آرشیف

2015-1-19

صدیق رهپو طرزی

خاکـــــــــه یی از یاد مانده ها

 

 از فصل دور می آغازم

اندوه و درد سنگین

یادم هست که در هرات در خزان یا پاییز سال ۱۳۲۷هـ.خ. با مادر، برادر و خواهرانم از درد سفر پدر که به کابل رفته بود تا کار و بار برایش دست و پای نماید، به شدت رنج می بردیم. تنها در شام های  پـُراندوه، محد جان حبیب، مامایم که زمانی یاور ملکه «ثریا» بود و حالا او نیز روزگار تبعید را سپری می کرد، به خانهٔ ما می آمد. او در کنار سماور می نشست و در حالی که به ترنم بیژ بیژ غلیانش گوش فرا می داد، با زمزمه یی قصه های گذشته، از اندوه و غم مادرم و ما می کاست. قصه می کرد که چگونه عبدالحبیب پدرش و عبدالرحمان کاکایش، که در عصیان علیهٔ امیر حبیب الله با لقب سراج ملت و دین شرکت نموده بودند، مدتی در بند ماندند. هر دو، در دوران به قدرت رسیدن امان الله، شاه پیشین کشور، یکی پی دیگر به حیث وزیر معارف کار کردند.
مادرم برای گشایش کار پدرم، هر شام جمعه به برادرم که از من بیست سال و اندی بزرگ تر بود، قران هایی را که جمع کرده بود، می داد تا از بازار کشمش و نخود بخرد. این کار دایمی او بود تا نذر مشکل گشاه ناغه نگردد.
روز ها با غم و درد آغاز می شدند، و با غـُـلغـُــل سماوار در شام های دردآور غریبان ـ ما همچنان در این سامان بیگانه به حساب می رفتیم ـ پایان می یافتند. به یادم هست که برخی شامگاه ها، حضور دشلمه نیز در قند دان، جن می شد و تلخی چای، کام ما را زهر زده می ساخت.
درست به یادم مانده است. یکی دو هفته می شد که از چشم های مادرم، با آن که آدم صبوری بود، نور تیره یی به بیرون راه باز می کرد. دراین دو شب جمعه، قرانی نداشت که با آن کشمش نخود بخرد و نذر مشکل گشاه را میان راهگذرانی که از کوچهٔ ما، در شام اندوه بار می گذشتند، پخش نماید.
شب چرهٔ ما در آن روز گاری که حتا از رادیو خبری نبود، چی رسد به وسیله های گویا تر و بیناتر دیگری، بیت جنگی بود. محمد عثمان، برادر بزرگم با آن که تبعید و کوچکشی ما، از مکتب محرومش ساخته بود، اما، سینه یی پُر از شعر داشت . خود هم طبع روانی دارا بود. کبوتر شعر، آرام آرام بر آشیانهٔ ذهن من نیز می نشست. تازه گلستان را نزد صبیحه خواهرم که شعر در تار و پود روانش تنیده شده بود، می خواندم. نثر فاخر سعدی مانند: ٫٫هر نفسی که فرو می رود…،، برایم بوی شعر را به همراه می آورد.
خوب یادم هست آن گاهی که خانوادهٔ بزرگ تر ما ــ همه تبعیدیان ــ آن دیار، دور هم جمع می شدیم، دیگر کسی نبود که در شعر جنگی حریف برادر و خواهرم و گاه گاهی مادرم گردد. من هم گاهی در این میدان با فردی که با دال آغاز می شد، وارد میدان می شدم.
باد  تند خزان، شاخه های در خت ها را با هر وزشش، مانند تن ناداران، برهنه می ساخت. اندوه فرا رسیدن زمستان، کوژ یا قوز دیگری بر غم های مادرم می افزود و کوژی بالای کوژ می شد.
 

