آرشیف

2014-12-25

صالحه وهاب واصل

قصـاص زن گمنام

 

این واقعه در شانزدهم جوزای سال 1368 به روز سه شنبه ، که مصادف است با ششم جون ، 1989 در شهر کابل ، رخ داد که من با چشم سر شاهد آن بودم. 23 سال تمام با خود و احساسات خودم در نوشتن این قصه در جدالی عجیبی قرار داشتم، با الاخره امروز که به پختگی رسیدم، آواز وجدانم مرا وا داشت تا این جرم وجنایت عفو ناپذیر یکی در هزار را، به خاطری به روی کاغذ آورم که برای نسل های آیندۀ ما، تصویری باشد از شدت جنایات این دور و زمان و ثبت تاریخ گردد. اما جهت جلو گیری ازگرفتن« طرف» قصدأ نخواستم ازمحل واقعه وشناسایی هوئیت قوم وملیتی که مرتکب این جنایت شده اند یاد آوری کنم.

 

تصویر ذیل ربطی با این قصه ندارد برای تصویر دادن حالت قضیه از گوگل گرفته شده است

قصاص زن گمنام

 

تازه غذای شام را صرف کرده بودیم ، ظروف و اسباب غذا خوری را جمع کرده عاجل در آشپز خانه شسته به الماری گذاشتم ، چای سبزهیل دار دم کردم و با یک گیلاس چای با خود به داخل اتاق نشیمن آوردم، ساعت نه و سی شب شده بود ، عجله داشتم، زیرا ساعت ده شب طبق معمول برق ها میرفت . هر شب میکوشیدم تا پیش از ده شب همه کار هایم خلاص باشد ، اطفال در بستر های شان باشند. زیرا انجام کار در نبودن برق ها کار ساده نبود . شوهرم برای گذراندن دورۀ سربازی به عسکری گماشته شده بود و فقط جمعه شب ها به خانه می آمد وشنبه شب ها دو باره به قاغوش برمیگشت.
آنشب، اطفال را به بسترهای شان بردم ، چشمان مرا هنوز از خواب خبری نبود . ساعت ده شب برقها رفت، من چراغ گیس را که آماده ساخته بودم ، تا پس از رفتن برق برای مطالعه کتابی که هر شب یک قسمت آنرا مطالعه میکردم روشن سازم، روشن کردم و آهسته در کنار کلکین خانه که پنچرۀ آن را برای گرفتن هوای تازه باز گذاشته بودم ، روی دوشک دبل پنبه یی و بر گوشۀ پشتی قالینچه یی نرم که روی دوشک بر دیوار تکیه داده شده بود،دراز کشیده، کتاب «تولد دو باره» را شروع به مطالعه کردم. عمومأ بر ق های خانه ها، بعد از ساعت ده شب قطع میشد اما برق های کنارسرک ها، جاده ها و پارک پیشروی خانه، الی چهار صبح آزاد و در جریان بود، با آنکه از نه شب به بعد قیود شب گردی وضع میگردید.
شب پخته شده بود ، فضای گنگ و آرامی، اطراف منطقۀ ما را فرا گرفته بود، گاه گاهی صدای چر چرک ها از اینسو و آنسو، سکوت فضارا به هم میزد، آسمان صاف و پر از ستاره بود، هوای خوشگوارو ملایم تابستانی آرام، آرام از راه پنجرۀ بازِ کلکین، داخل اتاق شده، با لمس ظریفانه اش به تنم احساس سردي گوارای میبخشید . پنجرۀ که من در کنارش دراز کشیده بودم به بالکنی وصل بود که از لای سیخ های کتارۀ بالکن، پارک بزرگ و بی سرو پای تفریحی پیشروی خانۀ ما را بخوبی می شد دید. 
هنوز دراطراف پارک، کلکین های خانه ها، روشن به نظر میرسید ند، یک خانه روشن با الیکین، خانۀ هم با چراغهای دستی که از انرژی آفتاب روشن میشد و تازه در بین مردم معمول شده بود، خانۀ روشن ازشعلۀ شمع و خانۀ هم روشن با چراغ گیس.
هر قدر شب به پختگی میرسید به همان اندازه سکوت شب متوهم ترمیشد، زیرا دم به دم روشنی پنجره های خانه هایکی بعد دیگری ، خاموش میشدند و به تاریکی فضا افزوده میشد. چون اکثر اوقات در نیمه شب ها امنیت کامل در اطراف خانه و منطقۀ ما بر قرار نبود، ترس ناشناسی فکرم را به خود مشغول ساخت که مجبور به بستن پنجره شده، کتاب را بستم و راهی اتاق خواب شدم. کلکین اتاق خواب را که نسبت دخول هوای تازه ،کاملأ بازگذاشته بودم کمی محدود ساخته رو بر گرداندم تا داخل بسترگردم . درهمین اثنا صدا های عجیب و غریبی که معلوم میشد از من فاصله دارد بگوشم رسید. صدا ، صدای آشنای هر شب نبود ،( صدای فیرتفنگ، آوان ، چره های کله شینکوف، صدای نا هنجار وپُراز وحشتِ دَو ودشنام ویا صدای پای اسپ گزمه شب، که نام شب میپرسید. بلکه صدای زجه های یک زن بود که مویه کنان فریاد و تضرع میکرد و طالب کمک بود. اما اطراف این زجه ها و مویه های ناتوان این زن، چنان با صدای بلند قهقهه ها و تمسخرات وحشاینۀ مردانه آرایش شده بود، که با مشکل تفریق میشد که آیا این صدا، صدای یک زن است و یاصدای سگی ولگردی که مورد حملۀ گزمه های نوکریوال شب قرار گرفته است. 
صداها هر لحظه نزدیک و نزدیک ترمیشد ، هر قدر صدا نزدیکتر میشد به همان اندازۀ حد ترس و وحشت دروجود من بالا میرفت. من، به جای اینکه پنجره را بسته به بستر بروم، حس کنجکاوی چنان سراپای وجودم را فرا گرفت، که پنجره را دو باره وسیعتر باز کردم ، پرده ها را بهم کشیدم و ازگوشۀ پرده، کنجکاوانه توجهم را به اطراف معطوف نگهداشتم ، تا موضوع برایم واضح گردد .

