آرشیف

2015-5-16

سیف الملوک آفاق

دیگر بس است

دیگر بس است:
دیگر بر همه متون نقطه فرجام بایدم زد.
من میروم فراتر و بسیار فراتر از اقطارالسماوات و الارض آنجا که دیگر عدم هم عدم باشد.
زندگی بس است. مرگ هم بس است.دیگر چیزی را نمیخواهم . دیگر کسی را نمیخواهم. هرچه بود تمام شد. دیگر من خط اول جنگ نیستم. دیگر گلوله های را که من شلیک میکردم به خاک افتاده اند شاید دیگر آنها را دشمن به پیکر نیم جان من فرو ریزاند.
من دیگر شیپورم شکسته ،دیگر کرنا نمی نوازم بر جای من  کسی را بر گزینید.
دیگر بس است.
دیگر پیکار نمیکنم صلح هم نمیکنم از پیکار و صلح متنفرم اینها واژه های خوب نبودند.
دیگر مرا یارای تقابل با دشمن نیست و روبارویی با دوستانم هم مرا بس است.
دیگر از من ، تو ،خودم ،شما،آنها و ما متنفرم.
سرم شکست ،بدنم زخمی و پر درد شده بر من دست نزنید که فغانم آسمان گیر شده.
من دیگر خواب نمیکنم . بیداری هم بس است. دیگر نمیخواهم پیروز شوم. و شکست خوردن هم بس است.
دیگر بس است.
من چیزی نمیخورم. من دیگر چیزی نمی نوشم. مرا تنها گذارید. لطفاً مرا تنها گذارید.
دیگر نمیخندم. دیگر  نمیگریم.
از کسی شکوه ندارم و از کسی دیگر امید هم ندارم. اگر هدیه به کسی دادم اشتباه کردم دیگر امید ها را به باد فنا میسپارم.
دیگر بس است.
آن کلبه ویرانه مرا ویرانتر کنید آن کلبه من نبود فریب شما بود.دیگر اسلحه را که من از پشت آن شلیک میکردم قومی دیگری تصاحب کردند. آنها از دهانش با من حرف میزنند. من هیچ چیز را نکشتم و هیچ گناهی نکردم ولی از من بریدند من نیز از ذره ذره بریدم.
دیگر بس است.
دیگر قاب عکس مرا درهم شکنید و عکسم را آتش زنید.
 من از جاده که شما روانید بیرون میشوم دیگر با شما قدم نخواهم زد.
من به جاده مهتابی میروم در آنسوی مرز های عشق دیگر اینجا کسی را دوست ندارم. و آنان را که بیهوده دوست داشتم دیگر از آنها متنفرم من از آنها بدم میآید.
دیگر برایشان اشک نخواهم ریخت.
من به سر زمین دیگر میروم و خود را برای نگهبانانش میسپارم و برای شان اذعان میکنم که من مجرم فراری ام و اینک به همه جنایاتم خستو ام.
من از قضاوت آنها نمی هراسم چون دیگر همه چیز را میپذیرم آتش را ، آب را ، کشتن را ، سربریدن را و سوزاندن را چون با اینها آشنا شدم و جمعی شان دوستان خوب من اند.
دیگر همه چیز بس است. محبت ، تولا، عشق،رفاقت ومهرورزیدن بس است.دیگر به کسی ناچیز ترین هدیه نخواهم داد.بس است. دیگر آنهای را که دوست داشتم اگر ببینم در منجلاب غرق اند و از لجن زار غم و غصه با دست گیری من رها میشوند دست آنها را نخواهم گرفت و هیچ بر آنها نخواهم دید.
من نمیمانم دیگر بس است.میروم آنجا. برای بهتر شدن چیزی آنجا نمیروم هرچند آنجا مردمانی خوبی اند در آن شهر سکوت فرزانگی درفش افرازی دارد و در آنجا قرص مهتاب پشیزی بی قدری است و بازیچه طفلکان زیبا چهره و پاک طینت است وقرص خورشید سکه مروج پس کوچه های آنجاست.
دیگر بس است. میروم آنجا:
در شب های مهتابیش از ابرهایش میخواهم که ببارند ، از سبزه هایش در خواست میکنم که برویند،از جویبارانش تمنا میکنم که روان گردند و از درختانش میطلبم که در آن شب بار دهند.
من کنار درختی که پهلوی جویی قرار دارد مینشینم یک دانه سیب میخورم و بهایش را برای درخت سیب هرچه بخواهد میدهم.
من آنجا را ترک میکنم میروم شب دیگر را در صحرایی بیابان و پر خار میگذرانم.
من به دنبال چیزی نیستم من با همه چیز بس کردم بر هیچ انسانی دیگر باور ندارم من دیگر خدا را برای خدا بودنش سجده میکنم دیگر از او چیزی نمیخواهم.
