آرشیف

2015-1-19

صدیق رهپو طرزی

روشنفکران افغـان در تبعيد: رخ ها و زاويه های فــلسفی و روانی

 

  تقديم به همه کسانی که سر بر آستان اژدهای قدرت نسايدند

 

یاد آوری
من در این روزها، در جریان جستجو و بررسی در خط دریافت مفهوم ها و کاربُرد واژه گان روشنفکر وروشنگر بودم تا آن چی در باورم رسوب نموده بودند، به سنجه نوین بگیرم.
آن گونه که روشن است، در این روز ها، امریاد شده سر و صدای زیادی را در میدان های اندیشه ییجال جهانی آگاهی یا انترنت، و هم چنان نشریه های چاپی این جا و آن جا در میان هم میهنان ما، به راه انداخته است. امر مسلم هست که تا کنون هرکس از گمان خویش به آن یار گردیده و از درونش به دریافت اسرار، نکوشیده است.
در این راستا، در کتابخانه بزرگ دانشگاه گـُـت تینگن، شهری در قلب جرمنی که من در آن پناه آورده ام، سرگرم جستجو بودم که ناگهان چشمم به کتابی زیر نام، ٫٫پایه فرهنگی ملی گرایی افغان،، با ویراستاری ایوان اندرسن           Ewan Anderson   گیر کرد.
در این اثر، در کنار دیگر مقاله ها، به نوشته یی از آقای سید بها الدین مجروح، بر خوردم. این اثر، در مورد روشنفکران در تبعید که نگاهی به داخل هم دارد، البته سال های پیش، نوشته شده بود.
راستش را بگویم در همان هنگامی که چشمم به نام او بر خورد، به گفته فروید، یاد مانده های گذشته در برابر دیدگانم، مانند صحنه های یک فیلم، با سرعت برق گذر نمودند. این جرقه ها که بر رخداد های گذشته نور می پاشاندند، در دو جای یکی اژدهای خودی و دیگری خبر سو قصد به جانش در شهر پشاور واقع در پاکستان ایستادند.
اولی بر روزگاری پرتو افگند که در دانشکده  حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کابل در خط اندیشه های فلسفی و نظریه های سیاسی از افلاطون تا جان دیویی جر و  بحث داغ و پُــر شوری ــ در آن روز ها و شب های پُر هیجان جستجو برای دریافت حقیقت ــ در تمام تار و پود کارم تنیده شده بود.
این چراغ، ما را به سوی خود که در وجود واژه گان من، خود محور و بزرگ بینی تبلور می یافتند، رهنمونی می نمود.
دومی، سال های خط کشی های اندیشه یی (ایدیولوژی) چپ و  راست که در هر دو سو، روشنفکران! فریاد به راه انداخته بودند، را در برابر دیدگانم، زنده نمود.
راستش را بگویم، اندوه سنگینی، مانند همان سالی که خبر سو قصد به جانش، روانم را پـُـر نموده بود، این بار به سراپای وجودم چنگ دردناکی انداخت.
برآن بودم تا دیدگاه هایم را در مورد واژه گان روشنفکری و روشنگری با بر گردان این نوشته، همراه بسازم. اما، به زودی متوجه شدم که این بحث دراز دامن هست و ظرف تنگ یک نوشته، گنجایش هر دو را ندارد.
به همین سبب، پَــله برگردان نوشته، سنگینی نمود و به آن پرداختم. البته برای آگاهی آنانی که با نام او آشنایی کم تری دارند، بر آن شدم تا به ورقی از زنده گی نامه اش نگاه گذرایی بیندازم و آن را در برابر دیدگان شما بیاویزم. تا چی در نظر آید!

 

 
 

زنده گی نامه
٫٫افغانستان همانند گوساله یی است در بازی بز کشی میان مسکو و واشنگتن. ما، آن را در این جا، در پشاور نیز آورده ایم. این بازی آینه تمام نمای بازی بزرگ تر کنونی است.،،
با این حرف ها، شادروان سید بهاالدین مجروح، تصویر تمام قد حالت و وضع آن زمان بازی بزرگ را که رود یارد کیـپلینگ Rudyard Joseph Kipling  داستان کوتاه، ناول نویس و شاعر  بریتانیایی، در اثرش به نام کیم Kim آن را سکه زده بود، و بعد رواج گستدره تر یافت و تا کنون با کژی و مژی هایی ادامه دارد، بیان می دارد.
بر آن می توان سخن های دوست دیگرش را با این بیان که ٫٫…این بازی، بدون حمایه گر قویی نمی تواند صورت بگیرد. این بازیی دارا یان است. جنگ کنونی نیز شباهتی به این بازی دارد، زیرا پشتیبانان بزرگ دارد. در یک سوی بازی، کمونیستان قرار دارند و در سوی دیگر بازی، بنیاد گرایان اسلامی. ما چون گوساله یی در دست این چاپ اندازان قدرتمند، تکه تکه می شویم.،، اضافه کرد.
شاد روان مجروح، به این دید و نتیجه به سببی دست یافت که در برابر چشم هایش می دید که مجاهدان، بر خط منافع گروهی خویش به شدت در برابر هم قرار گرفته اند. البته ریشه این دید و نگاه را می توان به گذشته درون پـُـر احساسش پی گرفت.
پناه گاه
او ارثیه گران بهایی را در این دید  و  نگاه به همراه داشته است.
آن گونه که می دانیم او نواسه پاچای تیگاری، یکی از خلیفه گان ملای هده است. این روحانی پُـر نفوذ و قدرتمند، همیشه نقش میانجی را در مناقشه قبیله های مهمند و صافی که بر هردو سو خون ریزی و مرگ را بار می آورد، به دوش می کشید. خدمت بزرگی را که این پیر جهاندیده ارایه می داشت، بیطرفی در مناقشه های گونه گون بود. او در دنیای پــُـر از زد و خورد راه و رسم زنده گی قبیله یی که انتقام جویی در گوهرش قرار دارد، پناه گاهی را فراهم می کرد. پس از آن، به میانجیگری برای پایان دادن به کـُـشت و کـُـشتار های بی پایان و نفس گیر، می پرداخت.
دفتر و جا ی کار مجروح در پشاور، به چنین پناه گاهی بدل گردیده بود.
