آرشیف

2014-12-25

صالحه وهاب واصل

زنده گی یک روز صغرا قصۀ حقیقی………

ساعت چهار صبح بود، مژگان سحر آهسته اهسته از هم دور میشد، صدای آذان مولوی در مسجد آخر کوچه فضا را پُر کرده بود، صغرا چشمانش را آهسته باز کرد و با شنیدن صدای آذان دست به رویش کشید و آهسته زیر لب گفت: «جل جلاله هو نامت حق است» و بعد انگشت شهادت و شصتش را بوسید، با عجله لحاف قورمه یی اش را از بالای تنه اش بدور انداخت ودستش را دراز کرد و از بالای بستر خوابش چادر گلدار آرگندی اش را گرفته بر سر کرد و آهسته لحاف فاطمه دخترک سه ساله اش را که در کنارش خوابیده بود بالا کشید تا سردش نشود . از جا بر خواست در حالی که با یک دست لحافش را محکم گرفته بود، بلند شد و اُتومات لحافش را چهار قات کرد و برروی دوشکش گذاشته، آهسته و بیصدااز کنار دخترکش گذشت تا بیدار نشود . 
چند قدم دور تر دو بستر دیگر به نظر میرسید که دخترک بزرگتر صغرا که ثریا نام داشت وهشت سال داشت با پسرکش که علی صفر نام داشت و دوازده سال داشت خوابیده بودند. آهسته آهسته به طرف هردو رفته لحاف های شان را کنترول کرد که نلغذیده باشد و باعث سردی اطفالش نشود. خانه تاریک بود، صغرا از سر تاقچۀ کوچک و گلی خانه گوگرد را گرفت و رفت نزدیک دروازۀ برامد که علیکین را روشن کند، لمپ علیکین را آتش زد و پلته را پایین کرد که مزاحم خواب اطفال نشود. بایک دست علیکین را گرفت و بادست دیگر پردۀ ایکه ازبوجی درست کرده بود و آنرا درروی چوکات دروازه میخکوب کرده بود، پس زد و دروازۀ اتاق را آرام و آهسته باز کرد. صدای کِر کِر دروازه چندان بلند نبود اما صغرا با شنیدن صدای دروازه با عجله به داخل اتاق نظر انداخت و دید که اطفال بیدار نشده باشند . 
دهلیز بسیار سرد بود صغرا که چادرش را بدور گلو و شانه هایش محکم دَور داده بود به عجله این طرف و آن طرف نگریست و در بین همه کفش های که در دهلیز پیش روی دروازۀ خانۀ نشیمن افتاده بودند یک جوره چپلک دو رنگه پلاستیکی (یکی آبی به سایز 38 و دیگرش زرد به سایز 32 ) را به پا کرد و از اتاقک پهلوی خانۀ نشیمن که بسیارخورد و تاریک بود و دروازه هم نداشت و ازآن به حیث آشپز خانه استفاده میکرد داخل شده بدنیگک آب را گرفت و رفت به طرف دروازۀ دهلیز! درین زمان صغراکه از دهلیز بیرون میبرآمد هوای سردبیرون رویش را به شدت لمس کرد، هوا بسیارخاکستری بود آسمان صاف و روشنی مهتاب هنوز فضا را در قلمروش داشت. صغرا با یک چشم بهم زدن به سوی آسمان دید و بعد به اطرافش نگاه کرد و دو پتۀ زینه را از صُفه گک خورد پیشروی دهلیز پایین آمده به طرف چاه حویلی رفت و در نیمۀ راه از کنار دیوار حویلی سطل آهنچادر ده لیتره را هم با خود گرفته، پی آب رفت کنار چاه، دُهل را میان چاه انداخت، هوا بسیار سرد بود دستهای صغرا از شدت سردی نمی توانست دُهل چاه را دو باره به بالا بکشند چادرش راکمی از شانه اش به پایین کشید وخوب دراطراف دستانش پیچاند و بعد دُهل آب چاه را پُر از آب بیرون کرده آبرا در بدنی و سطل ریخته جابجا کرد. 
صغرا سطل آب را با بدنی به داخل دهلیز خانه آورده سطل را به آشپز خانه گذاشت و بدنی را گرفته رفت تا وضوء کند.——وقتی دو باره برگشت آهسته با علیکین داخل خانه شد و جای نمازِتکه یی را که خودش با دست دوخته بود ازبالای رخت خواب گرفته ادای عبادت کرد و بعد وظیفه اش را با انداختن تسبیح ختم کرده تسبیح را بوسید و به چشمانش مالید و همزمان با اینکه تسبیج را برای آخرین بار میبوسید با دست دیگرش گوشۀ جاینماز راگرفته خودش بلند شد و جاینماز را هم با خود بلند کرده قات کرد و تسبیحش را در لای آن گذاشته دو باره به جایش گذاشت. 
