آرشیف

2014-12-26

حمید ساحل

حــــــــــوالۀ جبهه

 
 
بعد از اینکه مطلب جناب آقای سیلاب  را  در سایت جام غور خواندم ، به یاد یک خاطره  افتادم و بر آن شدم  که  این خاطره  را با  دوستان شریک بسازم.
خوب به یاد دارم.  پنج سال بیش نداشتم و در زادگاهم (تیورۀ  ولایت غور ) زندگی می کردیم.  طبق معمول ، حواله  ای  را از جبهه  دریافت کردیم. در این حواله  دو بار  هیزم ازمسجد ما  خواسته شده بود، که یک باررا باید خانواده ما وکاکایم تهیه میکردند ومیرساندند. پدرم  درسفر بود و برادر کلانم  به خاطر تهیۀ  یک بار هیزم  یک روز پیش به  کوه چهل ابدال که آوردن یکبار هیزم در آن وقت،  یک شبانه روز  را  در بر می گرفت رفته بود  و به خانه نبود. پسر کاکاهایم همه به ایران به کارگری رفته بودند ، فقط از پسر کاکاهایم یکی که سن خُرد داشت وهم سن وسال من بود به خانه بود.  بعد ازتصمیم گیری،  نتیجه بر این شد که هرطوری شده حواله جبهه  را آماده کنیم  و به  آدرسی  که خواسته شده  برسانیم. بار هیزم  را از شاخه های  درخت میوه دار و بی میوه  تهیه کردیم.  در زمان تهیۀ  آن،  کاکایم  از کیفیت این بار هیزم نظارت می کرد و تاکید داشت که کاری نشود که این  بارهیزم  ازطرف جبهه  رد شود. جریمۀ  آن لت و کوب افراد و جریمۀ  نقدی بود که  کاکایم  از آن  زیاد می ترسید. از اول صبح تا نزدیک ظهر، مشغول آماده  سازی بار هیزم  برای جبهه بودیم  و این بار هیزم  را تهیه  ساختند که  آماده انتقال به جبهه بود ، ولی کی  باید  این بار هیزم را  تا جبهه میرساند؟ ، به جز  ما  دو طفل پنج ساله  و کاکای پیر ام ،  دیگر کسی نبود  که  در رساندن این محموله  یاری مان کند ، ناگزیر این بار هیزم را به بالای خر بارکردند و به ما سپردند تا به جبهه برسانیم .
خلاصۀ  کلام، من  و  پسرکاکایم  با الاغ بار از هیزم ، راه جبهه تنگی  چهاردر  را  به پیش گرفتیم.  اصلا نمی دانستیم که این را ه  ما را به کجا خواهد برد؟  پیش ازینکه ما حرکت کنیم ازکاکایم پرسیدم که این جبهه ای که شما می گویید به کجا هست و چگونه آنجا  را پیداکنیم ؟ کاکایم  به جواب گفت : « کاکا جان!  انسان خانه خدا را به سراغ پیدامی کند،  شما هم می توانید راه  عام  را به پیش بگیرید وهرکسی را می بینید از او  بپرسید که جبهه  که به تنگی چهاردر تازه آمده کجاست ؟»  الاغ به جلو، ما به دنبال ، راهی را  که نشان مان داده  بودند که به جبهه می برد،  در پیش گرفتیم . در حال گذشتن  ازبین بازار ولسوالی بودیم،  دکانداران همه باهم می گفتند :« که این طفلک های بیچاره را ازحالا به کار انداختند ، اما  من  حس کنجکاوی من بیشتر شد و خود را مصروف بند کفش خود  نمودم تا صحبت های اهل بازار را بهتر  بشنوم که  در مورد ما چه می گویند؟  وقتی که حرف های شان را  شنیدم بیشتر ترس برمن غلبه کرد و احساس کردم که خیلی خُرد هستم  ؛  اما توصیه های که از طرف کاکایم به ما شده  بود و پیش بینی عواقب بدتر ازین که اگر این محموله  را به  جبهه نتوانیم برسانیم وقتی بیادم می آمد مرا ناخواسته به انجام آن  کار  وادارمی ساخت. تابش آفتاب سوزان تابستان  را  درصورت خود احساس میکردم ، چون زیاد پیاده روی نکرده بودم  بعد از طی نمودن فاصله حدود یک کیلومتر دورتر ازخانه خستگی را  در تمام  وجودم احساس می کردم. پا هایم  دیگر  آن سرعتی را  که ازخانه تا به باغچه می رفتم که ( باد گلان) بچینم  نداشت ، اما این حالت را تحمل می کردم. اشخاص زیادی از راه می گذشتند و باهم سرسر می کردند و رد  می شدند.
