آرشیف

2014-12-26

حمید ساحل

آن روز که مواد آموزشی مکتب ما را بنام بت شکستاندند

 

خزان فرارسیده بود برگ های چند تا درخت که درمحوطه بیمارستان چغچران  وجود داشت ،ازراه رسیدن  زمستان  سرد را  به تصویرمیکشیدند .چغچران خلوت تر  ازامروز بود،باشندگان غور ، اعم ازمامور،معلم  ،دانش اموز و… لنگی (دستار)ویاهم کلاه برسرداشتند. عابرین  که از بالای پل به این طرف وآن طرف میرفتند به اسانی میشد شمرد ،اگر اشتباه نکنم اوایل میزان بود مثل هرسال دیگر باید بام مکتب ما( لیسه سلطان علاوالدین غوری ) که اکنون  دارالمعلمین دران جابه جا گردیده است  گاه گل میشد ، این کارهم باید به شکل گروهی توسط شاگردان ومعملمین   صورت میگرفت شادروان   استاد گل احمد مدهوش، آن زمان سرمعلمی مکتب مارا به عهده داشت ،وی کسی بود که مکتب مارا درآن شرایط دشوار بازنگه داشته بود وحضور وی درکنار شاگردان ،صداقت ،پشت کار ،پایبندی به وظیفه ،وطن پرستی و وطن دوستیش را  نمی شد دروجود هرکس سراغ کرد. او یک مدیر مدبر ویک رهبر دلسوز بود او یک  الگو بود، خیلی زیبا مینوشت  وقتی روی تخته سیاه باتباشیر مینوشت همه ما مبهوت خط  زیبایش میشدیم وکوشش میکردیم مثل او بنویسیم ،اما هرگز موفق نشدیم . وی درآن روز هم با ما ،درکاه گل کاری مکتب  سهیم بود  و بادستهای که سختی روزگارو گرد تباشیر انها راترک داده (ترقیده) دلسوزانه گل ماله میکشید ،ما هم خیلی باشوروشعف یک تعداد ما کاه گل ها را اماده برای انداختن به سطل می نمودیم عده ای دیگر به سطل ها مییریختند وشاگردان که دربالا درنوک بام منتظر بالا کشیدن سطل های پرازگل توسط طناب های نیلونی که (برای اسانی کار در چند قسمت ازان گهره های ایجاد شده بود) این سطل هارا ازپایین دیوار به طرف بالا میکشیدند . چند نفر دیگربه شمول استاد مدهوش  مسولیت گل ماله  کشیدن را به عهده داشتند ،  این کار  بابسیار خوشحالی به پیش میرفت همه ای ما  لنگی ها را ازسربرداشته ودرنزدیک خودگذاشته  بودیم  که مبادا سروکله طالب ها پیدا شود و بتوانیم فوراً انها را بپوشیم تا که به جرم غربی بودن به زندان نرویم .همه  ای ما سرگرم  کارخود بودیم که ناگهان سروکله دونفرکه اولین بارمان بود  دیده بودیم پیدا شد ، این اشخاص سر و وضعشان به طالب میمانست ، اما( تازه وارد وگریسبند ) به نظر می آمدند  ، همه ای ما ازترس میلرزیدیم با خود میگفتیم :بهانه برای گرفتاری ما، پیش شان زیاد است ،اولاً اینکه :همه ملبس به یونیفورم طالب نیستیم ،ثانیاً اینکه: د رمحوطه مکتب هستیم ،ثالثاًا ینکه :به سربام مکتب هم بالا شدیم، اینها  همه دلایلی بودند که برای گرفتاری خود  میتراشیدیم ،این اشخاص کم کم به ما نزدیکتر  میشدند وما همه به طرف یکدیگر خود  معصومانه میدیدیم  این ا شخاص  برخلاف تصورما ،بدون  اینکه ازکسی چیزی بپرسند به طرف درواره ورودی مکتب رفتند و ازشیشه پنجره (دقیقا اولین اتاق دهلیزشرقی  لیسه ) نگاه به داخل انداخته  وبعدازآن شیشه را شکستاند  وازراه پنچره وارد ان اتاق گردید،درآن اتاقی که پشت دروازه اش تحویلخانه نوشته بود  گاهی وقت ها که کتاب میگرفتم چشمم به وسایل وشکل های ازگچ ساخته شده  ورنگ امیزی شده  میخورد ، وقتی ازاستادان میپرسیدم .آنها میگفتند این ها یک زمانی به حیث وسایل لابراتوار بکارمیرفت اما متاسفانه هیچ وقت انها را ازنزدیک مشاهده نکرده بودم، خیلی از اصل موضوع  فاصله نگیریم  خلاصه این که ادم به ظاهر طالب وارد اتاق شد وماازپشت پنجره صدای شکستن چیزی را میشنیدیم  بعداز چندی انتظار این اقا دوباره ازپنجره بالا خزید وبا رفیقش که  پشت پنجره مواظبش  بود میگفت:" تول بتان مات کر"،ویک نگاه توهین امیز به سوی استاد مدهوش انداختند وراه خود را گرفتند ورفتند. استاد مدهوش که ازخشم دستهایش را کف هم میمالید وبا خود چیزهای را زیر لب میگفت ، برخلاف  ان شخص ازدروازه همان اتاق داخل  ان شد، وقتی داخل اتاق شد مارا نیز صدا کرد که بیاین بچه که اینها که وارد اتاق شدند چه چیزهای را   جاهلانه  ازبین برده اند .وقتی داخل اتاق شدیم ،همان گفته های دوشخص که  باهم میگفتند درذهن من بود که" تول بتان مات کر" وارد اتاق شدم ، دراتاق چون کتاب های درسی هم نگهداری میشد به جز چند تاکتاب که بعداز توزیع  برای شاگردان  باقی مانده بود ویک الماری چوبی که ظاهراً برای نگهداری اسناد به کارمیرفته وچند قطعه نقشه ویک مقدار مواد اموزشی برای صنف بیولوژی وجود داشت ،اما همان اشکال گلی ورنگ امیزی شده که همیشه توجه ام را بخود جلب میکردند، کنار دیوار جنوبی اتاق تکیه داده نبودند. وقتی به وسط اتاق نزدیکترشدم چوکات های ازهم پاشیده ای  این اشکال رادیدم که درکف اتاق پراگنده شده بود این ها همان مواد  بودند که برای صنف لابراتوار بیولوژی  چه زیبا ساخته وماهرانه رنگ امیزی گریده بود دربین این مواد اموزشی   اسکلیت بدن انسان ، وسیستم جریان خون بدن انسان وسیستم تنفس انسان وچند نمونه دیگرپیکره های بودند که ان شخص غافل ازهمه چیزفکرمیکرد که به خاطر پرستش نگهداری میشوند این همه شکستانده شده بود ، اما برای ما این صحنه متأثرکننده وپرازدرد بود که تابه حال همان صحنه راهرگز فراموش نمیتوانم . پایان
 
حمیدساحل
 10/ ثور1390  –  هرات