پیامبری از هزاره

یکی از روز ها، صبح وقتی که مادرم بنابر عادت از خواب بر می خاست و با تریشه های ریزه ریزه یی که در میان ته مانده های خرمن چوب بودند، سماوار را روشن می کرد. تک تک دروازه بلند شد. این صدا او را تکان داد. او با نگرانی بردارم را از خواب بیدار نمود.
تک تک دروازه، مانند محصل بی چوب ادامه داشت.
چند لحظه بعد، مرد ناشناسی همراه با برادرم از غلام گردش حویلی به درون آمد. مرد، متوسط قد و میانه سال بود. بر رویش گذر و سختی روزگار شیار هایش را گذاشته بود. چند تار ریش کو سه یی بر زنخش راه باز کرده بودند. تنش را کرتی کــُرکیی می پوشاند و خلاف دیگران، تنبان پشمی بَرَکیی به پا داشت. خرجینی برشانه داشت که چشمم برآن خیره ماند و توجه ام را جلب نمود. ضرب مثلی که مادرم همیشه ورد زبانش بود ٫٫مسافره مه گوره خورجینی گوره،، در ذهنم برق زد.
همه در یک اتاق جمع شدیم. برادرم توضیح داد که این مرد را پدرم از دایکندی که در آن جا حاکم مقرر شده، فرستاده است. او پس از احوال پرسی با لهجه دیگری، بسته بزرگی را بیرون نمود. بردارم دربش را گشود. از آن خط پدرم و نوت های بزرگ پولادی رنگ پول را که تا آن زمان به چشمم نخورده بودند، بیرون کشید.
پیامبر هزاره، با خود شادی و سُـرور ناشی از خبر خوش جان جوری پدرم، پول و این که دیگر بایست نزدش به هزاره جات برویم، به همراه آورد. این پیامبر، در ذهن کودکانه ام تصویر خیال انگیز کوه قاف  از سرزمین هزاره را به همراه آورد. او را دیوی افسانه یی می دانستم که همه آرزو ها را با اشاره یی برآورده می تواند.
خوب یادم هست که شبش تمام خانوادهٔ بزرگ تبعیدیان، در خانهٔ ما، در جشن خوش خبری شرکت نمودند.
ریشه و پیوند همهٔ ما دیگر از خاک هرات برکنده شده بود. یا به گفتهٔ مادرم، ٫٫آب و دانهٔ ما به کوه قاف بسته شده است.،، حال و هوای دیگری بر همه جا، تنش را می سایید.
 

به سوی کندهار

پس از آن که سیت پیشروی موتر چکله را برای نشتن من، مادرم و خواهرم درحالی که برادرم در دست چپ موتروان جای گرفته بود، دربست کرایه کردند، روز ترک شهر هرات فرا رسید. در سرای موتر ها، همه تبعیدیان گرد آمدند و با اشک و آب پاشی با ما خدای به امانی نمودند. یک یک ما را از زیر قرآنی که با دستمال ابریشمی پیچیده و مدت ها کسی لایش را باز ننموده بود، گذراندند. صبیحه خواهرم با خانواده اش آن جا ماند. نسمیه، خواهر دیگرم که او هم از من بزرگ تر بود ــ زیرا من پسکرکی بودم ــ با ما بود.
کوه هایی با بلندی کم و سپس دشت های سوزان را گذشتیم تا به سرپوزه در کندهار، جایی که دیگر قومان مان می زیستند، رسیدیم.
در این جا، دین محمد سکندر، شوهر صالحه، خواهر بزرگم، به دستور پدرم از کابل به ما پیوست.
تا جایی که به یادم مانده است، روز و شب برای آماده گی به سفری که در پیشرو داشتیم می گذشت. در همین جا بود که برای باراول واژه گان سفر با کجاوه در گوشم نشستند.
برای ما گفتند که تا جایی با موتر چکله خواهیم رفت و بعد کجاوه.
دیگر در ذهنم یاد مانده یی ننشسته است. تنها به یادم می آید که در یک شام گاو گم و تاریک به جایی مثل این که ترینکوت بود، رسیدیم. این حادثه به سببی در یادم مانده است که در آن جا بار اول بخاری دیواری را دیدم. گرما و روشنی گرمش را هنوز که هنوز هست و از آن بیش از نیم سده گذشته است، در تن ذهنم حس می نمایم و به باورم تا آن گاهی که به گفتهٔ مردم ٫٫سرم به سنگ لحد بخورد،، در خاطره ام باقی خواهد ماند.
دومین اثری که در ذهنم باقی مانده است، هستی و طبیعت زیبای آن سرزمین که به شدت من را افسون نمود.
 

