اتحادشوری ـ به ویژه نظامی ـ یاری می گردید، فراهم ساخت.
این عقده ها و نیاز های متراکم شده و سرکوب شده، آن گاهی که فضای سیاسی در دههٔ مردم سالاری، سال های ۱۹۶۰، باز گردید در وجود ح.د.خ. ا. و بعد ظهور شاخه های دیگر چپ، انفجار پرُ سر و صدایی را به میان آورد. در همین دهه در سمت دیگر، اندیشه های اسلام سیاسی ـ نی سنتی ـ که در وجود گروه اخوان المسلمین و شاخه های دیگرش تبلور یافته بودند، جامعه درسخواندهٔ کشور را به دو قطب چپ و راست تقسیم نمود. در این میان نبود، حضور دیدگاه های مردمسالار و آزادیخواه، زمینه را برای تُرکتازی نیرو های هوادار دیدگاه های مارکسباور روسی و اخوان المسلمین، که از درونش جنبش های بنیادگرای اسلامی ظهور نمودند، فراهم و مساعد ساخت.

فضای آزاد و مردمسالار، زمینه ساز شکل گیری گروه های سیاسی
آن گونه که یاد نمودم، با آغاز دههٔ شصت سدهٔ بیست عیسایی، دگرگونی ژرفی با اعلام قانون اساسی نو، خورشید آزادی از پس ابر های تیرهٔ استبداد که یک دههٔ تمام بر تار و پود جامعه چنگ افگنده بود، بیرون شد. درب زندان ها باز گردید و فضای نوی برای تنفس سیاسی فراهم آورده شد.
کسانی که در زندان های سیاه و نمناک به سر می بردند و به جرم آزادی خواهی در بند کشیده شده بودند، در همان جا هم آرام ننشستند. نور اندیشه ها و فکر های نو، راه اش را از پُشت میله های آهنی به درون باز کرد. به باور من این فضای تنگ و پرُاختناق، زمین باری را برای نفود اندیشه های گزافه گرانه فراهم نمود. از این رو در همان زندان هم حلقه هایی به شکلی از شکل ها به ادبیات چپ و مارکسباور که بیش تر از انحراف روسی اثر پذیرفته بودند، دست یافتند. همچنان پیروان جنبشی که در دههٔ چل هوای مردمسالاری را در سر داشتند، زیر ساطور استبداد، به این سو روی آوردند.
آن گاه که درب زندان های باز گردید، همینان برای یافتن پاسخ روشن به وضع و حال پسماندهٔ کشور، به کنکاش دست زدند.
در چنین فضای بود که حلقه های جداگانه تلاش نمودند تا گروه، حزب یا جریان سیاسیی را سر و سامان بدهند.
به ادعای سنده هایی که تاحال به دست آمده است، خود کسانی که در سر هوای دگرگونی را برای کشور می پروراندند، در فکر ایجاد چنین ساختاری گردیدندو در نتیجه، ساختاری به نام جریان دموکراتیک خلق بود.
اما، به باور برخی، روسان با استفاده از این دگرگونی و خواست، در چارچوب سیاست توسعه طلبانه اش، زمینهٔ چنین تشکلی را فراهم ساختند. من خود از زبان یکی از کسانی که در روز های نخست به این کار علاقه یافته بود، شنیدم که بنیهٔ مالی را روسان از راه سفارت شوروی و ادارهٔ آژانس تاس (خبر گزاری اتحاد شوروی در کابل) تامین می کردند.
به هر روی، ح.د.خ.ا. در تشکلی تبلور یافت که از همان روز های نخست در ناسازگاری دو گانگی به سر می برد. در برنامهٔ حزب، نامی از مارکسباوری و یا لنینباوری و حتا سوسیالیزم برده نشده بود و از ساختار دموکراتیک ملی حمایه می گریدد، اما، در اساسنامه از ایدیولوژی مارکسیزم ـ لنینیزم نام برده شده و هدف نهایی تشکل سوسیالیزم، خوانده شده بود.
اما، از همان اول کار دیدگاه هایی از آن میان سیاست ضد امپریالیزم و حمایه از جنبش های ضد امپریالیزم، نشان می داد که حزب در سایهٔ پرُ رنگ سیاست شوروی گام بر می دارد.