دیگر بس است.من دیگر هراسی ندارم مرگ ، عشق ، دریا، محبت،آدمهای خوب و آدمهای بد به همگی عادت دیرینه دارم.
دیگر بس است حتی از آدمهای خوب متنفرم دیگر نمیخواهم کسی از من پرسان کند و هم اگر کند برایم ارزشی ندارد.
من میروم از همه چیز دور میشوم. آنجا میروم. آنجا که چیزی نیست جز من اصلاً این من کیم؟! این من چیست؟ این من باز هم من را رها نمیکند؟.من از همه چیز و از همه کس رهای میخواهم من را نیز اینجا رها میکنم.
دیگر بس است.ادامه میدهم به راهم اما کوله بارم را میگیرم در آن برایم یک دانه قلم سرخ رنگ و یک پارچه ورق است باید آخرین کلامم را در آن درج کنم.
دیگر فرسنگها از من دور میشوم آنجا سبزه زار است بلبلان خوش رنگ و خوش منقارش با مغبچه گان فرخ رخش و دوشیزه گان نیکو چهره و زیبا اندامش این هیچ را به پذیرایی خیزند گوش به قول آنها ندهم راهم را ادامه دهم.
به آنجا رسیدم باید نشینم تا پا به کتم عدم ننهادم آن ورق سفید را پر کنم اما نه پیامی به کسی دارم و نه سلامی.
قلم را روی کاعذ میگذارم کوله بارم را کنارش و بعد بر کوره عدم دمیده خواهم شد.
دیگر بس است.
کبوتران بختم را مرخص خواهم کرد و گوشزد شان میکنم که دیگر بر فضای من پر نزنید. دیگر بس است.
آرزو هایم را دیگر بس میکنم و آنها را میریزم روی خاک و با پاهای خونینم آنها را لگد مال میکنم و از این کارم نادم نمیشوم.
دیگر بس است.
دیگر با شما نمیآیم دیگر آنجای که من مینشستم بی درنگ کسی بنشیند بی هیچ تاملی دیگر آن جایگاه که در تیم فوتبال داشتم مطهورانه کسی برگزیند.
دیگر بس است.
مطمین باشید من دیگر بر نمیگردم.
من میروم.
بر نمیگردم.
اگر پدر و مادر مرا دیدید از من برایشان بگوید که فرزند تان دیگر نمیآِد.دیگر او را رها کنید بر بودنش خط بطلان بکشید دیگر او را فرزند نخوانید و حتماً برایش حتی یک قطره اشک هم نریزید و چنان باشید گویی فرزندی نداشتید و در غیر آن از شما هم متنفر میشود او فرزند شما نبود عاریتی بود معدومی.
بس است او هیچ چیزی نبود.
او یک وهم خیالی از نجابت شما بود او فرزند شما نبود تصویری برای شما از فرزند بود که درهم فرو ریخت و پایان یافت.
اگر آنها را دوست داشتم برایشان بگوید که دیگر آنها را دوست ندارم.
دیگر بس است.
اگر بهشتی برایم در بدل همه گناهانم هدیه خدایی دادند آنرا میریزم پیش پای مادرم تا نشان اعترافم باشد بر جانبازی های بیکرانش برای من  و آز انجا میروم اما اگر مرا در بدل این عبادت قلیلم دوزخی دادند از آن فرار میکنم و میروم اما اگر در آن محبوس شدم آنجا میمانم و مدت حبسم را میکشم بعد که آزاد شدم  احساس خوشی نمیکنم میروم به آخر جاده.
جاده را مینوردم اگر مهتابی بود و آسمانش را ابر سفید رنگ پر کرده بود و اطراف جاده را درختان منقوش کرده بودند بازهم برایم هیجان آور نیست. اگر زمستانی یا خزانی باشد برایم مهم نیست هرچه باشد میپیمایش و بی درنگ خود را به آخرش میرسانم که دیگر راه نیست برای هیچکس و هیچ چیز اصلاً آخرین نقطه باشد آنسوی مرز عدم باشد پشت کوه های نابودی. من خود را به ژرف ترین نقطه میرسانم و آنجا خواهم رسید که دیگر از همه چیز پاک گردم و نشانم به هیچ چیز نماند.
آنگاه بود که خواهم رسید با آنجای که آمدم.
اما این را باید پیمود.
ادامه دارد…………؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!
به قول مولوی:
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگـــــــــار وصل خویش
   سیف.روین
26/2/1394