راه های دشوار اما شگفت انگیز

اسپان و قاطران و کجاوه آماده شدند. در یک سوی کجاوه مادرم و در سوی دیگرمن و خواهرم نشستیم. آن را با تکه لـُکی پوشانیده بودند، تا شاخه های جنگل انبوه کوهستانی، ما را آزار ندهد. میان ما و مادرم پرده یی کشیده بودند. من که زیستن در قفسی، نفسم را بند می ساخت، سوراخ پنهانیی در آن کاشتم.
این دریچه باز به جهان و طبعیت زیبا، تصویر های اولی و ماندگاری را از سرزمین هزاره گان، در شبکهٔ ذهنم ثبت نمودند. من همیشه با دوباره دیدن این فلم در تاریکخانهٔ ذهنم، در روزگار تنگ و دشوار، به آن جا پرواز می نمایم.
دیگر، دره هایی که به صورت وحشتناک  زیبا بودند و در آن ها رود خانه های خروشان مانند اژدران و اژده های افسانه یی تن می سایدند، راه یکی پشت سر می گذاشتیم. دریا ها با غرش و لب در کف، گاهی آشکار و گاهی پنهان می شدند و از دل مغاره هایی که به دهان دیوان افسانه یی شباهت داشتند، سر بیرون می نمودند و یا فرود می رفتند.
در این جا، تنها نام دریای هفت گذر به یادم مانده است. این همان دریایی یگانه یی بود که گاهی در دل صخره هایی که با گلسنگ ها تن شان را آراسته بودند، پنهان می شد، و گاهی سر از خرسنگ دیگری، کف در لب سر بیرون می نمود. ما، می بایست هفت بار از این دریا که گاهی آبش از زین اسپانی که برادرم و شوهر خواهرم بر آنان سوار بودند، می گذشت. در این لحظه ها، من که به شدت بازیگوش بودم، می توا نستم با دستم کف آب دریای غرنده را شکار نمایم. این کار به من شادی بی پایان می بخشید و دلم به شدت ذوق می زد. اما، مادرم از ترس این که در کام موج های سهمگین دریا فرو نروم، فریاد سر می داد. برادرم، جلو اسپش را بر می گرداند، و گاهی سیلی جانانه یی بر رویم می زد. این امر تمام لذت و شادی ام را به اندوه بر می گرداند و من انتقامش را با چـُندک سختی از خواهرم می گرفتم. میان ما دعوایی به راه می افتاد و با پا در میانی مادرم آشتی و صلح کوتاه مدت، بر قرار می شد.
در میان راه، چاشتگاه ها کاروان ما توقف می کرد تا نان چاشت بخوریم. بردارم و شوهر خواهرم به تماشای زیبایی هایی که بر زمین و زمان رنگ می زد، می پرداختند. جای شگفتی بود که در میان جنگلزار های کوهی هر گونه میوه، اما وحشی، از انگور تا زرد آلو و دیگر و دیگر یافت می شد. در این میان شگفت انگیز ترین چیز برای من روزی بود که در جریان راه پیمایی به مغارهٔ سنگیی بر خوردیم که از آن عسل می چکید. یکی از رهنمایان کاروان ما، توقف کرد و با یاری همراه دیگرش، به مغاره بالا رفتند و چند لحظه بعد، کندوی پــُر عسل را که بر فرازش زنبوران عسل پرواز می کردند و هر چند لحظه بعد بر سر و روی کاروانیان ما یورش می بردند، تا حاصل رنج و زحمت خویش را از دست ندهند.
 