راهی  که باید ما ادامه می دادیم تا به جبهه برسیم  از بین قریۀ  «خواجه غار»  می گذشت که مرکز ولسوالی  را به قریۀ  چهاردر، وصل می ساخت. راه  از بین  زمین های که  تازه آبیاری شده بود می گذشت و آب اضافی که  از زمین به بین راه  سرا زیر شده بود مسیر را گل آلود ساخته بود. ما هر قدر جستجو کردیم که نقطۀ  خشکتری  برای عبوربیابیم موفق نشدیم.  رهبری را دادیم  به الاغ! ، این حیوان  زبان بسته هرچه این طرف و آنطرف  راه رفت ، راهی  جزء این مسیر صعب العبور،  راه دیگری  نیافت.  بالاخره  دل به  دریا زد. ازبین گل ولای  راهش را  ادامه داد  که ناگهان پایش لغزید و با باری سنگینی  که حمل می کرد به زمین افتاد. حیوان بیچاره هرقدر که دست و پا زد ، نتوانست خود را ازین گل  ولای بکشد. ما هم که پیش ازین ازخانه حرکت کنیم  می ترسیدم  که مبادا در مسیر راه با چنین مشکلی  روبروشویم ؛ این ترس ما  بیشتر شده می رفت. در حد توان  تلاش  خود را  انجام دادیم  تا این  بی زبان را  با محموله اش از زمین بلند کنیم ، اما به این کارموفق نشدیم. تلاش خر بیچاره  و کوشش  های  ما ، بی نتیجه ماند. زمان به سرعت می گذشت. تابش افتاب تیز تر وسوزند ه تر می شد. کسی هم به نزدیکی ها نبود که صدا بزنیم که ما را کمک کند. سرانجام از کاردست کشیدم و رفتیم به کنار سرک و به طرف این حیوان که دست و پا میزد نگاه می کردیم  وهیچ چاره ای  هم به  فکر ما نمی رسید.  ترس و وارخطایی برما بیشتر از  پیش مستولی شده بود.  ناگهان دیدیم که سه نفر از دور نمایان شدند. هرقدر به ما نزدیک می شدند ، امیدواری ما بیشتر می شد. دیری نگذشت که آن  عابرین به ما رسیدند.  ما از خوشحالی به جلو شان دویدیم . درمیان آنها مردی کهن سال با موی  و ریش سفید با لبخند پدرانه اش گفت : بچیم چه شده ؟
ماجرا را از اول تا آخر برایش شرح دادم .  مرد سرخود  را  تکان داد و به دو جوان که با وی همراه بودند گفت : بیایید که کمک کنیم.  ما که زیاد خسته شده  بودیم  و کاری هم  ازما ساخته نبود ،  به یک طرف ایستادیم  وطرف شان نگاه می کردیم. آنها بار را برداشتند و دوباره بسته کردند و  بر خر بیچاره بارکردند و آدرس جبهه را هم دقیق به ما گفتند و درمسیری  که می رفتند به راه  خود ادامه دادند. ما هم  راهی مقصد شدیم . سرانجام  آن  محموله را  به آدرسی  که گفته شده بود، رساندیم.   وقتی که به  دروازۀ  جبهه رسیدیم،  مردی که  انتظارش را نداشتیم که این همه زحمات را بر ما تحمیل کند  دیدیم.  ازسیمایش پیدا  بود که  کاری باید نمی شد حالا انجام شده  و این مرد که از افراد همان جبهه بود بار را خودش پایین کرد و ما را به غذا و چای دعوت کرد ؛ اما از بس که دیرشده بود نپذیرفتیم  وبه طرف خانه حرکت کردیم.  در بین  راه ازدستاورد خود که همانا رساندن هیزم به جبهه بود خیلی راضی بودیم . وقتی به خانه رسیدیم بیشتر ازهمه مادرم نگران نا  وقت رسیدن  ما شده  بود .
 
پایان
حمیدساحل
چغچران / بهار 1391