صغرا که یک پیراهن کتانی گلدار نصواری و کریمی با یک (پا جامه) و یا به اصطلاح عام ما تُنبان سفید کریپی که هر دو لبۀ پاچه هایش را فیته سفید به دبلی دو انگشت دوخته بود به تن داشت. هوا بسیار سرد بود و صغرا درحالی که دستانش را به هم میمالید در وسط اتاق ایستاده بود و با چشمان کمی پندیده که نماینده گی از خواب الوده گی چشمانش میکرد و به یک گوشۀ کنج خانه خیره مانده بود ، به فکر عمیقی فرو رفته بود ، شاید به این فکرمیکرد که چطور و با پوشیدن کدام یک ازلباس های که دارد میتواند بدنش را از سردی هوا محفوظ نگهدارد. یکباره چادرش را از گرد گلویش دور کرده دو گوشۀ چادر را با دودستش پشت سر انداخت و در حالیکه چادرش را بدور چوتی مویش دور میداد و گره میزد با چشما نش با جدیت تمام در جست و جوی یک جاکت و یا یک لباس گرم بود که از بین لباس هایش که در بین یک صندوق فرسودۀ چوبی جابجا شده بود دریافته بتن کند. 
القصه صغرا مؤفق شد تا یک جاکت چوتی بافت خاکی پیش پت را از بین لباس هایش پیدا کرده بپوشد. جاکت بسیار کلان از شوهرش بود که سه سال قبل که هنوز کار بیرون نمی کرد خودش با دست های خود آنرا برای شوهرش بافته بود، بعد دو جوره جراب پوشید، موزه های رابری سیاه را در پایش کرد و چادر نماز کلانی را که هنگام بیرون رفتن همیشه به دورش می پیچاند به سر کردو خوب دور شانه ها و گردنش پیچانید و به طرف بسترِپسرش رفته آهسته به سرو رویش دست کشیده گفته «بچۀ گلم، مه رفتُم دُکان ! هووشِتَه سونِ خوارَکایت بگیری بچیم، پسان یک چکر بیا ده دوکان که مه بَرِت نان گرم بِتُم، بیار بَرِچای صوب، بوره ده کار خانَس ده کاسه گک خورد حلبی، بچیم نان خواره کِتهَ اول ده چای بوره دار یک چند دقه تر کو که خوب نرم شوه ، باز در نالبکی بکش خوب پشت چمچه کنیش، که ده گلونَکِش بند نمانه، پُف کده بِتییش قندِ مادر که دوره جان نسوزه، قاشقک چوچه ره ده مابین گیلاسکِش ماندیم ده سر تاقِ کارخانه پالوی چایبر، خووو بچیم؟ بِخی خوده بیدار کو بچیم که مه میرُم بیا کوچه ره قایم کو ، بِخِی بچیم بِخِی جانِ مادر! هوشِت باشه که دروازۀ خانه ره واز نمانی که خنک است ، دوره جان مریض نشین ، جایاره سَرِ ثریا جم کو، مه گفتیمش خانه و دالیزه جارو میکنه . بِخی بچیم خوده خووب بیدار کو ، هوش کنی جان مادر که خواره کِتَه دَو مَو نه زنی ، اگه بَرقا آمد خو اَوجوشی ره بزن برِ چای اگر برق نداشتیم خواره ِکتَه کومک کو در اِشتوپ که دوره جان خوده نسوزانه، فامیدی گل مادر؟ … بِخی دگه بچیم بِخی که مه دلم جم شوه ، بِخی که پس خَو وِت نبره .
علی که چشمانش از فرط بارسنگینِ خواب باز نمیشد دست چپش را بالا کرده بروی چشمانش مالید و با صدای سنگین و بسیارآهسته گفت خووو مادر..شما برین ، مه خیستیم شما برین دیگه. 
صغرا با دست نوازش به رویش کشیده گفت گپایمه فامیدی بچیم که چی گفتمِت؟ 
علی: بلی مادر ، هر روز میگین ، مه میفامم مادر شما برین ، مه کلِشه میکنم . 
صغرا روی علی را بوسید و دستش را به زیر شانۀ علی برده او را در بلند شدن از جایش کمک کرد و همزمان آهسته آهسته به علی میگفت بچیم بیا کوچه ره قایم کو که بسیار دزادزیست ، هنوز کُلِ جای تاریک اَس، سیاسر دار هستیم بچیم، خا کا ده دانم، خاکا ده دانم کسی نَدرایه سرِتان ، کدام گپ نشه ،باز چی خاکه ده سرِخود کنم…….بِخِی بچیم بِخِه بِخِه قند مادربیا کتی مه…..