مهمان نوازی هزاره گان

در منزل های بعدی، ــ نام ها در ذهنم باقی نمانده اند  و من در این جا تلاش نمی نمایم تا با یاری نقشه و دیگر و دیگر وسیله ها آن خط سیر را ترسیم نمایم ــ دره های ژرف تر و طبعیت به شدت زیباتر می شدند. در این جا، دشت بکوا که ما در آن چند شبی مرده ریگ خوردیم، تضاد آشکار ترش را به یادم می آورد. در همان راه بود که برادرم واژهٔ  دلارام را پس از مانده گی زیاد به کار برد. من فکر کردم که دلش آرام گرفت. اما، او برایم روشن ساخت که این نام محلی است که ما به آن پس از عبور از دشت بکوا رسیده بودیم. آن دشت های سوزان و این دره هایی که از انبوه جنگلش نور آفتاب گذر کرده نمی توانست ! کوه ها در بسیاری جای ها، لباس بخمل سبز به تن داشتند. من حضور این بخمل را در خانه های زنان نیز به یاد دارم. به این گونه  هستی و طبیعت بر همه جا اثر نفس تندش را گذاشته بود. چی تفاوت شگفت انگیزی !
در منزل های بعدی گونه گونه، آرام آرام رنگ طبعیت دگر گون می شد. از دریچه کجاوه ام زبان تند و تیز سرما دست هایم را می گزید.
در یکی از منزل ها که صبح از خواب بر خاستیم، چادر لـُک برف همه جا را با تن سپید، چون پراهن عروس، پوشانیده بود. می گفتند که به دایکندی جایی که پدرم بود، نزدیک می شویم. من از تصور دیدن پدرم پس از مدت دراز، شاد می شدم و به نیش تند سرما اهمیت نمی دادم.
در میان راه، شبی را به یاد دارم که مهان  بیگی بودیم. آن چی در ذهنم کودکیم نقش پُــر رنگ به جای مانده است، زیبایی رنگ های دوشکچه، بالشت ها، متکا ها، پرده ها و دیگر و دیگر چیز های خانه بود. لباس زنان و مغول دختران، از رنگینی ویژه یی بر خوردار بودند. همه به شدت مهمان نواز بودند. در سفره و دستر خوان شان غذا های نوی را دیدم و چشیدم. آن هایی که اثر تندی بر ذهن و کامم به جای گذارده اند، آش بالا کش می باشد. این آش، خلاف آن چی مادرم می پُخت، آب نداشت. رشته های آش را جوش می داند و بعد آبش را کشیده به غوریی می انداختند. در میانش کاسه پُر از روغن زرد همراه با قروت سایده می انداختند. دورش را با قورمهٔ گوشت، آذین می بخشیدند. این امر مزه اش را صد چند می ساخت. در میان چیز های شیرین، خوجور فراموشم نمی شود. هر توته و دانه اش چنان نازک و لطیف بودند که به گفته مردم ٫٫به دهان نا رسیده آب می شد.،،
این سفر دیدنی و شگفت انگیز، فکر می کنم که یک ماه و اندی را در بر گرفت. روز تا روز، بر شدت سرما و یخ بندان افزوده می شد و با گذشت هر روز، لحافچه های برکی و کرکی، فضای تنگ کجاوه مان را تنگ تر می ساخت. این کار زمینه برخورد میان من و خواهرم را اضافه تر می ساخت.
چند منزلی به دایکندی مانده بود که دیگر سرما، توفان می کرد. مادرم که از نفس تنگی رنج می برد، دچار سرما خورده گی شد. ما مجبور شدیم در خانه یکی از میران هزاره اتراق نماییم. من چون بچهٔ کوچک بودم در بخش زنانه با مادرم ماندم. مهمان نوازی زنان آن خانه که مانند فرشته گان مادرم را پرستاری و مراقبت می کردند و او را با گیاه های دارویی تدوای می نمودند، هرگز فراموش نمی نمایم. خوب به یاد دارم که یکی از زنان، شب ها، در نور چراغ تیلی، افسانه دیو و پری را می گفت. باری یکی از زنان از روی کتابی با ورق های زرد گونه یی، قصه امیر ارسلان را بر می خواند.
 

