آرشیف

2014-12-30

راشد انصاری

حـمله رستم!

 

اندر حکایت حمله رستم به هرموزگان! و گرفتار شدن او و سپاهیانش درآن بلاد و باقی قضایا…

شبی تیره چون زلف محبــوب من
تهمتن به تهمینه گفت این سخن

که ای همسر خوب و با جـــربزه
برایــم بکن قاچ یـــــک خــــــربزه!

سپس سوی لشکر برو بی درنگ
بگو تا نوازنـــــد شیـــــپور جنـــــگ

بگو با همـــه تا به وقت ســــــحر
که آماده باشـــــند از هر نظــــــر

همی گفت و تهمینه شد رهسپار
همان زن که بودی بسی هوشیار
———-

"چو فردا برآمد بلنــــــــد آفـــتاب"
تهمتن برون جست از رختـــخواب

"یکی نعـــره زد در میان گـــــروه
که گفــــتی بدرید دریا و کـــــوه"
 

کمی پشت خرگاه ورزش نمـود
چهل تا شنا رفت و نرمش نمود
 

کمی هم بچرخیـــد دور و برش
سپس یک نگه کرد بر لشکرش

خلاصـه ز هر حیث آمــــاده بود
تو گویی "حسین رضازاده" بود!

بگـــفتا عزیزان این سرزمیـــــن
نبینم شما را چنین دل غمیــن

خبرهای خوش دارم از بهرتان
ز اســتان زرخیز هـــــرموزگان!
 

شنیدم که آن جا خـــبرها بود
خبــرهای خوبی در آن جا بود
 

بنادر چو یک باره آزاد گــــشت
"زمین شد شش و آسمان گشت هشت!"

هر آن کس ببینی که در بندر است
شب و روز در فکر سیم و زر است

به من گفته شد در یسار و یمین
فراوان بود جنس! با مارک چیــن

در آن جا زیاد است سی دی و دیش
همه گونه جنس است در قشم و کیش

کنون با شما هستم ای مهتران
دلیــران این ملک و جنــــــگاوران

به همراه شمشیر و گرز و کمـند
نه با اسب و قاطر ، که با ده "سمند"

به هر طور ممکن به بنـــدر رویم
که تا جمله خرپول دوران شویم!

درین لحظه بهرام و گودرز پیــر
جلــــوتر فرستادشـان از کویر

خودش هم به همراه یک کاروان
ز زابل برفتــند شــــادی کنان

غرض بعد چندی چنان برق و باد
رسیـــــدند نزدیکـــی آن بــلاد

درآن شب که بودند مردم به خواب
تهمــتن گذر کرد از "فاریاب"1

به "گمبرون"2 رسیدند در برج تیر
به وقتی که آتش بود گرمسیر

درآن وضعیت شهر بی برق بود
نه در غرب برق و نه در شرق بود

زبخت بدش توی آن پهن دشت
زگرما تهمتن عرق سوز گشت!

به طوری که قرمز بشد چون لبو
هرآن کس بخندید بر وضــــع او

گهــــــی با مـــقوا بزد باد خود
گهی بد بگفتی به اجداد خود

عرق شرشر از پشت او می چکید
و تا قوزک پای او می رســــید

زبس زد به مغز سرش آفتــــاب
طلب کرد رستم یکی مشک آب

ولی تا به او گفته شد آب نیست
دو زانو نشست و حسابی گریست

بگفــــتا خـــدایا کـــجا آمـدیم؟
تو گویی که در کربلا آمــــدیم!

گرفتاری ما خودش کم نبـــــود
غم دیــــگری بر غـــــم ما فزود
——–

من آنم زدم فـــرق دیو سپـــــید
که مغز از دو گوشش به بیرون پرید

ندیدی که در جنگ با اشکـــبوس
چگونه سقط کردم آن مرد لوس!؟

ولیکن درین جا تلف می شویم
برای قیامت به صف می شویم

همین گفت و روز دگر چون رسید
زیاران خود یـــک نفـــــر را ندید

تمامی سوار "سواری" شـدند
زخجلت به "زابل" فراری شدند

خلاصه تهمتن چو تنـــها بماند
نشست و برای دل خود بخواند:

"عجب رسمیه رســـــــم زمونه
قــــــصه برگ و باد خزونه…."3

زترسش که گردد درآن جا هلاک
خودش هم بلافاصله زد به چاک !

 

راشد انصاری – ایران

 

پی نوشت:
1-فاریاب،نام همان آبادی است که در سنوات ماضی حکایت ها در آن بگذشتی…
2-گمبرن، نام سابق بندر باشد
3-در این جا شاعر بنا به دلایلی از ریل خارج شده و به جدول زده است!منتهی شما لطف کرده با همان آهنگ مخصوص و معروفش بخوانید حالا اگر با آواز باشد، چه بهتر!