دوستان گرانقدر مرا معذور دارید اگر در تعریف این سگ صفتان از حد ادب و انسانیت بیرون بروم.
به هر حال، به ساعت نگریستم ، ساعت دو بجۀ شب شده بود، در روشنایی چراغ کنار جاده ، دیدم که هفت مرد پیرهن و تنبان پوش، که سه تای آنها دستار، دو تای آنها کلاه های سفیدیکه مردان وقت نمازمیپوشند، برسر داشتندو دوی دیگرآنها سرلچ بودند، زنی را در حصار دارند که دو نفر دستهایش، را دو نفر پاهایش را گرفته ، عقب یکی از آنها که شاید رهبر شان بود. چون پیشترازهمه میرفت ، به طرف درخت بزرگی که در صد متری کلکین خانۀ ما ، و وسط پارک قرار داشت ، روان هستند. بد بختانه در یک یا دو متری این درخت، چراغ روشنی از طرف شاروالی کابل جهت امنیت و نظر اندازی شبانه، نصب شده بود، که به وضاحت میشد دید که چه واقعۀ رخ میدهد .

ایکاش این چراغ را نصب نمی کردند تا چشمان من قادر به دیدن این واقعه نمی بود . 
این خدا نا شناسان بی وجدان، زن بیچاره را که معلوم میشد زن ضعیف الجثه و لاغر اندامی بود، در حالی که دو نفر آنها هنوز دستانش را محکم گرفته بودند ،در کنار درخت بزرگ پارک، به زمین گذاشتند. زن مظلوم با تمام قدرتِ دست داشته اش برای رهایی کوشش میکرد، مانند مار پیچ و تاب میخورد، فریاد و ناله میکرد، عذرو التماس مینمود، گریه میکرد، چیغ میزد و برای لحظۀ هم که ذله میشد، هکک کنان آرام میشد و با نگاهای مملو از ترس و وحشت و بیچاره گی بسوی هر یک این بی وجدانها میدید و میکوشید با دستان در بندش، چادرش را که روی شانه هایش افتاده بود، به سر بکشد و یا یخن باز پیرهنش را به بالا کشیده عزتش را حفظ کند. اما این بی ناموس های وحشی بی ایمان ، با خنده های قهقه و تمسخر پراز ذلت و بی آبرویی ، به سوی همدیگر میدیدند و با اشارۀ سر از همدیگر دعوت میکردند، تا همه متوجه شوندکه آنها در حق آن زن، چی میکنند . بعد خود شان دست به داخل یخن زن برده، با بی حیایی تمام با سینه هایش بازی میکردند«معذرت میخواهم اگر این چنین عریان مینویسم». صدای بغض و گریۀ و زجه های زن وحالت بی تابی و وحشت زده گی وترسش، (که تادم مرگ نمی توانم فراموشش کنم). بیانگر انتهای بیچاره گی و در ماندگی زن بود. حتی رگ رگ مرا در خانۀ خودم در پشت پرده به لرزه و وحشت در آورده بود. من خودم را بی حد بیچاره احساس میکردم، از دست من چیزی برنمی آمد ، برق نبود ، تیلفون نبود ، بد بختانه در آن مقطع زمان در کشور ما هنوز موبایل مروج نبود ،شوهرم نبود. در پهلوی همۀ اینها، قیود شبگردی بود و من خود هم یک زن بودم. جز اینکه میدیدم و گریه میکردم و قلبم پاره پاره میشد دیگر چیزی در قدرت من نبود.