اولین واژه گان
هنوز چشم این کودک بر زیبایی های زادگاه اش باز نشده بود که واژه گان پـُـرترنم و آگاهی دهنده شاعران ژرف اندیش که نقش به گفته آن زمانی حکما و یا به زبان امروزیان فیلسوفان که بر چار دیوار خانه پدریش با آوای سحر آفرین زنان که لـَـلولـَـلـو و لندی را در گوشش زمزمه می کردند، طنین می انداختند، بر گو ش های پـُـرهوشش نشستند. (روز دوازده فبروری ۱۹۲۸ع.)
او صدا، صلا و فراخوانی  سعدی، آن حکیم مصلح را مبنی بر این که همه انسانان از یک گوهر اند، شنید. این امر از همان آغاز بر همه باور های دویی و نژاد پرستانه رایج، چلیپای بزرگ کشید. این واژه گان تا پایان عمر او را همراهی می کردند :
٫٫بنی آدم اعضای یک دیگر اند،
که در آفرینش ز یک گوهر اند.،،

٫٫تو کز محنت دیگران بی غمی،
نشاید که نامت نهند آدمی،،
نوا و صدای زنانی که در گوشش می نشستند، با خویشتن درد و اندوه ستم و فشاری را که در جریان سده ها و قرن ها بر آنان روا داشته شده بود، به همراه داشتند. این فریاد ها، بیان امیال سرکوب شده شان را از یک سو، و عصیان و سرکشی آنان را در برابر همبود به شدت دربسته، از جانب دیگر، به حساب می رفتند. لندی، یگانه شاه پُــل گذر این احساس پس رانده شده در ناخود آگاه، شمرده می شد که هیچ نیروی قدرت باز داری آن را نداشت:
٫٫که مــــــا ويـــــلی، خـــــــــدای مــــنلی!
ما په رنگ کری وو، ليکلي قلمونه ! ،،
هرگاه من آن چی می گفتم و خدا آن را می پذیرفت،
من تمام این قلم هایی که سرنوشت می نویسند، توته توته می کردم.
یا
٫٫قلمه مات شی! بخته واوری!
تنديه مات شي، په تا څه ليکلي دينه ؟،،
قلم بشکنی! بخت بر گردی!
لوح جبین بشکنی، بر تو چی نوشته اند؟
یا
٫٫مـــا وی د زره يــــــار بـــــــــه چی خـــــــپل شي،
مرگ می ميلمه شو، د شامار په برخه شومه ،،
من به این باور بودم که یار دلم، از من می گردد،
مرگ مهمان من شو، سرنوشت مرا گرفتار اژدها نمود!
پیش از آن که آهنگ آذان بر گوشش بنشیند، زمزمه حافظ را که راه رسیدن به مطلوب را از گذر رندی می جویید و می سرود :
٫٫ ما، در پیاله عکس رخ یار دیده ایم،،
را شنید.
او هم چنان به باور جلال الدین، این عارف بلخ، آن جایی که تلاش خرد گرایان را که با پای استدلال به جستجوی حقیقت بودند، چوبین می خواند، با شگفتی نگاه می نمود.
٫٫پای اســتدلالـــیان چوبــــــین بود،
پای چوبین سخت بی تمکین بود.،،
بعد، شعر خوشال ختک که دریافت حقیقت را بدون تلاش، جستجو و کاوش نا ممکن می دانست، چراغ راه اش در این راستا گردید. او چنین سروده بود:
٫٫چرته پسی درومم، په کوم لوری به يی مومم؟
ورکــــه موندی نـــــــشی بی رهبره بی سراغه،،
او کاشتن اولین پرسش ها را، ازاین دیدگاه فلسفی، از خیام فرا گرفت که می پرسید :
٫٫دَوری کـــه در آمدن و رفتن ما ست،
او را نی نهایت نی بدایت، پیداست،
کس می نزند دمــی در این معنا راست،
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟،،
او توصیه فردوسی، حماسه سرای بزرگ مان را مبنی بر این :
٫٫ بیا تا جهـــان بــــه بد نسپریم،
به کوشش همه است، نیکی بریم،،
را تا آخرین نفس زنده گی که گلوله های داغ و سربی دشمنان جهان نیک بر آن نقطه پایان گذاردند، آویزه گوشش ساخته بود.
این سرود ها که تا واژه گان زنده اند، آدمی را برای گسترش نور و نیکی فرا می خوانند، با آوای آهنگین و پـُـر محبت زنان کوه های قاف نشین خانواده اش بر ذهنش نشستند و اثر نیرومند و ژرفی برای شکل گیری شخصیتش که همیشه جستجوگر بود، از خویشتن به جای گذاردند.
او، در اینجا در کنار گوش فرادادن به سرودهای پیشینیان، به اُسطوره ها و افسانه هایی که از آن سوی کوه قاف یا بلورستان که در بلور همیشه سپید برف پوشیده شده بودند، می آمد، دل جانش را می سپرد.
در این سرزمین که به باور نویسنده ٫٫حدود العالم،، اهالیش، ٬٬چنین گویند که ما فرزند آفتابیم و تا آفتاب بر نتابد از خواب بر نخیزند،،، یک سده و اندی پیش ــ قبل از آن که با زور سرنیزه بلورستان که مسلمانان آن را کافرستان می خواندند، را به نورستان بدل نمایند ــ مردم آیین نیاکان شان را می پرستیدند. در این اُسطوره ها، باور به این امر وجود دارد که گــُـل ــ به زبان پارسویی مربوط به دره پیچ، معنای دره و جهان هر دو را در بر می گیرد ــ خلق نشده و برایش ازل و ابدی، آغاز و پایانی وجود ندارد. بر اساس این باور، پیش از آن که مارا و ماندی، انسان را بیافرینند، یا به گفته خود شان تخم انسان را بکارند، تنها خدایان و دیوان، در گـُـل وجود داشتند. در این اسطوره ها، از خلق انسان چیزی بیان نمی شود، اما، به صورت مفصل از چگونگی کردار خدایان مانند خدای یخ در زمستان، آوردن روشنی و آب به دره یا دنیا، سخن زده می شود.
در گوهر این اسطوره ها، رهایی خورشید و ماه جایگاه شکوهمندی دارند. در این اسطوره ها، آرمان دیرین انسان برای دست یافتن به روشنی و نور، تبلور ژرفی دارد.
این اسطوره ها، تا پایان عمر، در گـُـل یا جان اندیشه هایش و ذهن فلسفی اش حضور نیرومند داشتند.