 

ادامه دارد…..

 

زنده گی یک روز صغرا قصۀ حقیقی…….2

دردامنه های آسمان نور شفق آرام آرام میدوید و رنگ گلگون دامنه ها از پس کوه های سر به فلک کشیده نمایان میشد. اواخرعقرب و شروع قوس است، سردی خشک هوا دست و پارا میسوزاند. صغرا دست علی را گرفته به دهلیزآمد متوجه شد که علی پسرش فقط یک پیرهن و تنبان نازک به تن دارد ، به عجله دو باره داخل اتاق شده کُرتی علی را که هر شب میکشید و به سر تاق خانه میماند که دم سردی هوا را بگیرد، گرفته به جان علی کردو زنجیرکرتی رابست . اعصاب علی خراب بود زیرا او هر روز باید از خوابش میگذشت و این عمل یکنواخت را انجام میداد. اما چون بعد از مادر، بزرگ خانه بود خواهی نخواهی خودش را مسوؤل احساس میکرد و مجبورا آنرا قبول میکرد. صغرا با علی تا دم دروازۀ کوچه رفتند. صغرا کلید کوچه را که با یک ریشمۀ دراز در گردنش آویخته بود از گردنش کشید و قفل دروازه را به بسیار آهستگی باز کرد که ازیک طرف کسی به عذاب نشود و از طرف دیگر اینکه نشود کسی بداند که صغرا در خانه نیست ونشود کسی داخل خانه اش آمده به اطفالش ضرری برساند. 
دروازه را باز کرد، در حالیکه به علی میگفت : کوچه ره بچیم خوب قایم کو، زود پس برو که خنک نخوری ، دروازه دالیزام بسته کنی قند مادر که خنک راس ده خانه میره، در حالیکه ریشمۀ کلید را به گردن علی آویزان میکرد با لحن تأکید آمیز و آمرانه میگفت خووو بچیم ، کل گپایمه فامیدی؟؟؟ و گفته ، گفته صغرا از خانه بیرون شد و به علی باز هم هدایت داد که دروازه را بسته قفل کند. خودش برای چند لحظه یی در عقب دروازه منتظر ماند که علی این کار را بکند . وقتی مطمئن شد که علی دروازه را قفل کرد، از پشت دروازه کمی بلند ترصدا زد : بچیم خوب دروازه را کش کو که قلف شده یا نی ؟ و علی هم طبق وظیفۀ هر روزه اش این کار را کرد و دویده دویده دو باره به خانه رفت . 
بوت های پَت شده را که به پای داشت در حال دَویدن و به بسیارعجله از پای خود به دور پرتاب کرد، یک لنگ بوت به دهلیز افتاد و لنگ دیگربا او به داخل اتاق رفت. علی اصلأ متوجه نشد و با عجله خودش را در زیر لحافش سر تا قدم پنهان کرد که گرم شود. صغرا بعد از کنترول دروازه چشمانش را به طرف بالا برده آهسته زیر لب دعای (آیت الکرسی شریف) را خواند و به اطراف دروازۀ خانه اش چُف کرد و با تضرع دوباره رو به آسمان کرده گفت: «خدایا مال توستن تو پیدایشان کدی تو نگایشان کنی ، تو مالک هردو جهان هستی، مه اولادایمه به تو سپردیم ، الهی از بلای زمین و آسمان نگایشان کنی.» 
صغرا در حالیکه هر لحظه از خانه فاصله میگرفت بعد از هر چند قدم یک بار پشت سرش را میدید و به دروازۀ خانۀ شان نگاه میکرد. صغرا در نان وایی که به نام نان «واییسر چارراهی» شهرت داشت، به صفت نان پز کار میکرد. چندان دورنبود، فقط یک کیلومتر بود اما چون کدام وسیلۀ انتقال از خانه تا نانوایی را نداشت و هر روز این فاصله را باید پیاده طی میکرد تقریبا نیم ساعت ضرورت داشت که وقت ترپیاده حرکت کند تا به وقت معین بتواند به کارش آغاز کند. 
صغرا بعد ازکمتراز نیم ساعت به نانوایی (سر چاراهی) رسید. بسیار سردش شده بود. درحالیکه دروازۀ بیرون نان وایی را که رسول قبلا باز کرده بود، باز میکرد با دستش که در زیر چادر نمازش پنهان بود بلند کرد و با گوشۀ چادر نمازش اشک های که از سردی هوا در راه از چشمانش میامد، خشک کرده چادر را روی بینی اش هم کشید تا نمی که خودش از سردی هوا در بینی احساس میکرد پاک کند. 
صغرا خریطۀ را که از خانه باخود آورده بود روی جوال آرد تحویل خانۀ نانوایی گذاشته باز کرد و پیرهن کمرچین بادمچه گل را که خوب یخنِ پت و بسته داشت با یک آستینچه و دو دانه دستمال روسری و یک تنبان فولادی کتانرا بیرون کرد، همه راکشیده بالای یک جوال دیگری که در کنار جوال آرد اولی قرار داشت گذاشت و بعد با حالت کنجکاو و چشمان تیز این طرف و آنطرف نانوایی را نگاه کرده صدازد: 