عجب صبری خدا دارد
این وحشیان بی وجدان و نا انسان بعد از آنکه با قبیح ترین حالت و با فجیح ترین شیوه ، زن بیچاره را نخست عریان و بی عزت کردند، هرکدام به نوبۀ خود یکی بعد دیگر، درمحضرهمۀ گروپِ موجود به او تجاوز جنسی نمودند. زن ، دیگر از حرکت و ناله و فریاد مانده بود، خاموش؛ مانند یک نعش به روی زمین بی آب و بی پرده افتاده بود. و این بی خدایان جنایتکار با خنده های بلند ، آگنده ازغرور و افتخاری خاصی ، برای تجاوز به این جنس ضعیف و ظریف نوبت میگرفتند. صحنه شکلی را بخود گرفته بود که گویی ماهیان تشنۀ بیرون از آب، گیلاس آبی را دیده باشند و هر کدام به قیمت جان شان بکوشند خود شانرا به آب رسانند.

با آنکه رگ رگم زغضب پاره میشود
نعشم به جز وسیلۀ شهوت متاعی نیست

گریه مجالم نمی داد، میخواستم فریاد بزنم، کمک بخواهم ، داد بزنم . تار و پود وجودم از ترس وغضب میلرزید، هق هق کنان می گریستم ، از انسان بدم می آمد ، انسانیت برایم معنی و مفهومش را از دست داده بود ، خودم را در جنگل بی پناه ترس و وحشت احساس میکردم . کوشش میکردم تا حد امکان ساکت و بی حرکت ایستاده باشم، تا از یک طرف اطفال معصومم بیدار نشوند و از طرف دیگر، نشود چشم یکی ازین وحشیان ازروی تصادف به پنجرۀ ما افتد و مرا ببیند، شما حتی تصور نمی توانید که چه افکاری در ذهنم خطور میکرد، و وقتی فکر میکردم که اگر مرا ببینند چه حالتی بر سر من و فرزندان بی گناهم خواهند آورد…… یا خدا تو بزرگ هستی….
لحظات ، پی هم در گذر بود دیگر صدای زن را نمی شنیدم ، هر آن یک مردی که این عمل کثیف ، وحشیانه و نا انسانی را انجام میداد، با غرور خاصی از سر زن بلند میشد و با صدای مملو از افتخار مردانگی، از دیگرش که به نوبت ایستاده بود , تقاضا ی تجاوز به آن زن را میکرد ، گفته های سه نفر اولی را که به شخص بعد از خود برای انجام این تجاوز میگفت، فهمیده نتوانستم، اما نفر چهارمی که صدای بی اندازه بلند و سنگین داشت ، هنگام بلند شدن بعد از ارضای نفس پلیدش، روبه شریکش کرده گفت : "بیا بچیم ! لغمۀ شیرینه خدا نصیب هر کس نمی کنه، شکر خدا ره بجای کده الله گفته شروع کو"……
صدای دلخراش دیگری، کمی کم آهنگتر از صدای اولی بگوشم میرسید که با تائید گفته های آن یکی میگفت: " هان لالا ! بیا بیا ، پشت یک سلامش خوده میکشتی اینه بیا دیگه تا صبح کتیش عشقته کو" در لابلای صدا ها و خنده های ناهنجار، صدای نازک و جوانتری هم بلند شده گفت: "بخی کاکه جوان که لاتریت برآمده ، معطل چیستی؟ برو که وخت کم است"