٫٫زگهواره تا گور دانش بجوی،،
او ابجد را با زانو زدن در مسجد دهکده شینکورک فرا گرفت. سپس با این پشتاره سنگین فرهنگ کهن و نو، وارد کابل، پایتخت کشور گردید. این شهر، پس از عبور از روزگار سیاه جنگ داخلی که درب مکتب ها را به روی همه بسته بودند، نفس تازه می کشید.(۱۹۳۹ع.).
مجروح، با نیرو و توانی که از فضای پُــرفرهنگ خانواده و آموزگارش، به همراه داشت، به زودی توانست تا در میان همصنفان شهری در لیسه استقلال جای پای مهمی برایش باز نماید.
همین پشتاره حکمت اندیشه های سعدی، حافظ، خوشال، فردوسی و حتا لحن پرخاشگرانه مولوی بلخی بر استدلایان، او را به سوی فلسفه که چیز دیگری جز عشق به دانش نمی باشد، کشاند. فلسفه، درب کاوش و جستجو را با کاشتن چرا های بزرگ تک تک می نماید. اما، درحوزه تفکر اسلامی، این امام غزالی بود که درب نگرش پُــر چرا ها را با میخ احیا علوم الدین، به شدت میخکوب نموده بود.
او در همان مکتب استقلال که دریچه بازی به سوی افکار و عقاید فیلسوفان اروپایی به حساب می رفت، بر چوکی بخش فلسفه نشست و گوش به پاسخ هایی برای این چرا هایش گذاشت و خود در ذهن خویشتن نهال چرا های نوی را کاشت.
دریچه باز
او از همین دریچه توانست راهی به بیرون بگشاید واز فضای تنگ و نفس گیری که بر آن کشاله استبداد کبیر با آن که کم رنگ تر شده بود، اما، هنوز حضور سنگینش بر ذهن ها فشار وارد می کرد، گامی به بیرون بکشد.(۱۹۵۲ع.)
او وارد  پاریس که آن را عروس شهر ها می گفتند، اما، به باورمن تلاقیگاه آزاد و سیال اندیشه های فلسفی و پرسشگرانه است، گردید.
اروپا، و به ویژه پاریس در آن دهه یی که مجروح در جستجوی یافتن پاسخ هایی برای پرسش های فلسفی اش بود، از درون با جوشش نوین برای ساماندهی تازه زنده گی همراه بود. ذهن کاوشگر، او را که در آن پرسش های اولی در همان زادگاه اش قد بلند کرده بودند، درس های منظم فلسفی که سدی در برابر پرسش نمی افراشتند، رنگ دیگری بخشید.
او در این درسگاه، با باور ها یا درست تر بگویم، پرسش های فلسفی از دوران بابل که جدل، بحث و گفتگو در گوهرش قرار داشت، رو به رو شد.
بعد، نگاه اش به فلسفه  یونان که در وجود فیلسوفانی مانند :سقراط که درب اندیشه اش را افلاطون بیش تر گشود، و ارسطو، بر آن چرا های نوی کاشت و راه دید زمینی تری را در پیش گرفت، گیر آمد.
او از کنار جریان دیدگاه و باورهای دین های ابراهیمی که در گوهر شان جدل دایمی میان ایمان از یک سو و خـِــرَد از جانب دیگر، قرار دارد، به ساده گی نگذشته است.
اما، این فیلسوفانی مانند دکارت و کانت بودند که نگاه اش را دردستگاه تفکر خویش جذب نمودند.
او، با تشنگی و عطش بی پایانی که برای گسترش آگاهیش داشت، تلاش نمود تا زبان انگلیسی را که دارای گنجینه بزرگ ادب فلسفی بود و آرام آرام پیوند جهانی می یافت، فرا گیرد. او برای رسیدن به این هدف، درب دانشگاه لندن را کوبید و در رشته زبان و ادب انگیسی، به آموزش پرداخت.(۱۹۵۵ع.).
هوای یادگیری زبان فیلسوفانی مانند : هگل، مارکس و به ویژه کانت که رستگاری از نا بالغی را از او فراگرفته بود، درب دانشگاه های ماربورگ و میونیخ در جرمنی را به رویش گشود (۱۹۵۷ع.) به این گونه او توانست تا به دستگاه فلسفی مهم فیلسوفان معاصر به زبان خود شان راه باز نماید.
او، با این مایه دانشی که فراهم کرده بود، توانست تا درجه بالا تر از لیسانس را در رشته فلسفه و روانشناسی به دست آورد.
بازگشت
او اکنون با پشتاره سنگین آگاهی در فلسفه، آگاهیی که تمام وجودش با چرا ها سر و  کار دارد و روانشناسی که دیگر با جن زده گی پیشین وداع گفته است، و اساس و علت ها را در درون آدمی و در زمینی که در آن زنده گی می نماید به جستجو می نشیند، وارد کشور شد.(۱۹۵۸ع.)
او را، اروپایی که با تب تحول و دگرگونی می سوخت، ژرف نگر تر ساخته بود. او، حالا دیگر روشنفکری بود که به پدیده ها با دید نقادانه می نگریست.
به باور من جایگاه و سنجه برای تشخیص و بود و نبود یک روشنفکر ــ به مفهوم دقیق واژه ــ بسته به موقعیتی است که او در جریان مناسبت هایش با قدرت سیاسی اتخاذ می نماید.
با این دید، شخص هر قدر که از قدرت دور و بر آن، و نی با آن، البته با دید نقادانه و نی بی توجه، قرار بگیرد، روشنفکر به حساب می آید. روشنفکر با این دیدگاه باید همیشه ناقد قدرت باشد. هرگاه او با قدرت ـ حتا به استدلال برخی از روشنفکران !؟ برای آوردن دگرگونی از درون که در این روزها به شدت مد روز شده است ــ بیامیزد و به نگاه پـُـرنقدش نسبت به قدرت پایان بدهد، دیگر او را نمی توان در دایره تعریف روشنفکر قرار داد و او را روشنفکر نامید. به این صورت، در به ترین حالت، او به مُــبَــلـِـغ و پیامبری بدل می شود که سراپای وجود آگاهیش، درخدمت قدرت، قرار می گیرد.
مجروح، در چنان لحظه ها یی دوباره به وطن برگشت که کاخ کهن ثبات پیشین که با استبداد کبیر گره خورده بود، زیر بار دگرگونی های جهانی از یک سو و تلاش شاه برای بیرون شدن از نا بالغی در خویشتن خویش و رهایی ازسر پرستی و قیمومیت کاکا ها و کاکا زاده گانش از سوی دیگر، درز برداشته بود.