از آن جایی که رهبران و به ویژه عضوان حزب ریشه در ساختار های قبیله یی و قومی داشتند، به زودی در درون این ساختار گروه بندی ها آغاز شد.
تضاد میان هویت مارکسباوری روسی و شکل هواداری از نظام سیاسی مدرن مردمسالار، به حزب حالت دوگانگی بخشید. از سوی دیگر برخورد میان سنجه ها و معیار های اجتماعی و فرهنگی جامعهٔ سنتی و بستهٔ کشور و ایدیولوژی حزب، در کنار ایجاد گروه بندی در میان حزب، اثر و نفوذش را در میان مردم کاهش داد.
هنوز عرق پای تشکل حزب، خشک نشده بود که به دو گروه مریدان تره کی و کارمل، تقسیم گردید. این امر دلیل های گونه گون دارد که به باورم دلیل اصلی را می توان در کنار نبرد بر سر مقام میان تره کی و کارمل، در ساختار قومی ـ زبانی، شهری ـ دهاتی دید. از این رو بی دلیل نیست که بخش زیاد پیروان تره کی ریشه در قبیله های پشتون در روستا ها دارند و از کارمل در میان قومان دیگر به ویژه پارسیبانان و پارسی زبانان شهری. این جدایی نمادهای ـ حتا خونینش ـ را در رخداد های مهم و چرخشی کشور مانند کودتای داوود، کودتای امین (ثور)، و آخر نی آخرین تنی، به نمایش گذاشت. با اندوه که این بیماری تا اکنون که حزب از قدرت افتیده و کشتی اش به پاره های بی حساب شکسته شده است، هم چنان جریان دارد. 
هویت پنهان اندیشهٔ مارکس باور روسی به زودی با نشر نشریه های حزب مانند خلق و بعد ها پرچم، آرام آرام آشکار می شد. ادبیاتی که در نوشته ها به کار می رفت بوی تند مارکسباوری روسی می داد. در آن زمان آوازه یی در شهر پخش شده بود که بخش زیاد نوشته ها و مقاله ها به روسی نوشته شده و بعد به پارسی تاجیکی برگردان می گردید. اما، این امر روشن است که از متن ها چنین بر می آمد که به شدت زیر تاثیر برگردان هایی قرار داشتند که در مسکو ترجمه می شدند و یا حزب توده آن ها را برگردانی و نوشته می نمود. این نوشته ها مردم و به ویژه عضوان حزب را در توهم جامعهٔ شگوفا که همه از نعمت تساوی حقوق و داد اجتماعی بهره می برند، غرق نمود. از این دیدگاه ها مانند حکم های دینی که در آخرت وعده بهشت را می داد، امید رسیدن به بهشت روی زمین، آن گاهی که جامعه به مرحلهٔ کمونیزم برسید، در دل ها می پروراند. من خود شاهد بودم که هنگام دنبال نمودن برخ کورس ها که به خانهٔ میر اکبر خیبر می رفتم، در آن جا رادیوی با موج نیرومند روسی وجود داشت. او همیشه به خبر ها و تبصره های رادیو مسکو که به زبان پارسی و یا انگلیسی پخش می گردید، گوش فرا می داد و یاد داشت هایی را هم بر می داشت. رادیوی دیگر که عضوان حزب باید به آن گوش می دادند پیک ایران بود که از سوی حزب تودهٔ ایران پخش می گردید. 
این امر چشم عضوان حزب را از دید بافت به شدت پیچیدهٔ جامعه ما که بیش تر از توپ هفت پوست، هزار ها لایه داشت محروم نموده و آنانی که با این نگاه به حال و وضع بد جامعه می نگریستند، برای بیرون رفت، یگانه راه حل را انقلاب چپ می دانستند.
در این جا دیدگاه لنین که در فقدان رشد جامعه و نبود نبرد طبقاتی، حزب ـ به ویژه گروه کوچک انقلابی حرفه یی ـ را جانشینش ساخته بود، به مدد آمد. بر اساس این خط دید، حزب باید قدرت سیاسی را به دست می آورد و به وسیلهٔ آن جامعه را به سوی سوسیالیزم و کمونیزم می راند.