الهی جباری بمیران کسی
که بر بنده گانت ستم میکنند

نبودِ تنِ بی خدا یان بگو !
چه از کائینات تو کم میکند؟

به ساعت نگاه کردم ، ساعت چهار بجه ای صبح شده بود، ستاره گان که دیگر تاب و برداشت دیدن این حالت دلخراش را نداشتند، چشمان شان را بستند، آسمان سیه و تار با آهستگی رنگ سیاهش را به فولادی تیره مبدل کرده بود «رنگ عزا ، رنگ غم و مرگ ، رنگ نابودی».
وقتی این هفت سگ صفت سنگدل، به ارضای نفس شان رسیدند، و متوجه شدند که آهسته آهسته روشنی میشود ، دست به دست هم داده با عجلۀ بی سابقۀ زن را به کمک هم از زمین بلند کرده ریسمانی را که در یک خریطۀ با خود آورده بودند بیرون کرده به گلوی زن حلقه کردند . یکی آنها با چالاکی خاصی به درخت بالا شد و پنج نفر دیگرشان زن را که دیگر جز نعشی بیش نبود و از بیحالی دست و پایش در اختیارش نبود، بلند کردند. یک نفر 
که فارغ بود ریسمان را به شخصی که بالای درخت قرار داشت، انداخت و با صدای بلند گفت : "خوب بسته کنی که خطا نخوره" … زن هنوز احساس نمی کرد زیرا شاهرگ های گلویش تحت فشار ریسمان قرار نگرفته بود.وقتی این نامردان تاریخ، مطمئن شدند که ریسمان محکم در شاخ درخت بسته شده زن را که کاملا عریان وبی پرده بود ، باز رها کردند . یکباره دیدم که با فشار ریسمان روی رگهای گلوی زن ، نفسش تنگ آمد و به دست و پا زدن شروع کرد ……