به باور من، اولین محکی که قدر و اندازه روشنفکر بودن مجروح را ــ بر سنجه ها و دیدی که بیان شد ــ نمایاند، این بود که به ندای وسوسه انگیز اژدهای خودی درون پاسخ نداد. او بدون این که زرق و برق قدرت نور دیده روشنفکرانه اش را برهم بزند و خیره نماید، به دانشگاه کابل روی آورد. استاد دانشکده ادبیات گردید و به گسترش دید گاه دانش پژوهش، دست یازید.
بعد، در دوره دهه دموکراسی با این درک که دیگر قدرت به دمو، همان واژه کهن یونانی که مردم معنا می دهد، تعلق می گیرد، و این امر به مردم زمینه آن را فراهم می سازد تا با لوگو یا همان منطق، خـِــرَ د و فلسفه به دنیای دور و پیش خویش بنگرند، آغاز می گردد. این امر چنان شوری از رسیدن به آرزو های درونی در درون جامعه به راه انداخته بود که او هم با آرزوی که در سر داشت، به این باور دست یافت که به روند دگرگونی از درون یاری برساند.
اما، او تنها به مدت یکسال چپن قدرت را ببر نمود و والی کاپیسا گردید. (۶۴ –۱۹۶۳). او در این جا، تجربه جدید شناخت قدرت و هم چنان مردم را به دست آورد. او در این جا، اصل معروف مبنی بر این که قدرت فساد را بار می آورد، تجربه نمود. او بیاد آورد که تمام تلاش فیلسوفان و دانشمندان در این خط جستجو قرار گرفته است که چگونه بتوان اژدهای قدرت را مهار زد و سامانه و ساختاری را بر پا نمود که فرمانبران به ساده گی بتوانند بر دهن اژدهای قدرت فرماندهان، لگام بزنند و خویشتن خویش را از سوختن در شعله های نـَـفـَـس آتشینش، نجات بدهند.
نزد مجروح، شیشه نیمه امیدی که برای تحول از درون دست یافته بود، به سنگ تجربه همان قدرت درهم کوبیده شده و پا شان پا شان گردید. او به زودی این جامه قدرت را از تنش بیرون کشید و به غسل تعمید دست یازید.
او بار دیگر کشور را ترک نمود. در پناگاه نماینده گی فرهنگی کشور در میونیخ واقع در جرمنی خزید.( ۶۸ –۱۹۶۵)
او در این جا، فرصت بیش تری را برای دانش اندوزی و پژوهشی به دست آورد. او با نوشتن اثری به نام آموزش خودی که نطفه های اثر پُر قدرت فلسفی ـ اجتماعی اژدهای خودی اش در آن بسته شده بوند، درجه داکترایش را در رشته فلسفه از دانشگاه مون پلیه واقع در فرانسه به دست آورد.(۱۹۶۷)
او باردیگر به کشور بازگشت. به تدریس روی آورد و با باز شدن بیش تر فضای دانشی در دانشگاه کابل، با رای استادان آن دانشکده، به حیث رئیس دانشکده ادبیات، برگزیده و انتخاب شد. (۷۲ –۱۹۶۹)
او یک سالی را به حیث رئیس انجمن تاریخ»(۷۳۱۹۷۲) کار نمود. آن گاه که دید که ذهن پرسشگرش با کار ریاستی جور نمی آید، بار دیگر به آغوش دانشکده ادبیات، بر گشت. کرسی فلسفه در این دانشکده را تا اشغال کشور توسط ارتش سرخ، پیش برد. (۱۹۷۹)
اژدهای خودی :پرخاشی در برابر قدرت
مجروح، در جریان سانحه راننده گی به راستی مجروح شد.(۱۹۷۰).
مجروح، در بستر بیماری، فرصت آن را به دست آورد تا به صورت ژرف تر به کار تفکر در سیر دریافت ها و باورهایش که در جریان گذشت بیش از سه دهه در ذهنش شکل گرفته بودند، دست یازد.
در روان پـُـر پــُرسشش حادثه هایی که از سروده های کهن و باستانی سرزمین  سیاه پوشان و سپید پوشان یا بلورستان که یخ و برف دایمی کوه های سر به فلک کشیده اش را چون بلور الماس در آغوش خویش فرو برده اند، تا هیاهوی فلسفی در پاریس و جوشش اجتماعی برای آزادی و داد در آن سرزمین، تا شکستن یخ استبداد در کشورش با آغاز دهه دموکراسی و کاشت چرا های گونه گونه در ذهن یخ بسته آگاهان سیاسی ما، تا پدیدار شدن اژدهای قدرت در افق دور، همه و همه رنگ می گرفتند، و برای دریافت پاسخ و بیرون رفت، فشار وارد می کردند، جوش می زند.
این ها همه و همه راه خلق اثر پـُـر مساله فلسفی ـ سیاسی اژدهای خودی، گردید.
به باور من، گوهر و محتوای این اثر را همان جستجو کهن فلسفی برای دریافت حقیقت می سازد. آن گونه که روشن است فلسفه، جز کاوش و بررسی عاشقانه و باتمام وجود برای دریافت آگاهی و دانش، چیز دیگری نیست. این که برخی تلاش نموده اند تا به دور این مقوله، دژ پولادی دست نارسی به آن را بکشند، به خاطر این بوده است که با باز شدن درب دانش و آگاهی این میوه ممنوع و حرام، همان کاری صورت می گیرد که در اسطوره های یونان، پرومی تیوس Promethuse یکی از خدایان، با آوردن آتش و نور برای انسان، مورد غضب و خشم خدایان دیگر قرار گرفت. او را به زنجیری بستند و بر فراز صخره یی قراردادند. هر روز عقابی جگرش را می خورد و شبانگاه این جگر دو باره درست می شود. به این گونه، او در ازای این خدمت، گرفتار عذاب ابدی گردید.
به باورمن، تلاش و جستجوی فلسفی مجروح، را می توان در چارچوب قدرت، صر ف نظر از این که کسانی بر اریکه اش نشسته اند و یا برآن اند تا به تخت و تاجش دست بیابند، دید.
او برای دست یافتن به این امر، مرزهای دید متعارف را پشت سر می گذارد و با یاری مسافرنیمه شب، این نماد جستجو، تکاپو و پویایی سفر در شبستان را آغاز می نماید. او با بهره گیری از نماد شب، وضعیتی را بیان می دارد که خود و جامعه اش در آن قرار دارند. این بیرون شدن از شهر به معنای ترک آگاهی خودی است و سفر به سوی روشنی که در ناخود آگاه جریان دارد را می توان به گفته قدما سیر آفاق و انفس، نامید.
