آرشیف

2014-11-17

مولانا کبیر فرخاری

دهزاد

 

ندیده ام چو تو "دهزاد" بد سگال دگر
زنظم دلکشم افتاده یی بحال دگر
زلوح خاطر خود ریختی جراسم زهر
نهادی بر سر خود توبره ی وبال دگر
به تیر یاوه زدی شیشه ی هنرور من
شکستی در دل شب قلب بی مثال دگر
به قلب خسته ام از زخم و رنج مهجوری
مپاش شور نمک همچو یک شغال دگر
چو دیو خفته به گودال ظلمت از سر وهم
گرفتی راه مرا مثل لاوبال دگر 
عیان کنی ز نهان چرک روسیاهی ها
کشیدی بر سر رخسار و خد زغال دگر
خرافه باف کتابی نوشته یی به گمان
کتاب موش و پشک را مخوان کمال دگر
به نظم اگر بکشم هرچه زشت خویی هات
عروس شعر بگیرد همی جمال دگر
دعا کنم که روی بار ها به کعبه گِل
فتد به گردنت آسیب صد جدال دگر
مقام جمره چو افریط جای و مکمن تُست
زند به فرق سرت سنگ بی ملال دگر
نمی شود به در دون غرور سر پایین
به پای خور ببرم ناقه چون هلال دگر
"به چشم اگر پرِ کاهی ز خرمن دونان
نهم شود پی پرواز چشم بال دگر"
شکست کاسه ی چینی نمی سزد به کسی
عذوبتی ندهد آب در سفال دگر
بخواهی گر که شود رام مرغ خاطر من
گرفت کبک دری مشکل است به گال دگر
نبوده راه تو "فرخاری" هیچ بی خس و خار
نشسته بر سر راهت عدو به چال دگر

 
مولانا عبدالکبیر "فرخاری
ونکوور- کانادا 
جون 2011