لطفا دست روی قلب تان نهاده بقیه را مطالعه فرمائید………………..
در آوانی که زن برای نجاتش دست و پا میزد یکی ازین قصابان آدمخور، از همان خریطۀ که ریسمان را گرفته بودند تیشۀ بزرگی را بیرون آورد و با انتهای بیرحمی ، در حالی که دونفر دیگر شان به شکل اتو ماتیک و خود کار پا های زن را محکم گرفتند، این بد بخت وحشی با تیشه بر زانوی زن کوبییده پاپیش را قطع کرد، زجه های زن و صدای خفه در گلویش، قلب انسان را پاره پاره میکرد . او با سرعت عجیبی این عمل را با پای دیگر زن هم انجام داد و این دو نیمه های پای زن را مثلیکه توته های قطع شدۀ چوب را بدور اندازی ، پاهای زن را بعد از قطع شدن به زمین می انداختند و میکوشیدند یک قسمت دیگر زن را که قابل قطع شدن است ، آماده سازند تا این خون آشام با تیشه خود، آنرا بریده پرت کند. نخست پای چپ، بعد پای راست ، بعدش دست راست و دست چپ زن را یکی بعد دیگر قطع کرده به زمین انداختند . تن بی دست و پای زن هنوز نفس داشت و میتپید . خون مانند ناودان ها از هر محل قطع شده فوران داشت . تن زن آویزان در درختی که نه چندان بلند بود ، بلاخره از تپش ماند و جسد برای یافتن نقطۀ ثقل با زمین، آرام آرام پیش و پس میرفت. وحشیان بیخدا عجله داشتند، تا ازمنطقه فرار کنند که کسی آنها را در حال مرتکب شدن همچو جنایتی نبیند، دست و پای قطع شدۀ جسد زن را همه با پا های شان به یک طرف شوت کردند، خون روی تیشه را با گوشۀ خریطه که تیشه در آن حمل شده بود، پاک کرده داخل خریطه گذاشتند. در آخرین دمی که باید جسد زن را پشت سرگذاشته فرار میکردند، یکی از آنها که قد بسیار بلندی داشت، در حالیکه رفقا و شرکایش به راه برگشت روان بودند، دو باره برگشته به طرف جسد رفت و از جیبش شاید چاقو یا قمه یا کاردی را بیرون کرد ، درحالیکه سینه های زن را میبرید ، با آواز بلند به شیوۀ بسیار تمسخر آمیز میگفت :" باش رفیق که یک یاد گارش پیش مام خو باشه " وهر دو سینه را که خون چکان به دست داشت به جیب کرد و دستانش را با گوشۀ دستاری که به سر داشت پاک کرد، و دویده دویده به طرف گروپ آمد….. 
رفقا که همه احساس قهرمانی و رضائیت از عمل شان میکردند و به طرف زیر کلکین ما که بر سر سرک بود نزدیک میشدند و صدای شان واضح و واضح تر به گوش میرسید . در حال راه رفتن یک یک نگاه به عقب می انداختند و دوباره با کلمات تحسین آمیزی اعمال همدیگر را توصیف کرده غُم غُم کنان به راه شان ادامه میدادند.
ملا آذان داد مردم برای نماز برآمدند ، هوا روشن و روشن تر میشد ، بعضی از مردمان به طرف جسد دیده بی تفاوت میگذشتند. مثل اینکه گدی پرانی بر درختی نشسته باشد ، بعضی با شوک و در از کنار جسد با پوز بسته مکثی میکردند وبعد راه شان را میگرفته ، میرفتند. نیم تنۀ آویزان به درخت زن، چون توتۀ زعفران با لکه های بزرگ کبود و خون قاق روی آن، زیرهجومی از مگس و زنبور قابل دیدن نبود . 
من که مدت پنج ساعت مات و مبهوت در پس پرده کنار پنجره ایستاده، و واقعه را ثانیه به ثانیه دنبال میکردم ، کمتر از آن نعش آویزان به درخت نبودم . یک پارچۀ کاملأ بی حس ،همه جا به نظرم آغشته به خون می آمد ، تنم میلرزید بدنم سرد، اشکم خشک شده بود. لبانم از خشکی بهم نمی چسپید، زبانم آرای سخن گفتن نداشت. هر عمل وحشیانۀ این انسان کشان بی قلب وبی احساس، که از خاطرم میگذشت ، قلبم را میفشرد، و فکر میکردم که هر سلولم خا ر زهر ناکیست که مرا میخلد. خودم را گناه کار احساس میکردم، که چرا نتوانستم به او کمک کنم بعد از آن روز تا یکماه دیگرتوازن تمرکزفکری ام را از دست داده بودم، خوب را از بد تفکیک نمی توانستم، با خود و افکارم در جدال بودم فقط میگریستم و میگریستم و می گریستم. وقتی به درد و آزار اذیت آن زن فکر میکردم ، گریه و زاری اطفال و ناله های کودک چهل روزه ام برایم گریه نبود………..

خدایا ! کجا بودی آن لحظه ها ؟
که یک بنده ات بر دیگرشد خدا

تو دادی بر او جان ونفس و بدن
ولی ابلیس از هم نمودش جدا

چرا گفته اند ای رب العلمین
که آید به گوشت ز هر کس صدا

مگر بنده ات آن یکی زن نبود ؟
ویا تو نبودی برایش خدا؟

نبود او زتو مستحق عدل تو ؟
که دیدی به او این جهنم روا

چه بود بهتری در قصاصان زن ؟
که دادی نه یک ضرب ، بر ایشان جزا

چه کویم غصب میشود کفر من
که می آید آن حال زن یاد ما

تو رحمانی، امید ما سوی توست
که این بیخدایان تو سازی فنا

خدایا تو صبر و توان ده به من
بهشت برین کن به مرحومه جا

الی ساعت هفت صبح جسد در درخت پیشروی خانۀ ما آویزان بود. ساعت هفت موتر شاروالی با مؤظفین روز، آمده جسد را بردند و منطقه را صفا کاری کردند به این میماند که: «آب از آب تکان نخورده» اما من تا امروز نتوانسته ام بر این احساس درد آور در وجودم غلبه حاصل کنم.

روحت را شاد و بهشت برین را جایت میخواهم خواهر

با حرمت 
24-07-2013