رسول! رسول بیادر ، رسول ؟ رسول جواب داد: هه خوارک مه ده بیرونستم خوار جان بیغم کارِته کو، برو بیغم باش مه میرم یک چایبر چای میارم از دکان بابه، ازی زیر چته.(رسول مسوؤل و نگهبان نانوایی بود و 50 متر دورتر از نا نوایی زندگی میکرد، دو زن داشت و 8 اولاد سه بچه و 5 دختر ، مرد میانه سال بود، قد کوتاه داشت و اندام نسبتا پر، همیشه یک ریش منده کگ داشت، واسکت خاکی چهار جیبه اش را هیچگاهی فراموش نمی کرد و همیشه با هر پیرهن و تنبان که میپوشید آنرا بتن میکرد و کلاه کرشنیلی اش مشخصۀ او شده بود. رسول هر صبح پیش ازینکه صغرا به نان وایی بیاید، می آمد و نانوایی را باز میکرد و تمام مواد مورد ضرورت صغرا را مثل: چوب برای گرم کردن تنور، گوگرد، کاسه آب ، سیخ های نان کنی، دو دانه نان کنک تکه یی و یک کاسه هم آرد خشک برای هموار ساختن زواله های خمیررا، آماده میساخت و بعد میرفت به دکان بابه در زیر چتهِ آخر کوچه و یک چاینک چای خریده می آورد تا با صغرا چای صبح را نوش جان نموده، آغاز به کار کنند) . 
وقتی صغرا مطمئن شد که رسول رفته ، فورا لباس های خانه پوشی اش را کشیده لباس های کارش را پوشید و لباس های خانه را با چادر نمازش چهار قات کرده در داخل خریطه گذاشت و آنرا روی میخ بزرگی که در روی دیوار کوبیده شده بود آویزان کرد. صغرا بعداز پوشیدن لباس های کارش، موزه های رابری اش را هم از پا کشیده در یک گوشه یی گذاشت و دو دستمال رو سری را که با خود داشت به دست گرفته از تحویل خانه نانوایی به صفۀ نان پزی بالا شد، در حالیکه دوشکچۀ زیر پایش را که هنگام نان پزی روی آن مینشست درست میکرد به داخل تنور و اطرافش نگاه کرد تا مطمئن شود که رسول چوب و همه چیز های مورد ضرورت را آماده ساخته است. بعد روی دوشکچه نشست و با هر دو دست تمام موهایش را باهم جمع کرد و هر دو چوتی های مویش را اول در پشت سر یک گره زد و بعد چوتی ها رااز پائین به بالا آورد در قسمت نزلۀ سر باز یک گره محکم زد و نوک های مویش را در زیر چوتی های گره خورده تاب داده پنهان کرد تا سبب باز شدن گرهِ مو نشود وبعد با دستمال روسری اول سرش را قسمی بسته کرد که ابروان و پیشانی اش هم به طور کامل زیر آن روسری پنهان شده بودند. این دستمال روسری را خوب محکم بست و گره زد بعد دستمال دوم را که بزرکتر و کمی هم دبل تربود ، قسمی روی سرش پیچاند که گوش ها و گردنش را هم از شعله های آتش حفظ کند. 
صغرا به طرف ساعت بند دستش دید و با خود آهسته گفت « اووف خاک ده سر مه، ساتم یادم رفت که بکشم» و ساعت بند دستی اش را از بند دستش بیرون کرده دوباره به تحویل خانه نانوایی رفت که ساعت را به خریطه بگذارد. زمانی که ساعت را داخل خریطه میگذاشت به آن نگاه کرد تا ببیند که بجه چند است؟ با مکس کوتاهی که به طرف ساعت بند دستی میدید سرش را جنباند و در حالیکه ساعت را در لای پیرهنش در داخل خریطه میگذاشت با خود آهسته گفت: «انشالله در چهل و پنج دقیقه میشه» و همزمان با اینکه به زیر لب با خودآهسته صحبت میکرد در افکارش به این سوال مصروف بود که : (ای رسول چی شد ؟ چقه دیر کد؟ مردکه تنبل خدا زده ، یک دفه که ده قصه بند ماند ، همونجه شرش میشه.) با همین سوال در ذهنش دو باره به بالای صُفه آمد و گوگرد را گرفته آتش را در داخل تنور که رسول همه چوب ها را مثل هر روز آماده کرده بود روشن ساخت و خودش کلوَش های کهنه و فرسودۀ که یکی آن به رویش یک دکمۀسرخ داشت و دکمۀ کلوَش دومی نیمه شکسته بودو در کنار صُفه گذاشته شده بود پوشیدو رفت به طرف تغارۀ بسیار بزرگ خمیر یعنی (خمیر دان) که هر شب توسط رسول، خمیر بدون خمیر مایه در آن درست مخلوط و جا بجا میشد و تمام شب میگذاشتند که به اصطلاح عام الی صبح روز بعد برسد «به قیام بیاید» . 
ادامه دارد………………..