فشرده این که مجروح، با یاری همین مسافر نیم شب درجریان سفر پـُـر رنج و جستجوگر، به پدیده استبداد خودی که اگر جلوش گرفته نشود به اژدهای دمانی بدل می گردد، دست می یابد. به باور خودش ٫٫انسان خود با دست های خویش این اژدهای خودی را پرورش می دهد و در سیطره اش قرار می گیرد.،، البته مجروح، به هیچ صورت در چارچوب تنگ فرد به جستجوی رفع این آفت بیرون نمی شود. همین مسافر نیمه شب وی، آن گاهی که بر این واقعیت دردناک دست می یابد در تلاش این است تا که دیگران یعنی جامعه و مردم را آگاه بسازد. اما، این شهریان که در بیخبری و نا آگاهی به سر می برند، مسافر نیم شب را به سخریه می گیرند.
به نظرم پیام روشن این اثر آن است که بایست مردم را آگاه ساخت تا در برابر اژدهای قدرت، سرخم ننموده و به سجده نیافتند.
او با این دید، به جدل دیرینه میان آن که فرد به تنهایی می تواند برای بیرون رفت از تنگنا به گفته یونانیان به لوگوس یا تفکر منطقی و یا درست تر فلسفی دست بیابد و یا باز هم به باور یونانیان، این دموس یا مردم اند که در یک فضای باز که هیچ سدی در برابر بیان آزاد اندیشه هایشان وجود نداشته باشد، توانایی آن را می یابند تا راه بیرون رفتی برای درد سر ها و مشکل های خویش بیابند.
او در این جدل، به روشنی راه بیرون رفت را در دست های مردم آگاه می بیند.
به باورمن، به همین دلیل است که مجروح، درستیز با اژدهای قدرت، قد بلند می کند و مانند همان مسافر نیم شب تلاش می نماید تا چراغ آگاهی را در میان مردم بر افروزد و روشن نماید، مورد غضب اژدرهای گونه گونه قرار می گیرد.
در سرزمین  خود، اما، بیگانه
مجروح، مانند همان مسافر نیم شب شاهد سر بلند کردن اژد های قدرت و بلعیدن آزادی ها در شهر خودش که اکنون بر همه جا تاریکی بال گسترده است، می گردد. او در برابر این سربلند کردن ها و بعد سر به نیست کردن ها، مقاومت می نماید و از پناه گاه اندیشه یی اش، چراغ روشنی را فرا راه دیگران قرار می دهد.
اما، او دیگر در برابر اژدر یورش ارتش سرخ که مانند اژدهای اسطوره یی سه سر، آتش هستی سوزش همه را می بلعد و توفانی در کشور به راه می اندازد و درخت ها ـ حتا کهنش ـ را از بیخ و ریشه برمی کند، خود را در شهر دیگر، در پشاور می یابد.(۱۹۸۰)
او دراین جا، با آن که در شهر خود قرار می گیرد، اما، با شدت هرچی تمامتر بیگانه می ماند.
او دراین شهر، شاهد آن می گردد که در این جا نیز نی یک اژدهاک ــ همان ضحاک ــ بل اژدها کان بسیاری که از مغز سر انسانان آگاه تغذیه می نمایند، بر گنج قدرت لمیده اند.
او در این جا، بار دیگر چراغ و مشعل همان گسترش آگاهی را پرومی تویس وار بر می افروزد. این امر، تیری بر چشم اژدهاکان چمبر زده بر قدرت که این بار مغز بیگانه گان آنان را تغذیه می نماید و چاق می سازد، فرو می برد.
مجروح، به این گونه به باور بسیاری مانند تک جنگجوی تنها در برابر ضحاکان می ایستد.
او، با گسترش آگاهی و در تنگنا قراردادن قدرت های اژدهایی آن سامان، و نشر حقایق دردناک، موی دماغ اژدرکانی می گردد که اکنون با تغذیه از مغز از خود و بیگانه، به شاه ماران و ابر اژدران بدل شده بودند.
او، خود درب مرگ را با نشر این حقیقت ــ پس از مراجعه به آرای مردم در پناه گاهای پناهنده گان از افغانستان در خارج و در میان فرماندهان در داخل کشور ــ مبنی بر این که مردم به رستگاری و نجات خویش توسط سران تنظیم ها باور ندارند، به روی فرستاده گان اژدران باز نمود.
به این گونه، به تلاش مسافرنیم شب که برای زدودن سیاهی ها و دست یافتن به نور و روشنی و بالا تر از همه، پخش آگاهی، قد بلند کرده بود، گلوله های داغ دو مرد تفنگدار درست یک روز پیش از آن که شصت سال عمر را پشت سر بگذارد، نقطه پایان گذاردند. (سپیده روز ۱۱ فبروری ۱۹۸۸).
به این گونه، مسافر نیم شب، از شب و شبپرستی گریخت و به روشنی و نور پیوست.
تا آن گاهی که تلاش پایان نا پذیر برای گسترش آگاهی و جستجو برای روشنی جریان دارد، او در میان ما خواهد زیست.
٫٫ هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق،
ثبـــــت اســــت بر جـــــریده عــــــالم دوام ما،،
حافظ
——–
یاد داشت :
دراین جا لازم می دانم تا از یاری فرهنگی خانم پروین مجروح علی، در خط فراهم آوری برخی منبع ها درمورد زنده گی نامه مجروح، تشکر نمایم.
چشمه ها:
۱– ٫٫حدود العالم،، به نقل از لغتنامه اثر دهخد، انتشارات موسسه لغت نامه دهخدا، لوحه فشرده، روایت دوم، ۲۰۰۴.
۲– د مجروح د شعرونو مجموعه، ٫٫نا آشنا سندری :شاعر او زمانه،، دافغان اطلاعاتی مرکز، پيشور، فبروری ۱۹۸۹.
۳–  انوشته، حسن." دانشنامه ادب فارسی :ادب فارسی در افغانستان" تهران، ۱۳۷۵ برابر ۱۹۹۶.
۴–  ژوبل، محمد حيدر.٫٫تاریخ ادبیات افغانستان،، چاپ چارم، بنگاه انتشارات میوند در «کابل»، 1383، خورشیدی.*
*این اثر را آقای عثمان صابری، در اخنیارم قرارداد که با سپاس از ایشان تشکر می نمایم.
