آرشیف

2014-11-22

صالحه وهاب واصل

خدا را شناخته بود

 

بودم به خواب شیرین و می دیدمت به خواب
کاوای بلبلان چمن کرد زنده ام
آن اشعۀ زرین شفق
کز ورای پرده به رویم فتاده بود
آرام و بی صدا
با دست مرمرین نوازش , به رخم دست می کشد
بیرون شدم ز بستر ورفتم به سوی پنجرۀ کوچک اطاق
کوچک دری که حلقۀ زرین بدوش داشت
چون قلب پاک و کوچک اطفال بی گناه
بگشوده شد به رویم و جنت بمن نمود
سبزینه پوش چمن که ببرداشت لاله را
با داغ نا مرادی و دامان آتشین
چه خموش آرمیده بود
رخسار لاله تر شده
از شبنم سحر
در زیر نور صبح
باد سحر چه پاک , ز آلایش و بدی
آرام وبیصدا به پهلوی گل وزید
خندیده لاله گفت
کای باد صبحگاه
ای کاش زشام ظلمت , رنگی به رنگت نمی رسید
ای کاش این محبت و این مهر و این نوازشت
هروز از سخاوت و از دل فراغی ات
بر من همی وزید و مرا زنده مینمود
هم در هوای صبح
هم در سکوت شب
زد با هزار عشوه , چرخی بدور گل
آن باد صبحگاه
خندید و گفت
ای لالۀ حزین
بکش این فرق و این دوئی
ز قلب سیاه خود
که , نفرین میکنم براین رنگ و این دوئی
من فرق بین شام و سحر را نمی کنم
هم میوزم به صبح
هم میوزم به شام
من زنده از خدا , صبا زنده از خدا , شام زنده از خدا
تو زنده از خدا , پس فرق از کجاست؟؟
محجوب گشتم از ور گفتار این دوتا
مخمور و ناتوان, بیخود ز نشۀ شناخت حق
گشتم دو باره باز به بستر
اما دو چشم من , دیگر به خواب غفلت و نادانی , می نرفت
بیدار گشته بود, بیدار مانده بود , حق را شناخته بود
خود را شناخته بود
خدا را شناخته بود

03—مارچ—2008