از این رو، عضوان حزب موظف گردیدند تا در میان ماموران، ساختار های امنیتی به ویژه نظامیان و پولیس کار سیاسی و ایدیولوژیک نمایند.
این چارچوبی بود که حزب کمونیست اتحاد شوروی، برای تمام حزب ها قمری ساخته بود و در این محدوده به آنان یاری می رساند.
آن گونه که می دانیم کشور، فاقد طبقهٔ کارگر به مفهموم مدرنش بود. آنانی هم که کار می کردند، ریشه در روستا ها داشته و زیر نفوذ فرهنگ، سنت، خیل، طایفه، قبیله و قومِ بودند.
حزب با این دید، از خط یک حزب به شکل واقعی واژه، فرسخ ها فاصله داشت. حزب زمانی می تواند کار جدی نماید که توجه به مساله های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی که نمایانگر خواست مردم باشد و مردم آن ها را با گوشت و پوست خویش احساس نمایند، مبذول دارد. در این صورت حزب باید برنامه اش را برابر با نیاز های فرهنگی و دیدگاه های مردم سامان بدهد تا هواداری و حمایه مردم را به دست بیاورد. توده ها، دیگر موم نیستند که با دست های رهبران و عضوان بلند رتبهٔ حزب شکل داده شوند. رابطه میان حزب و مردم، پیوند میان پیر و مرید یا فرمانروا و فرمانبر نیست. مردم ستون فقرات قدرت سیاسی اند و بدون حمایهٔ آنان حزب نمی تواند کاری را انجام بدهد و از پیش ببرد.
اما، ح.د.خ.ا. را باور های ایدیولوژیک ـ آن هم به شدت لاغر و کم مایهٔ ـ رهبران سمت و سو می داد. بخش زیاد آنان جز زبان های پارسی و پشتو با زبان دیگری آشنا نبودند. این امر، میان مردم و حزب دیوار پُرپهنی مانند دیوار چین، بر افراخت. 
این امر در فضایی صورت می گرفت که جامعه در خط ساختار اجتماعی دهقانی ـ قبیله یی قرار داشت. برای مردم سیاست از ده، قریه، قبیله و همبود کوچکش شروع می شد.
یکی از عنصر های مهم که حزب را به سوی ماجراجویی کشاند، عدم باور و حضور سنجه ها و شاخص های انتخابی یا گزینشی بود. مقام ها در همه رده ها در درون حزب به صورت انتصابی تعیین می شدند. کسانی در این جایگاه ها برگزیده می شدند که نزدیک ترین رابطه و پیوند را با رهبران حزب ـ آن هم در خط پیری و مریدی ـ می داشتند. اصل هایی چون : حزب واحد، مرکزیتِ گویا دموکراتیک، عضوان را به بلی گویان بدل کرده بود. این اصل استبدادی یا با ما یا بر ما در درون و حتا بیرون حزب نهادینه شده بود. همین دلیل بود که حزب بر خط قومی ـ زبانی تقسیم گردید.
یاد داشت : از آن جایی که مناسبت های دهقانی ـ قبیله یی بر جامعه فرمان می راند، گروه های دیگر سیاسی از آن میان اخوانیان نیز بر همین خط دچار انشعاب شدند. حزب جمیعت اسلامی به پیروان ربانی که پارسی زبان بود و گلبدین که پشتو زبان بود، تقسیم گردید. این امر حتا در مورد گروه هایی که در خط قومی ـ مانند حزب افغان ملت که پشتونگرا بودند ـ نبرد می نمودند، جریان یافته است. آن ها هم به زودی بر خط گروه های محلی، منشعب می شدند. 
هم چنان در درون حزب رابطه یی به مانند پیوند پیری و مریدی شکل گرفت. این امر بعد ها گروه و فرقه های متعددی را در حزب به میان آورد. این بیماری حزب را از درون، توته توته نمود.