دایکندی و شگفتی هایش

آخر، روز حرکت به سوی دایکندی فرا رسید. کلهٔ صبح، کاروان ما حرکت کرد. من با اصرار و حتا گریان از برادرم خواستم تا مرا به پشت زین اسپش سوار کند. اصرار مادرم کار نمود و من بر پشت برادرم برای بار اول بر زین اسپ نشستم. باد و سرما بیداد می نمود. باد با خویش برف را مانند تودهٔ ریگ به آسمان بر می کشید.  نیش زننده باد، از کرتی و کلاه برکی ام نیز می گذشت و تنم را به شدت آزار می داد. اشک ها از چشم هایم جاری شدند. آن گاهی که به زنخم می رسیدند، جا به جا یخ می زندند. این وضع ذِق ذِقــم را کشید. بردارم دیگر از ذق ذقم بی حوصله شد و همراه با گفتن ٫٫آرام باش!،، رویش را بر گرداند و چپات  جانانه یی بر رویم نشاند. برق از چشمایم پریدند. همین اکنون که این سطر ها را می نویسم، دردش را حس می نمایم و برقش در برابر چشم ذهنم، مانند برقکی می جهد.
این درد، تا رسیدن به ساختمان حکومتی در دایکندی، در آن شامگاه تیره و تار که تنها نور سپید برف پیش روی ما را روشن می نمود، و دیدن پدرم ادامه داشت.
من دیگر نمی توانم واژه گانی را برای تصویر کشیدن لحظه شادی آوری که دیدار پدرم، به من بخشیده بود، بیابم.
 با ورد به داخل خانه، تن یخ زده و چهره سیلی خورده ام را گرمایی به خود بلعید. سرما را در خانه گرم و درد را با نوازش دست های پدرم، فراموش نمودم. پدرم، برای این که سرما دست های کرخت کرده ام را رها سازد، من به تشناب برد. در آن جا بخار از آبدان بزرگی به هوا بلند می شد. اما، چند لحظه نگذشته بود که ذهن جستجو گرم تمام اتاق را برای یافتن بخاریی که به باورم این همه گرمای آرامش بخش و هم چنان سوزنده را به من بخشیده بود، در نوردید. به هر سو که نگاه کردم، چیزی به نام بخاری، چی از جنس آن هایی که در هرات با آن آشنا بودم و یا در ترینکوت به دیوار کنده شده بود، نیافتم. شگفتی مرا فرا گرفت. از مادرم پرسیدم. او پاسخ داد که ورد خواندن های پدرت، این گرمی را به اتاق بخشیده است. پرسشی در ذهن کودکانه ام رنگ گرفت، ٫٫چرا در هرات این اوراد کار ندادند؟ در آن جا هم پدرم وظیفه می کرد.،،
دیگر، طاقتم دیگر  بی طاق شد. از پدرم این راز را پرسدیم. دستم را گرفت و در همان برف و سرما به بیرون برد. در عقب حویلی، داخل اتاق تنگ و تاریکی شدیم. یک سو، کوت بته ها بالای هم انبار شده بودند، و در سوی دیگر از سوراخی نور به بیرون راه می یافت. دیدم که چیزی مانند تنور روشن است. پدرم، با اشاره به گلخن، در مورد تابه یا تاوه خانه روشنی انداخت . به این گونه، با دومین شگفتی گرما بخش این سرزمین و ژرفای دانش مردمش، رو به رو شدم. یکی همان بخاری دیواری و دیگری این تابه خانه.
روزگار شادی همراه با شگفتی هایی برای مان آغاز شد.
تا جایی که یادم هست، تعمیر حکومتی دایکندی در کنار دریای خروشانی قرار داشت. ساختمانش به قلعه و دژ جنگی بیش تر شباهت داشت تا به محلی برای رفع مشکل های مردم. کوه های سنگی سر به فلک کشیده این قلعه را در حلقه شان فرو برده بودند. بلندی های این کوه ها، زمان زیاد سال، پوشیده از برف بودند. حتا در فصل تابستان که گرمای فضای بازی را به همراه می آورد، قله های بلند بر سر شب کلاه سپید برفی شان را نگه می داشتند.
دو سوی دریا را درخت های عرعر و پنجه چنار به شدت زیبا ساخته بودند. یادم هست که پدرم می گفت،٫٫هر جایی که درخت چنار وجود دارد، آب و هوای خوب می داشته باشد.،، ممکن این حاصل تجربه اش هنگام زنده گی در قلعه پدر کلانم که در چاردهی کابل وجود داشت، ناشی شده و یا بر روانش جای گرفته باشد.
برادرم که طبع شعر داشت، چار بیتی هایی می سرود. برخی از این ها را همراه با دو بیتی های هزاره گی، بر پوست سپید چنار های بزرگ با چاقو می کند. چشمش بر زیور، مغول دختری افتاده بود. این نام، بر بخش زیاد سروده ها یش راه باز کرده بودند. با اندوه که از این شعرها چیزی در دسترس من و یا خانواده اش نیز باقی نمانده است.
تا جایی  که یادم هست، رابطه ما با کابل به مدت نه ماه وجود نداشت و بریده بریده بود. در تابستان ها گاه گاهی مکتوبی از آن جا می رسید و بس.
کار فرمانروایی را خود پدرم با یاری بیگان، سرداران و میران هزاره از یکسو و قاضی و قوماندان از سوی دیگر، در آن جا پیش می برد. از سلطه و سیطره مرکز خبری نبود.
در روز های زیادی پدرم با اینان به نشان زنی، شکار و اسپ دوانی دست می زد. یادم هست که پدرم اسپ کمیت که جامه یی با یال سرخ و دم سیاه داشت، سوار می شد. سنجه برای به ترین اسپ سوار آن بود که قرانی را در میان مهمیز و موزه می گذاشتند و سوار کار بایست با راندن اسپ در چندین فرسخ، نمی گذاشت تا آن پول سیاه از زیر موزه اش پایین بیافتد. پدرم در این کار و نشان زنی مهارت خاص داشت و چی بسا مسابقه را می برد.
تا جایی که یادم هست یک نوع زنده گی هم آهنگ و بی شر و شوری در دایکندی میان مردم های گونه گونه، جریان داشت. در حالی که هنگام کار پدرم در لعل و سر جنگل وضع به گونه دیگری بود. بعد، به آن خواهم پرداخت.
برخی حادثه های نا راحت کننده یی که پیش می آمد،، بیش تر از خصومت های قبیله یی و خانواده گی ناشی می شدند. با این رخداد ها، کار رفت و آمد اربابان به حکومتی رونق می گرفت و با آن، چانه زدن ها و پیش قاضی رفتن ها اضافه می شد. در این گونه مورد ها، آن گاهی که پدرم شبانه از دفتر بر می گشت و با برادرم به گفت و گو می پرداخت، من در حالی که  در پوستین گرمش خزیده بودم می شنیدم که واژه گان حرام خوران میان شان رد و بدل می گردید. هر چند گاهی که از پدرم در مورد علت این رخداد ها پرس و پال می نمودم، پس از نگاه ساده یی که به من می انداخت و چنین بیان می نمود که گویا هنوز برایم زود است تا به این مساله ها آشنا شوم، پاسخ همیشه گی اش را تکرار می نمود، ٫٫همه چیز بر سر سه ز، یعنی زن، زمین و زر بر می گردد.،، من در سکوت خویش می خزیدم و…
من که هنوز کودک بودم، اجازه داشتم تا با مادر و خواهرم به مهمانی زنان میران و یا بیگان و برخی عروسی ها شرکت کنم. از این جشن ها، چیزی هایی که در ذهنم ته نشسته اند، زیبایی و رنگینی لباس زنان همراه با گوشواره ها، گردن بند ها و پراهن هایی اند که با سکه های نقره گی آذین بسته شده بودند. البته زیبایی سحر کننده یی دختران مغول، جای برتری داشتند. موسیقی و رقص همیشه در این جشن ها جای بزرگی داشت. یادم هست که در این گونه رویداد ها، حتا زنان بزرگان، دست می افشاندند و سرود سر می دادند. برداشتی که من را همیشه همراهی می نماید این بود که در درون لحن موسیقی و شعر شان، با همه شادی بیرونی، اندوه سنگینی ته نشین شده بود. موج های این غم، دلم را در چنگال شان می فشردند. من در آن هنگام، تنها و تنها همین درد را حس می نمودم، بدون این که به ژرفای مساله، ذهنم راه باز نماید.
تابستان ها هوای دیگری بر زنده گی مردم فرود می آورد. هستی و طبیعت تمام معجزه و شعبده یی که در آستین داشت، بیرون می کشید. زیبایی بر همه جا به صورت شگفت انگیزی فرمان می راند. اما، در این شادی و شگفتی همان اندوهی که در موسیقی و شعر حس می شد، نیز راه می یافت.
 