5-Jettsar, K. ‘‘Culture of Hidukush’’. Wiesbaden, Stein, 1974.
ص.ر.طرزی
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
روشنفکران افغانستان در تبعید:
رخ ها و زاویه های فــلسفی و روانی
 
 
نوشته سید بهالدین مجروح، به زبان انگلیسی
بر گردان به زبان پارسی ص.ر. طرزی
 
کودتای نظامی چپی در ماه اپریل ۱۹۷۸، در کابل و یورش شوروی پس از سال ۱۹۷۹، به این سو، مصیبت بزرگی را بر کشور در درازای تاریخ طولانیش بار آورد. هزارها انسان کشته و یا معیوب گردیده و یا این که در زندان ها ناپدید شدند. کودکان با تنی بی دست و پا باقی مانده و بر جان های شان داغ های ژرف کاشته شدند. صد ها دهکده با خاک یکسان گردیده و کشور هم اکنون در جریان و روند ویرانی جسمی و فرهنگی قرار دارد.
یکی از غم بار ترین اثر این تجاوز این است که بزرگ ترین گروه پناهنده را در دنیا به وجود آورده است : نزدیک به پنج میللیون نفر درکشور های همسایه (پاکستان و ایران)، و یک ونیم مللیون در داخل کشور بی خانمان و بی جای گردیدند. به این گونه، از شانزده میللیون باشنده این کشور، نزدیک به نیم آن به پناهنده خارجی و یا داخلی تبدیل شدند. در میان اینان کودکان، زنان، پیر مردان، تمام اعضای گروه همبود های قومی ـ زبانی قرار دارند. وضع اینان توسط دانشمندان، کاوشگران، و یاری دهنده گان بشری، از نزدیک مورد بررسی و کاوش قرار گرفته و می گیرد.
در این بخش، تنها و تنها جنبه های روشنفکری مصیبت ملی مان مورد توجه قرار می گیرد. در این جا، به سه پرسش اساسی پرداخته می شوند : کی ها را می توان روشنفکر افغانستان نامید؟ وضعیت شان در زیر سیطره کمونیزم چه گونه بوده است؟ چگونگه سرنوشتی در تبعید دارند؟
کی روشنفکر است؟
تا جایی که روشن و معلوم است، مفهوم روشنفکر حاصل و بازده فرهنگ غرب، به ویژه یک پدیده فرهنگی فرانسه یی می باشد. آیا می توان آن را در جامعه ها و همبود های بیرون از غرب به کار برد؟ پاسخ به صورت روشن نی است. با آن هم، گونه فردی را که این مفهوم در بر می گیرد و بیان می دارد و یا ما می خواهیم به توضیح آن دست بیازیم، ممکن در جامعه ها و همبود های دیگر یافت. اینان یا حا صل شرط های بومی اند و یا این که در اثر نفوذ غرب پا به میدان گذارده اند.
تعریف و وصفی که ما سعی داریم برای روشنفکر ارایه بداریم به صورت یقین به گوش غربیان که با واژه گان دانشی و علمی آشنا هستند بیگانه، نا جور و نا خوش می خورد، اما، امیدواریم که گوهر اندیشه ما را انتقال بدهد.
یک روشنفکر را می توان نوع جدید بـُـت پرست خواند. بُـتـش اندیشه ها و مفهوم ها انتزاعی مانند : خرد گرایی، پیشرفت و انقلاب ــ نی به برداشت های افلاطونی ــ که دنیای واقعی و جسمی را تنها و تنها مُـثـــُـل (جمع مثال به معنای مانند ها و شبیه ها. طرزی.) یا سایه یی می دانست. بل روشنفکر جدید، که روی به اندیشه مطلق هگل دارد که به باور او ایده کـُـل و تمام جهان، طبیعت و فرهنگ را در بر می گیرد.
با بیان دیگر و گسترده تر، یک روشنفکر موجود و جانداری است که برای راه رفتن به جای پای، از سرش کار می گیرد و چنین به نظر می آید که برای پرواز بال می کشد و با آن از فراز مرزهای اجتماعی ـ فرهنگی خویش، پرواز می نماید تا خویشتن را و دیگران خویش را در یک گسترده وسیع تر بنگرد. او به مانند یک هشت پای آبزی است که همزمان بال دارد و پرواز نیز می نماید. هر گاه بر خورد یک روشنفکر را در مورد زنده گی با کسی که در جامعه یی به شدت در بسته که در آن تمام کردارهای گروهی و یا فردی به وسیله سنت ها و عادت ها، شکل داده می شوند و هر پرسش، پاسخش را در باور اجتماعی نهادینه شده یی می یابد، به مقایسه بگیرم، به شدت گونه گونه و پـُـر پرسش می باشد. در میان ما ضرب مثلی وجود دارد مبنی بر این که ، ٫٫هرگاهی که مورچه بال بکشد، زوالیش می آید.،، در جامعه یی که ارزش های اساسی و پایه ییش همسانی و همانندی است، روشنفکر بر آن هست تا متفاوت از دیگران باشد. البته یک جامعه منسجم و یا هم آهنگ هم چنان تفاوت هایش را دارد :یک رهبر مذهبی و یا روحانی و یک سردار قبیله، از دیگران تفاوت دارند، اما، این دگرگونی و تفاوت در چارچوب همان همانندی قرار دارد. این گونه کسان همیشه وجود داشته اند، به ساده گی شناخته و پذیرفته می شوند، مگر روشنفکر تفاوت دیگری دارد. او به مثابه یک فرد (تاکید از من است. طرزی.) قد بلند می نماید و در سر هوای خویشتن خویش را دارد. برآن هست تا خویشتن را و دور را دورش را به وسیله دیدگاه روشنفکری خویش دریابد. به این گونه، مرز های همانندی را زیر پا می گذارد. به بیگانه یی بدل می شود. خود، تبعید را بر می گزیند.