از آن جایی که سطح آگاهی سیاسی در جامعه و هم چنان درون حزب بسیار نازل بود، گروه های قومی به آن به حیث نیروی نگهدارندهٔ منفعت های اجتماعی، سیاسی و به ویژه اقتصادی خویش می نگریستند. به این دلیل، به آرمان های حزب و حتا اندیشه و ایدیوبوژی اش از سر این نادانی، بها نمی دادند.
اگاهی نازل و درک پایین از واقعیت ها و درستی های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و ملی کشور ناشی از نظام آموزش بود. این دستگاه در اختیار دولت قرار داشت. آگاهی بسیار نازلی و در مورد های متعدد انحرافی، از صافی این نظام آموزشی می گذشت. این شیوهٔ درسی فاقد اگاهی نو، جدید و مدرن بود و هرگز به مساله های اساسی جامعه نمی پرداخت.
پیش از آغاز دههٔ دموکراسی و مردمسالاری، آزادی مطبوعات و رسانه های گروهی وجود نداشت و بیش از نود درصد کتاب ها به زبان پارسی از ایران وارد می شدند. بخش زیاد هم از صافی سانسور می گذشت. من خوب به یاد دارم آن گاهی که می خواستم به کتاب ممنوعی دست بیابم، کتابفروش که با من شناخت داشت، آن را با تن لرزان از پَسخانه اش، پیچیده در کاغذ لـُـکی می آورد. در این کتاب های وارد شده از ایران، کم تر به مسالهٔ افغانستان پرداخته می شدند.
از همین رو بود که نشریه های مخفی دست به دست می گشت و در مورد های آن ها را با قلم تکثیر می نمودیم. در این حال و احوال عضوان حزب با رگه هایی از اندیشهٔ مارکس که بار سنگین نظریه های لنین و استالین را که به وسیلهٔ بخش تبلیغاتی حزب کمونیست شوروی، آن هم در خط پخش نفوذش سر و سامان داده می شد، آشنایی کمرنگی می یافتند. این ها زیر نام باور های انقلابی به خورد عضوان حزب و دیگران داده می شد.
همین دسترسی به کتاب ها در درون حزب هم در خط رابطه های پیر و مریدی، از بالا به پایین، جریان می یافت. عضوان سادهٔ حزب بیش تر با پیوند های فردی، قومی و زبانی به بدنهٔ حزب وصل می شدند. این مساله فرقه گرایی را در درون حزب سامان داد و تا پایان عمر حزب ادامه یافت و اکنون هم در تخته پاره های جدا شده و جزیره های جداگانه که گاه به آب فرو می روند و گاه از آن سر بلند می نمایند، به شدت جریان دارد.

حزب و دههٔ مردمسالاری: فرصت طلایی که از دست رفت
آن گونه که می دانیم، فضای باز سیاسی پیش شرط تمام کارکرد های سیاسی بعدی را رقم می زند.
در کشور ما، با باز شدن اولین درب مکتب به نام حبیبیه، که تفاوت ژرفی با مدرسه داشت و به ارادهٔ امیر حبیب الله، امیر نوجو صورت گرفته بود، دروازهٔ دنیای نو نیز باز گردید.(۱۹۰۳). درجریان نزدیک به یک دهه حضور این فضای باز، اولین تخم نگرش نقد گونه به ساختار سیاسی که پیش از آن مهر تقدس الهی بر آن زده شده بود و شاه، سایهٔ خداپنداشته می شد، بر زمین اندیشهٔ همین مکتب رفتگان آن زمان، کشت گردید. 
اما، با اندوه که مدت کوتاهی نگذشته بود که از همین مکتب که اداره اش به دست استادان فارغ شده از مدرسهٔ علیگر بود، و در سر هوای نسلط احیای اندیشه های دین اسلام را داشتند، نزدیک ترین راه رسیدن به هدف را کنش های هرج و مرج طلبانه ـ مُد آن زمان برای آوردن دگرگونی ـ می دانستند. این حرکت ماجراجویانه و انارشیستی به قصد به گلوله بستن امیر، صورت گرفت. (۱۹۰۹). اما، این جریان ماجراجویانه به زودی افشا گردید. جای شگفتی است که برخی نویسنده گان ما آن را جنبش مشروطه یا درسترش قانون خواهی و آن هم اول خواندند. با این حرکت، امیر اصلاح