 

زنده گی یک روز صغرا قصۀ حقیقی…….3

رسول شام ها وقتی خمیر میکرد در اخیردستمال بسیار بزرگی کرباسی را تر کرده در روی خمیر میگذاشت و اطراف دستمال را خوب در دورا دور خمیر داخل میساخت تا خمیر بعد ار رسیدن و یا به قیام آمدن از اطراف تغارۀ خمیر«خمیردان» سر ریز نشود. هیچ گاهی خمیر مایه استفاده نمی کرد و همیشه در خمیرش کمی هم سودا و روغن استفاده میکرد که همین راز رسول و صغرا به نان شان مزۀ خاصی میبخشید و در بین نانوایی های منطقه یکی از بهترین ها به حساب میرفت. صغرا مثل همیشه اول «سُتُک» یا همان دستمال بسیار دبل چند لایه را که در روی خمیر می گذارند، برای گرم نگهداشتن خمیر، پس زد و گوشۀ تکۀ کرباسی را که سر خمیری مینامیدند بالا کرده چک کرد که خمیر رسیده و یا خیر؟وقتی سر خمیری را به بالا کشید خمیر های چسپیده به آن هم به بالا آمدند ، صغرا سر خمیری را دو باره با فشارکمی روی خمیر گذاشت در حالی که دستش حرکت دورانی را طی میکرد سر خمیری را دو باره بلند کرد تا مطمئن شود که خمیر به قیام آمده و این بار دید که دیگر خمیرها با سر خمیری بالا نیامدند و خاطرش جمع شد. 
کنار خمیر دان یا تغارۀ خمیر در یک پتنوس پلاسکو ،سه دانه پیالۀ بدون پشقاب و یک قند دانی پوره با دو دانه قاشق چای جابجا شده بود و در پهلوی ان یک دستر خوان«صفره» کوچک چرمی بسیار مستعمل به رنگ رفتۀ آبی سرمه یی. 
صغرا صفره را بالای پتنوس گذتشت و هردورا با خود به سر صُفۀ نان پزی آورد و به مجردیکه بالای صفه آمد گرمی آتش داخل تنور را احساس کرد، احساس خوش آیندی بود .. صغرا همه سردی های راه را فراموش کرد با لبخند بسیار دوست داشتنی، پتنوس را روی زمین گذاشت و کمی نزدیکتر به تنور آمده چشمانش را بست رویش را با چشمان بسته به طرف سقف نانوایی کرد، در حالیکه دستانش را روی هم میمالید با خود آهسته گفت : آخ چی مزی میته و دو باره چشمانش را باز کرده دو دانه سیخی که همیشه در کندن و یا جدا ساختن نان از دیوار تنور استفاده میکرد گرفت و چوب های که از شعلۀ آتش بدور مانده بودند به کمک سیخ ها به شعله نزدیک ساخت تا به قوغ آتش مبدل گردند. 
صغرا که دود آتش چشمانش را عذاب کرده بود سیخ ها را از تنور بیرون کرد و متوجه شد که رسول با یک چاینک چای داغ و دو توته روت خانه گی برگشته است، صغرا به رسول سلام گفت و با عجله دستمال روی سرش را کمی به پایین کشید در حالیکه صفره را باز و هموار میکرد، با لبخند آرامی از رسول پرسید که چی آوردی بیادر جان ؟
این روت از کیست؟ 
نفس جان خو روان نکده؟.. 
رسول در حالیکه به طرف روت میدید با صدای سنگین و خسته گفت: نی با با خوار جان ملا و ایقه طالع ، بیادرت ده نان شو و روز خود حیران است که نان خشک پیدا کنه، باز روته خو خوآم دیده نمی تانه، ایره بیچاره بابه عثمان داد بخیالم… قُده خیلش به خاطر چله گریزی نواسیش پخته کده بودن، همو بچه مابینیشه خدا باز یک دخترک داده، مردکه خودش کتی زن خود فار کده ، گپ نمی زنه. 
صغرا با چهرۀ مملو از تعجب و لحن پرسش آمیز: چرا ؟ چرا قار؟ 
رسول: مردمِ بیعقل استن ، میگه باز چرا دختر آوردی، ای خو دختر سومش اس نی؟ 
اوو فکر میکد که امدفه بچه میشه. 
صغرا: چی آدم خدا ناترسی..! حالی اوو زن بیچاره چی کده میتانه ؟ بدست ازو خو نیست ، ای کارا کار خداست ، از دست بنده چی میایه؟ 
رسول : هستن دیگه خوارک اینمی قسم مردم ناشکر پیدا میشه که باعث قار و غضب خدا مشن ، بی ادبی ماف باشه میگن«یک گاو ریخ میزنه کل پاده ره مردار میکنه». گمشکو ده قصه شان نشو، اووکه خوش است یا خفه به ما چی ؟ روزی و نصیب ما وتو که ده ای روت بود خو کسی گشتانده نمی تانست ، پرتو، پرتو خوارک چایه که بخوریم و شروع کنیم که حالی مردم میرسه.
صغرا در حالیکه در پیاله ها چای میریخت و با قاشق شکر را شور میداد آهسته آهسته با خودش میگفت: خدا هدایت نیکی بتیشان ، ایتور کسایام اس که خدا هیچ اولاد نمی تیشان و پشت یک گریان اُشتُک شو و روز میتپن..! باز کسی ره که خدا اولاد نصیب میکنه باز ای کبر و غرور شانه ببی که میگن چرا دختر اس، باز….. چرا…؟ دختر انسان نیس؟ ….وام یک هست کده خداس. 
ودرحالیکه یک لقمه روت را به دهنش داشت با دهن پر میگفت: همی دختر اس که یک روز زن میشه که خانه یک مرد سرش آباد میشه. وبعدأ یک شُپ (جرعه)چای را که داغ هم بود با هوای بسیار زیاد به دهنش کشیده بلعید(قُرت کرد) و دو باره به گفته هایش دوام داد… 
اگه همی دخترا نمی بودند و زن و مادر نمی شدند میگفتی برش، که تو بیغیرت از کجا میشدی ؟ بخدا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 
رسول که به آرامی صغرا را گوش میکرد و متوجه شده بود که این مسله بسیار باعث اعصبانیت صغرا شده ، آهی کشید و گفت: خوارک تو خوده جگر خون نکو ، سیلتِه ببی… باز ببی که خدا چی قسم جزا میتیش، مُفت خو نیس کتی خدا خوده زدن….. چایته بخو خوارو که شروع کنیم که ناوخت میشه. 
صغرا و رسول صفرۀ چای را خاموشانه میبستند که صدای جمیله در فضا پیچید که میگفت: ( سلامالیک، سلامالیک، چطو چپاچپیس) در حالیکه خودش معلوم نمیشد زیرا مستقیم وارد تحویل خانه نانوایی شده بود تا لباس هایش را تبدیل کند اما صدایش تمام فضای نانوایی را پُر کرده بود . جمیله دختر جوان بود بسیار شاداب و خندان و بسیار فعال و تیز کار ، جمیله وظیفه داشت زواله ها را به یک سایز گلوله کرده به رسول بدهد و رسول آنرا هموار کرده روی رفیده بگذارد تا صغرا آنرا به همان سایزیکه لازم است بکشد و پنجه کند و به تنور بزند. جمیله به سرعت چشم گیری لباس هایش را تبدیل کرده سرش را با دستمالی سبز تیره گل سیب برای جلوگیری از ریزش موی هنگام زواله کردن خمیر بست و با دهان پُر از خنده و حرکات و ژست های دوست داشتنی بالای صفۀ نان پزی بالا شد ..با سلام مجدد به صغرا نزدیک شده رو بوسی کرد و بعد رویش را به طرف رسول کرد در حالی که سرش را خم کرده بود که دست رسول را به رسم احترام به بزرگان ببوسد به خنده گفت: سلام کاکا جان چی گپ اس مه خو نموردیم که ایتو چُپ چُپ هستین و قاه قاه خندید .. هه هه هه هه… رسول تبسمی کرده سرش را بوسید و گفت: خدا کمِت نکنه بچیم ، همی که میایی خیال آدم میایه که از سر زنده میشه، شکر که هستی بچیم و صغرا هم همزمان با رسول گفت : بچیم میگن؛ شوی همسالم که خبر شوی از حالم، مام که ده سن و سال تو بودم نه از زمین خبر داشتم نه از آسمان، همو بابه و ننه بود که ده غم ما میسوختن و ما از دنیا خبر نداشتیم ، خدا بخت تُره سون ما نبره شکر که هستی . بیا بیا بچیم که شروع کنیم که بخدا غالمغال مردم میخیزه، آتشام تیار اس .