باید به مفهوم پیشنهادی خویش یک عنصر متناقض دیگری را نیز اضافه نماییم. ما، در افغانستان روشنفکر را در زبان پارسی از ترکیب دو واژه روشن و فکر ساخته ایم که معنای روشن بین را می دهد. این روشنفکر، چراغی (منظور همان چراغ تیلی که فتیله اش بلند تر قرار داشته و در زیرش تیلدانیی وجود دارد، است. مردم همان واژه انگلیسی لامپ یا لامپه را به کار می برند. طرزی.) است که دورا دورش و حتا دور ترها را روشن می سازد، مگر در دور نزدیکش، در زیر تیل دانیش، سایه یی را می اندازد. از این سبب مردم می گویند،٫٫زیر چراغ همیشه تاریک است،،. (مهر دل مشرقی (تولد ۱۸۳۴، کندهار)، که یکی از شاعران سده نزده ام می باشد، این امر را با زبان زیبای شعری بیان نموده است. او در کنار این که مرد سیاستمدار بود، در عرصه ادبیات دست چیره یی داشت. خانه اش در کندهار، انجمن دانشمندان و شاعران به حساب می رفت. او به زبان های پارسی و پشتو شعر می سرود و یکی از نسخه های قلمی دیوانش در آرشیف ملی نگه داری می شده است. او در۱۶ ماه مارچ ۱۸۹۳، جهان را وداع گفت. این شما و تصویر شعری :
٫٫شنیدم یکی مردِ با رای و هوش،
همی گفت در بزم با شمع، دوش،
که ای روشن از نور تو بزم ها !
ترا درته پاست، ظلمت چرا ؟
چو شمع این سخن را ز دانا شنید،
ازاین طعنه اش، نیش بر دل رسید.
زبانی زشعله بر آورد، و گفت،
به معنی چنین گوهری را سفت:
٫٫چو از نور من انجمن روشن است،
چه غم، گر مرا در به ظلمت تن است !
خوشم هرنفس، گر مرا سر رَوَد،
که از شعله ام، بزم، روشن شود.
سراپا همی سوزم از بهرِ آن
که کلفت شود محو، از دیگران.،،
در گوهر این باور، سوختن و روشن کردن دیگران، قرار دارد. طرزی.)
این را می توان تصویر تمام قد یک روشنفکر دانست. در حالی که چنین فرض می شود که او به افق گسترده یی دست یافته است، اما، او در مورد واقعیت دورا دورش به شدت در تاریکی قرار دارد. او با خویشتن خویش در تناقض قرار دارد، اما هنوز هم به شدت یک پدیده مهم انسانی و فرهنگی قابل توجه است. (تاکید ازمن است. طرزی.)
روشنفکران کشور : اصیل، جا افتاده یا قدیمی و نو
در تمدن اسلامی، به ویژه کشور های پارسی زبان، دو خط، گرایش و روند آموزشی و تعلیمی شکل گرفتند. : تعلیمات دینی از یکسو و راه و روش ادبی از جانب دیگر.
اولی، در مدرسه ها تدریس شده و نصاب تحصیلی را می ساختند. این بخش، به صورت کامل در چارچوب موضوع های اسلامی مانند : قرآن، سنت محمدی و فق یا شرعیت در بند بود. آنان که از این مدرسه ها فارغ می شدند، برای یافتن کار با دشواری رو به رو نمی شدند. آنان ملا، واعظ، معلم (با باز نمودن درب مدرسه خصوصی)، قاضی، و دیگر و دیگر … می شدند. آنان مردمان محترم و صاحب صلاحیت به حساب می رفتند. آنان به شدت سخت گیر، خشن و نا برده بار بودند.
دومی، مکتب های ادبی، یا به عبارت دیگر مکتب های دارای دانش دنیایی، موضوع های گسترده و وسیع را در بر می گرفتند. دراین مکتب ها، به جای زبان عربی، زبان پارسی مورد توجه بودند. زبان عربی، به حیث وسیله یی برای دست یابی به متن های مذهبی همانند زبان لاتین در اروپای قرون وسطا، مورد استفاده قرار می گرفت. اثر های شعری و نثری زبان پارسی، همه جانبه مورد بررسی قرار می گرفت. این امر، مهارت قابل توجه را در نوشته های ادبی بار آورد. درنتیجه این کار، خوش نویسی رشد قابل ملاحظه یی نمود. موضوع های پـُـر اهمیت دیگر مانند فلسفه، منطق، دانش تجربی ــ طبعی، طب و دیگر و دیگر نیز تدریس می گردیدند. به این گونه، ادب سنتی که نگرش دنیایی داشت، شانه به شانه درکنار مدرسه ها، گاهی همراه با هم و گاهی در جدل با هم، جریان می یافت. تعالیم اساسی اسلام در هردو بخش همسان بودند. به ترین معلم کسی به حساب می رفت که در هردو بخش مهارت قابل توجه می یافت. او بایست، هر بامداد درداخل مدرسه می نشست و در حالی که کوهی از کتاب ها او را احاطه می نمودند، یک یک از طلبگان یکی پشت دیگری در برابرش زانو می زدند. یکی با کتاب دینی اش و دیگری با کتابی در مورد شعر کهن و کلاسیک، و دیگری با یک اثر فلسفی و یا طبی. به این گونه آنان درس روزانه شان را فرا می گرفتند.
مدرسه ها، با آن هم در اکثر مورد ها، در برابر دانشمندان آزاد اندیش، مطالعه آنان از اثر های یونانی، مانند فلسفه، ماوراطبیعت و تلاش برای جای گزینی صلاحیت دانش سنتی با تفکر خرد گرایی، بر خورد نقادانه داشته و از خویشتن نا بــُرد باری نشان می دادند. به صورت عموم در جریان ادبی، چیزی در مخالفت با اسلام وجود نداشت. تلاش و نیت فیلسوفان این بود تا دایره تفکر دینی را فراخ تر ساخته و درب آن را به روی دیگر علوم و دانش ها به ویژه تجربی، باز نمایند. برای اصل های دینی، مساله پیامبری و دیگر و دیگر مساله ها، پایه های عقلی بیابند. اما، عالمان دین این تلاش را که در خط کاوش های عقلی و خرد گرایانه صورت می گرفت، خطرناک به حساب آورده و هنوز هم می آورند. به این گونه، فیلسوفان به صورت دایم در حاشیه رانده شده و در لبه پرتگاه تکفیر قرار می گرفتند.
به این گونه، در تمدن اسلامی، بزرگ ترین و مهم ترین سهم در رشد دانش هایی چون : فلسفه، علوم طبعی، تاریخ نگاری، ادبیات و دیگر و دیگر…به وسیله کسانی صورت که به جریان ادبی تعلق داشتند. آنان را بر اساس تعریفی که از روشنفکر ارایه داشته ایم، روشنفکر با تمام واژه می توان نامید. همینان بودند که مرز های تنگ چارچوب بسته اجتماعی ــ فرهنگی خویش را درهم شکستند. در حالی که پیروان مدرسه ها، تمام توجه خویش را به تکرار و حفظ سنت ها متمرکز ساخته و آن ها را هم در چارچوب تنگ سنجه های عتیق در بند می ساختند، هواداران جریان های ادبی به خلق اثر های نو دست یازیده و دایره تفکر خویش و شاگردان خویش را به سوی افق های نو گسترش می دادند.