روز بازار

شادی آور ترین روز های هفته، حتا به تر از روز جمعه، برایم روز بازار بود. این امر هر دو هفته بعد به راه می افتاد.
من و برادرم در عقبش، بر پشت زین اسپ می نشستم و راهی بازار می شدیم. همهمه و هیاهوی فروشنده گان و چانه زدن خریداران همراه با شیهه اسپان و بع بع گوسپندان و بر بر بزان، آهنگ پُـر ترنم بر پا می کردند. لباس رنگین زنان و دختران بر گرمی فضای بازار می افزود. چیز شگفت انگیزی که از این بازار در ذهنم مانده است این بود که در بسیاری تبادله ها پول کاغذی تقشی نداشتند. این را که با برادرم در میان می گذاردم، توضیح می داد که این جا هنوز تبادله جنس به جنس جریان دارد. رنگین ترین بخش بازار را گلیم دست فروشان دوره گرد که مال ها را از شهر های دور دست با خود می آوردند، می ساخت . بر این گلیم ها، مهره ها و گوشواره های گونه گونه همراه با توپ های تکه قرار داشتند. من و برادرم گاهی تا غروب آفتاب در بازار می ماندیم.
من آرام آرام بر زین اسپ راه می یافتم . کم کم لذت سوار کاری وجودم را پُر می نمود. از آن پس، کم تر لذتی چنان ژرف در وجودم راه یافته است.
دیگر یاد مانده ها، به رویای کم رنگی شباهت دارند و شبح وار از رنگ گرفتن می گریزند.
 