ادامه دارد………….

 

زنده گی یک روز صغرا قصۀ حقیقی…….4

جمیله دستانش را شسته آمد و به زواله کردن پرداخت. جمیله از بس مهارت داشت در ظرف یک دقیقه میتوانست ده زواله درست کند . جمله بسیار گپ میزد و پر گویی میکرد ، هر گپ را به شوخی میگرفت و جواب های خنداور میداد ، میکوشید کا کا رسول و خاله صغرا را با شوخی هایش از جهان تنگ و تاریک که روز گار به سر شان آورده بود بیرون بکشد، یک لحظه هم آرام نمی نشست حتی بالای اشکال مختلفۀ خمیر هم در وقت زواله کردن تبصره های خنده اور میکرد و هر دو را میخنداند. کار هر سه طبق معمول در جریان بود و لحظات به سرعت میگذشتند و صغرا و رسول و جمیله به سرعت بی سابقۀ نان های گرم و داغ خاصه می پختند و در پیشروی پنجرۀ چوبی نانوایی بالای هم میگذاشتند تا وقتی که مردم برای خرید بیایند به کمبود نان مواجه نشوند.
حبیب یک پسرک 15 ساله بود که بعد ار هفت صبح به نانوایی می امد تا نان های گرم پخته شده را به مردم توذیع کند.
حبیب پدر نداشت و مادرش به خانه های مردم رفته گاهی کالا شوی میکرد و گاهی هم خانه پاکی و جمع و جاروب، پول کافی نداشتند که حبیب بتواند به مکتب برود زیرا مادرش نمی توانست خرج خود و اولاد هایش را به تنهایی پوره سازد. حبیب برای چند روپیۀ محدود هر روز از ساعت هفت الی دو نیم ظهرمی آمد و به نام فروشنده نان خاصه در دم پنجرۀ نانوایی می نشست و نان میفروخت. حبیب آمد و با صدای باریک و زنانه مانندش به همه سلام داد و مستقیم به طرف پنجره رفت و دروازۀ کوچک چوبی پنجره نانوایی را که بجای شیشه پلاستیک گرفته بودند از پیش روی تبنگ نان پشت پنجره دور کرد و به گوشۀ تحویل خانه گذاشت و رویش را به طرف رسول کرده گفت: کاکا جان پول سیاه( پول میده) ده کجاس؟ 
رسول در حالیکه چشمانش به روی خمیر زیر دستانش خیره مانده بود و تمام حواصش را به هموار ساختن زواله متمرکز ساخته بود بدون انکه به حبیب بنگرد آرنج دست راستش را بلند کرده گفت: اینه بگی ده جیب واسکتم اس. 
حبیب که بالای دو زانو نشسته بود نیم خیز شده زانو هایش را یکی بعد دیگر به روی شترنجی گک رنگ رنگی که در زیر پایش داشت لغذانید و چند قد می به رسول خود را نزدیکتر ساخت و دستش را به جیب راست رسول داخل ساخت تا پول سیاه ویا پول میده را بکشد ، هر قدر پالید چیزی نیافت ، دستش را بیرون آورد از سر دو زانو بر خواسته بالای دو پاشنۀ پا، پهلوی رسول نشست و رویش را کمی به پیش برده به چشمان رسول نگاه کرد و پرسید: کاکا ده ای جیب تان نیس ، ده جیب دیگه تان ببینم؟ 
رسول در حالی که با سرش هان کلک میکرد دست چپش را همچنان در هموار کردن خمیر نگهداشت و آرنج چپش را بلند کرده گفت: خی بیا ببی ده ای جیبیم اگر نبود حتما ده جیب «کینم»( جیب بغل پیرهن و تنبان افغانی را میگویند) است ده پیران. صغرا که یک قرص نان خاصه را تازه به دیوار تنور با رفیده چسپانده بود سرش را بلند کرد رفیده را در کنار تنور گذاشت و آستینچه اش را که تَف از آن میبرامد با دست چپش به بالا کشید و گوشۀ چادرش را که از روی دهنش به پایان لغذیده بود باز کرده دو باره بدور دهن و گردنش پیچید و در حالیکه همزمان با این عملش با صدای دپ که از زیر چادرش بیرون میشد به رسول میگفت :چرا هموره از اول نکشیدی و تیار نماندی ؟ خوب میفامیدیام که حبیب میایه !!!
و با صدای کمی جدی تر و آمرانه حبیب را مخاطب قرار داده گفت : هوش کو که دوره جان نفتی ده تندور. 
جمیله که همیشه میکوشید فضا را با شوخی هایش شاد بسازد روبه حبیب کرده گفت: حالی اگه بیفتی پروا نداره باد ازیکه پیسه را گرفتی هوش کو که نفتی، تره خیره که پیسا نسوزه هه هه هه هه. و بلند خندید……. 