دوران قرون وسطا (این واژه، قرون وسطای عیسایی را در بر می گیرد. اما، جالب است که نویسنده گان ما نیز آن گاهی که گپ از تفکر مذهبی در بسته می زنند، آن را قرون وسطایی بدون ذکر عیساییش می خوانند. در حالی که به حساب تقویم ما این قرون وسطای خود ما برابر به سده هفتم هجری می گردد. به باور من این امر نمی تواند کاربرد معنایی داشته باشد. طرزی.) را می توان درخشان ترین دوره فرهنگ و تمدن اسلامی خواند. در چارچوب تعریفی که ما از روشنفکر ارایه داشته ایم، به نمونه هایی از متفکران اسلامی در دوران قرون وسطا (البته اروپایی اش. طرزی.) می پردازیم :
دانشمندی مانند البیرونی (۱۰۵۰۹۷۳). او هم ستاره شناس و هم دانشمند دانش های اجتماعی بود. او در دانش ستاره شناسی دگر گونی های شگرفی را به میان آورد. او هم چنان با دید عینی و دانشی فرهنگ های غیر اسلامی را و علم دین در هند را به بررسی نشست. او، در این راستا گام های بلند را برداشت و مرز های تنگ را در نوردید. ابن سینا، فیلسوف و دانشمند هم عصرش (۱۰۷۳۹۷۳) رساله یی در مورد روح نوشت. او درمورد نبوت طرح خرد گرایانه و عقلی ارایه داشت. او در مورد موضوع هایی چون روان انسانی، زنده گی پس از مرگ، وحی مقدس، و دیگر و دیگر… که مساله های مورد توجه دینی و مذهبی بودند، بررسی نمود و نوشت. در حالی که موسیقی در دیدگاه مردم امر لهو و لعب به شمار می رود و از نظر عالمان دینی گناه به حساب می آید، فارابی، فیلسوف، کتابی زیر عنوان ٫٫دانش موسیقی،، نوشت.
در پایان سده هجده و نزده عیسایی، هر دو جریان ادبی و دینی راه سراشیبی را در پیش گرفتند. با آن هم، هر دو جریان در دو خط جداگانه به رشد کندش ادامه دادند :مکتب های دینی درتنگنای نص گرایی دربند ماندند. این ها به مطالعه تفسیر های دست دوم و سوم که متفکران بزرگ دینی از خویش به جای گذارده بودند، بسنده نموده راه تحجر و سنگواره گی فکری را در پیش گرفته بر سینه هر آن چی نو به حساب می رفت، دست رد گذاردند. جریان ادبی، افق های دید شان را گسترش دادند تا آن که در بحر نفوذ غرب (اروپایی. طرزی.)غرق گردیدند. نوع جدید روشنفکر که در مکتب های مدرن آموزش دیده بودند، جای کهنه فکران را آن گاهی که شاهنشاه گرایی غرب زمینه رشد نهاد های نو سیاسی بومی را فراهم نمود و آموزش فلسفه، تفکر و کردار غرب را تشویق نمود، گرفتند. (نانسی. چ. دوپری۱۹۸۵ع.)
روشنفکران اصیل، جا افتاده یا قدیمی و غرب
روشنفکران قدیمی، از دید ظاهری، مانند عالم دینی به نظر می آمدند : عمامه به سر، ریشی بر زنخ، لباس سپید سنتی را به بر می نمودند. وظایف دینی را با دقت اجرا می کردند و حتا موعظه سر می دادند. اما، او یک فرد عاشق کتاب به شمار می رفت و حتا کتابخانه شخصی داشت. در کتابخانه اش در مورد موضوع های مهم و حتا نا مهم نیز اثر هایی وجود داشتند. بخش زیاد این کتاب ها به زبان پارسی و عربی بوده و به شکل نسخه های خطی نگه داری می شده اند. او بخش زیاد وقتش را به مطالعه و یا نوشتن مصروف می ساخت و یا کسانی را که علاقه به دانش داشتند، می پذیرفت و به پرسش های شان پاسخ می داد و یا با آنان به بحث می پرداخت. گاهی برای این که چند درهم و دیناری به دست آورد، به هنر طب یونانی دست می زد. اما، او بیش تر به خانواده های دارا و ثروتمند زمیندار تعلق داشت و به کار های دانشی و ادبی به خاطر رفع تشنگی و عطش روشنفکرانه اش دست می زد.
در افغانستان، در آغاز سده بیستم، وضع دگرگون گردید. روشنفکران قدیمی اولین گروهی بودند که در برابر اندیشه ها و دیدگاه های تازه یی که از غرب راه اش را به دل کشور باز می کردند، آغوش گشودند و پذیرای آن شدند. این امر در حالی صورت گرفت که مقام های دینی در آغاز آن ها را نادیده گرفتند و بعد تر، به شدت با آن ها به مخالفت و ضدیت بر خاستند. روشنفکران با اشتیاق تمام، عطش و تشنگی، نوشته ها و کتاب های غربی را که از زبان های عربی و ترکی به پارسی بر گردانیده می شدند، می خواندند. برخی آنان حتا زبان انگیسی و یا دیگر زبان های اروپایی را فرا می گرفتند. به این گونه، به فضا و جو خفقان آور روشنفکری که سده های دراز بر کشور سایه افگنده بود، نقطه پایان گذارده شد. این امر، به شیوه تفکر کهنه و قدیمی نیز نشانه پایانی گذارد. به این گونه، آنان مانند مورچه گانی بودند که بال کشیدند. (به باور ا. ندرسن، ویراستار این مقاله به زبان انگلیسی، خود مجروح هم مانند این مورچه گان، بال کشید. طرزی.).
شاعران، نویسنده گان و دیگر اهالی ادب، خانه های خویش را دردهکده ها ترک گفتند و به کابل، پایتخت کشور، روی آوردند. آنان عضو انجمن ادبی که از سوی مقام های رسمی، بنیاد گذاشته شده بود، گردیدند و یا در اداره دولت جذب شدند. آنا