ماموریت دیگری

زمان با سرعت گذشت و در تابستان سال دیگر، درست با گذشت یک سال و نیم، پدرم به لعل و سر جنگل تبدیل شد.
این بار، خواهرم که دیگر او را در قفس چادری دربند ساخته بودند، پله دیگر کجاوه را به تنهایی پُر نمود. من گاهی به تنهایی و گاهی بر پشت زین اسپ برادرم ره می سپردم.
ما، آرام آرام از کوه های سیاه و سنگی به سوی وادی های هموار تر که رنگ مسی داشتند، ره می سپردیم.
آخر نزدیک های حکومتی رسیدیم. گروه بزرگ سوار کاران که در آن ماموران حکومتی، بیگان و میران هزاره، اسپ می تاختند، ما را در حلقه خویش گرفتند.
ساختمان حکومتی بزگ تر از دایکندی می نمود.
روزی از روز های تابستان، به ما گفتند که کوچیان وارد آن جا شده اند. روزی بردارم که من را با خود همراه می برد، به غژدی شان رفتیم. اولین چیزی را که متوجه شدم آن بود که به زبان پشتو که پدرم با آن گپ می زد و واژه گانش در میان گپ های مادرم تک تک راه می یافتند، حرف می زدند. برادرم با آنان به همان زبان گپ زد. آنان از ما با مهربانی پذیرایی کردند. برای نان چاشت برای ما قروتی تیار کردند. نان مزه دار بود. نکته دیگری که در همان زمان بر ذهنم نشست این بود که زنان همه لباس سیاه به تن داشتند و گاه گاهی تن دخترکان را تکه های رنگین پوشانیده بود و بس. در راه باز گشت، بردارم این شعر را برایم زمزمه کرد :

هزار سال گذشت از حکایت مجنون،
هنوز مردم صحرا نشین سیاه پوش اند.

پس از گذشت مدت کوتاه، اولین حادثه یی که من را تکان داد، بر خورد میان کوچیان افغان  و مردم هزاره بود. در آن روز، گروهی با فریاد وارد حکومتی شدند. من اجازه نداشتم تا خود از نزدیک این مردم را ببینم. شب، در جریان گپ پدرم و برادرم متوجه شدم که افغانان کوچی در جریان برخورد با هزاره گان محل، کسی را گرفته با عذاب کشته و سپس جسدش را پوست کنده بودند. به گوش هایم باور نمی کردم. وقتی که با گریان از پدرم دلیلش را پرسیدم، همان سه «ز» از دهانش برآمد. بعد که از برادرم توضیح بیش تر خواستم. به ساده گی برایم گفت که تا زمانی  که کوچیان به روی زمین ساکن نشوند، چنین جریانی ادامه می یابد.
بعد ها این پوست کردن ها از سوی هزاره گان نیز صورت می گرفت.
تابستان ها، با آن که برای من فصل سوار کاری و آب بازی در دریای خروشانی که از آن جا می گذشت، به همراه می آورد، با خود برخورد و خون را میان افغانان و هزاره گان به آستین داشت.
کم کم این ضرب متل در یادم ته نشین شد که ٫٫برف رفت اوغو آمد، اوغو رفت، برف آمد.،، ذهن کودکانهٔ من به ژرفای مساله راه باز نمی کرد، اما، در این جا و این حادثه های خونبار، تخم آوردن دگر گونی ها و تحول های سیاسی ــ اجتماعی را در روانم کاشتند.
در این جا، طبیعت و هستی، همان زیبایی سحر آورش را بر همه ارزانی می داشت. اما، نمی دانستم که چرا آدمان به جای لذت بردن از آن، به جان هم شمشیر می کشند.
حالا دیگر به چپ و راستم به تر آشنا شده بودم. از کابل خانواده خواهر بزرگم، که پسران همسن و سالم داشتند همراه با خانوادهٔ عمه ام به دیدن ما آمدند. با پسران عمه ام و خواهر زاده گانم، در دریای خروشان کنار حکومتی آب بازی می کردیم. این کار هر روز ادامه می یافت. این کار پوست بدن مان را به مانند مرغان پر کنده، بدل نموده بود. اسپ سواری تفریح دیگری بود.
 