خلاصه حبیب دست در جیب چپ رسول کرده و پول ها را بیرون آورد و به شمردن شروع کرد یک ، دو ، سه ، چهار…….. خلاصه کلام، مردم همه یکی پی دیگربرای خریدن نان آمدند ، صدای غالمغالک مردم که در پیشروی نانوایی به گوش میرسید، خود نمایانگر محبوبیت (نانوایی سر چهار راهی) بود، تمام باشنده گان منطقه نان این نانوایی را نسبت به نان های نوانوایی های دیگر ترجیح میدادند. هر کس میخواست اولتر نوبتش برسد . یکی، دو نان خاصه می خواست ، یکی نان پنجه کش ، یکی چهار دانه نان جوره یی خاصه کسی هم نان مزاری گِرد و سیاه دانه دار. 
حبیب، خونسردانه به کارش ادامه میداد و تمام هوش و حواسش را به جمع آوری پول متمر کز ساخته بود که کسی با فریب و چال احمقش نسازد و نان را بدون دادن پول با خود نبرد. زمان به زودی در گذر بود. دم بدم فکر صغرا پریشان وپریشانتر میشد، ساعت یازده و سی بود اما هنوز از علی پسر صغرا کدام خبری نبود در حالیکه علی همه روزه سر ساعت هشت، کوتاه نزد مادرش می آمد تا نان تازه برای چای صبح خود و خواهرانش ببرد. 
جمیله، با خنده های قهقه و تبصره های شوخی آمیزش فضای کوچک صُفۀ نان پزی را به شور و هلهله در آورده بود بعضا آنچنان گفتارش حتی به دل مشتری های که به نوبت ایستاده بودن چنگ میزد که همه با یک صدا میخندیدند حتی بعضی ها هم که از جمیله حاضر جواب تر بودند به جوابش جملاتی رد و بدل میکردند و همه یکجا میخندیدند.
کار صغرا تمام شده بود، آستینچه ها را کشیده کاسه آبرا که در کنارش گذاشته شده بود بلند کرد که به داخل ببرد دیگر فضا برای صغرا خاموش شده بود هیچ صدای را از هیچ کناری نمی شنید ، دلش شور میزد ، اشکش را در اختیار نداشت ، به کسی چیزی نمی گفت اما پریشانی آنچنانش می آزرد، که نمی دانست در کجاست و چی میکند.
در همین اثنا یک پسر 20 ساله با عجله و وارخطایی عجیبی شانۀ یکی از مشتریان را که دوشتش بود به شدت کش کرده با صدای لرزیده و وحشت زده و بسیار بلند گفت: اوبچه اینجه چی ایستادی بگریز که کشته نشی، ایلاکو ای نان مانه بیا بدو..بدو….. در حالیکه همه مشتریان به شدت ترسیده ولرزیده به اطراف میدیدند و خود شان را در نا امنیتی احساس میکردند می شنیدند که این پسر 20 ساله به دوام گفتارش به دوستش ادامه میدهد و میگوید:
یک تولی دُز و داکو تمام مردم ای کوچه را باد باد کدن، کشتن و آل و مال شانه دوزی کدن….. و تو…… تو ده قصۀ نان استی……. برو ، برو ایلا کو بیادر خداوراستی کشته میشی……..
صغرا مات و مموت مانند مجسمۀ بیجان به این پسرک میدید و جرأت نمی کرد که بپرسد که کدام خانه ها را و کدام مردم…
رسول با صدای بلند و غضب آلود صدا زد قراااا، قرااا شوو او بچه ای چی چتییات گفته رایی ستی؟؟ 
دزِ چی ؟ 
ده کجا آمده؟ 
کی ره کشته؟ 
کو…… برو گمشو … خوده لوده لوده نساز برو که خستم لیف لیفت میکنم..
پسرک هنوز هم به گفته هایش با نفس لرزان وسوخته دوام میداد و کرتی دوستش را در قسمت شانه محکم به طرف خودش میکشید و اسرار میکرد که دوستش و همه مردمی که برای خرید نان به نوبت ایستاده بودند برای حفاظت جانهای شان باید فرار کرده از منطقه ناپدید شوند. رسول که از غضب به کفیدن رسیده بود باز کمی آرام تر صدازد:
برو از خدا بترس ، ماره آزار نته، او بچه کم دلای ما تکه تکه اس که باز توام آمدی سر زخم ما نمک پاش میتی؟ برو جان پدیر برو به لیاظ خدا ای چتییاتته کدام جای دگه بگو . برو پشو بان مردمه در کارش بان.
پسر با صدای بلند ، چشمان از حدقه بیرون و لبان خشک و نفس سوخته؛ رویش را به طرف رسول کرده دستش را به طرف آخر کوچه دراز کرده گفت: مه چی مجبوریت دارم کا کا ، مه به خوبی کل تان میگم، بخدا قسم که چند دقه باد اگه دوکانته روده نگرفت رویمه سیا کو…. …..
برو ببی ، بخی بخی …! بیا ببی که ده او خانه یک بیچارۀ غریب، ای بی ناموسا چطور سه تا اُشتُکه کشتن، مالکایشانه بوردن ، چندان چیزام بیچارا نداشتن، اما اوو خدا ناترسااز خاطر همو جُل و جَمبکِ شان سر همو سه طفل هم رام نکدن، به رسول الله از چشمت خون میپره .