اولین خارجیان

تا جایی که به یادم هست در همان تابستان، اولین گروه خارجیان به آن جا آمدند. این خارجیان، جیپ سوار بودند. با دقت به این خاک نگاه می کردند و از آن بهره می جستند. باری گروه یی از همینان که با موتر جیپ بزرگی که بیش تر به لاری می ماند، مهمان پدرم شدند. بحث شان بر سر گیاه هایی بود، که شفا بخش بودند. برادرم و گاهی من هم، با این گروه سوار بر جیپ، راهی دشت و دمن می شدیم. در میان آنان زن مو طلاییی نیز وجود داشت. برای من شگفت انگیز بود که چگونه زنی این همه راه را همراه با مردان زیر پا نموده است. اینان در هر چند قدم از جیپ فرود می آمدند. بته یی را که به نظر همه نا چیز می نمود، با دقت پـُر وسواس بررسی می کردند. با قوطیی که بعد دانستم کمرهٔ عکاسی است، از آن عکس می گرفتند. سپس یکی از این بته ها را در میان بکس بزرگ، اما، کم بر می انداختند. آنان به کمک کسی دیگر که زبان شان را می دانست، برای برادرم در مورد هر بته شفا بخش توضیح می دادند.
آنان بعد از گرد آوری بته های شفا بخش بر می گشتند.
***
آخر، پس از یک سال و اندی، پدرم به هرات تبدیل شد.
آن چی در مورد این دو جای قابل یاد آوری است، نبودن مکتب، حتا ابتدایی می باشد. در مسجد، کودکان نزد ملایان قرآن می خواندند. بیش تر کودکان در خانه نزد پدر، کا کا و دیگر و دیگر خویشاوندان خویش درس می خواندند.
پدرم ترجیح می داد تا من همان گلستان را بخوانم تا نزد ملا زانو بزنم.
حادثه ماندگاردیگری که از این جا در ذهنم نقش بسته است چنین می باشد :
در آن شب هایی که برای رفتن به هرات از راه کابل آماده گی می گرفتند، گفت و گویی که میان پدر و مادرم رخ داد، از یادم نمی رود.
خوب یادم هست که در یکی از همین شب ها، مادرم روی به طرف پدرم نموده و با لحن پُـر از نگرانی و پریشانی گفت، ٫٫حاکم، می گویند که این مردم عادت دارند تا وقتی که حاکمی از این جا به جای دیگر، غیر از هزاره  تبدیل شود، در جریان راه بر کاروانش یورش می آورند و مال هایش را غارت می نمایند.،،
پدرم سرش را با اطمینان تکان داد و گفت، ٫٫بی بی آقا، من نی سیر خورده ام و نی از بویش می ترسم.،،
من  که این گفت  و گو در ژرفای ذهنم نقش یافته بود، با آن که به گپ های پدرم باور داشتم، بسیار نگران بودم.
اوج این نگرانی زمانی فرا رسید که موتر ما در کوتل گردن شکن خراب شد و ما بایست شب را در آن اتراق می کردیم.
همان شب خواب به چشم هایم راه نمی یافت. نیم شب بود که صدای سُم اسپان، لرزه به اندامم انداختند. چند لمحه بعد، گروه سوار کاران ما را در حلقهٔ محاصرهٔ خویش کشیدند. از دهان مادرم چیغ بلندی بیرون شد. از میان شان، مرد تنومندی پیاده شد و به سوی پدرم دوید. دلم دیگر توان تپیدن را نداشت. همان که نزدیک پدرم رسید، خم شد و گفت،٫٫ حاکم سایب، «میر» ــ من دیگر از شدت نگرانی نامش را نشنیدم ــ ما را فرستاده است تا اگر با مشکلی رو به رو شدید، به یاری تان اقدام کنیم.،،
پدرم رویش را بوسید و از او تشکر نموده یادآور شد که کوشش کنید شب را در این جا بمانید و بر ما کشیک بدهید. سحر گاه، خواب بر من غلبه کرد، اما، با غرش موتر با سرعت بیدار شدم و کابوس شب از وجودم رخت بر بست.
چند روز بعد، پس از گذر از راه های دشوار و کوتل های بلند، وارد کابل شدیم. آن چی بیش تر ازهمه در آینهٔ ذهنم نشسته بودند، زیبایی طبیعت و هستی از یک سو و بی توجه یی مردم به آن، از سوی دیگر بود.
***