صغرا چیغ زده از جایش بلند شد و از کنار پنجرۀ نانوایی سرش را بیرون کرد، در حالیکه به شدت میلرزید و گریه میکرد با صدای پر از بغض و وحشت از پسر پرسید: کوووو کدام اوشتکا ره در کدام خانه بیادرک؟ کدام ؟ کدام نشان بته؟
پسرک دستش را به سوی آخر کوچه برد و گفت: اوووونه اونجه ، ده همو خانی که دروازۀ سبز داره خانه بسیار دور بود و صغرا فقط بیرو بار مردم را در دور و بر خانه اش میدید…………..
اما….. بلی آن خانه با دروازۀ سبز خانۀ صغرا بود و آن اطفال، اطفال صغرا…. سه طفلی که بزرگترین شان فقط 12 سال داشت. صغرا از خود بیخود شده بود، دیگر نمیدانست چی باید بکند ، زبانش از گفتار، چشمش از دید، گوشش از شنیدن و پایش از رفتار مانده بود . به خود پیچید و به زمین افتاد. جمیله و رسول به عجله دویدند که صغرا را کمک کنند . 
مردم وارخطا و وحشت زده همه به اطراف پراگنده شده با عجله به طرف خانه های شان رفتند ، حبیب که پول های جمع شده همه در زیر زانویش بود ، در حالیکه چشمانش به منطقۀ واقعه دوخته شده بود، همه را جمع کرده به دامنش انداخت و صدا زد: کا کا رسول پیسا ره چطور کنم؟ 
رسول که بسیار اعصابش خراب بود و این همه گد ودی را در داخل و خارج نانوایی میدید با صدای بلند و خشونت آمیز رویش را به طرف حبیب کرده گفت: دررِ شان بتی، بی پدر !! ده ای وخت از مه پرسان میکنی که پیسا ره چی کنم …؟ برو یک گیلاس او بیار … نمی بینی که ما ده چی حال هستیم؟ 
قصه کوتاه بعد از تقریبا نیم ساعت که صغرا دوباره به حالش برگشت به کمک رسول به طرف خانه اش رفتند، در دم در ازدحام عجیبی به چشم میخورد ، به عجله داخل خانه شد.
اینکه صغرا در داخل خانه اطفالش را در داخل بستر های شان که با چی بی رحمی سر بریده بودند و در کدام حالت دید و چی حالتی برایش رخ داد شما خود تصور کرده میتوانید. بلی! همچو حالت دل سنگ را هم از هم میپاشد.
صغرا تا دو روز دیگر به هیچ کسی اجازه نمی داد که اطفالش را از بستر های شان بیرون کرده تکفین و تدفین کنند، مثل دیوانه ها تن خون آلود هر طفلش را به آغوش میکشید و بیصدا نوازش شان میکرد . 
صغرا دیگر صحبت نمی توانست ، حس شنوایی اش را از دست داده بود و اشکش در چشمانش خشک شده بود ، مثل دیوانه ها عکس العمل نشان میداد. 
بلاخره مردم کوچه و محل با هم جمع شدند و تصمیم گرفتند صغرا را مجبور و متقاعد سازند که به تکفین و تدفین فرزندانش راضی شود زیرا بوی و تعفن اجساد خون آلود، داخل شدن به خانه را مشکل ساخته بود.
چندیدن زن از همسایه ها آمده ، صغرا را محکم گرفتند و مردها همه اجساد را برده تکفین و تدفین کردند، و بر گشتند ساعت 4 عصر بود ، آهسته آهسته همه از کنار صغرا دور شدند و به خانه های شان رفتند و صغرا بعد از ساعت هفت شام تنهای تنها با خودش در خانه ماند.
فردای آنروز زن همسایه با کمی غذای که برای صغرا تهیه دیده بود به خانۀ صغرا آمد، هنوز دروازۀ کوچه باز بود ، زن همسایه زیاد به تشویش شد و به عجله خودش را به اتاق نشیمن صغرا رسانید . دید که صغرا هنوز خواب است و آرام به زیر لحافش در گوشه اطاق خوابیده ، زن همسایه غذا را به روی تاق خانه مانده کنار بستر صغرا نشست و آهسته لحافش را به پائین کشید تا از خواب بیدارش کند. متوجه شد که دیگرصغرا، صغرا نه بلکه یک جسد خون الودی بود که در زیر لحاف خودش را رگ زده به قتل رسانیده بود .
بلی……! صغرا زنده گی اش را با از دست دادن اطفالش از دست داده بود، این مرگ ، مرگ صغرا نبود صغرا دو روز قبل با اطفالش یکجا مرده بود و این فقط دَمِ (نفس) صغرا بود که از تن کشیده بود تا آرامتر بخوابد و زود تر خاک شود 

با عرض حرمت
صالحه وهاب واصل