آرشیف

2015-7-22

مولانا کبیر فرخاری

حرف دلنشین

ز حرف دلنشین بر دل ندارم
چو سنگ صخره ی پای مزارم

رگ نبض هنر بی اهتزاز است
زمین گیر است صیت اعتبارم

ز دین خاشاک می ریزم به آتش
که دود از خرمن هستی برآرم

شیوخ افگنده اند در چاه تاریک
کلید درب قفل روزگارم

نه فکر پیر گردون تاز چون مه
چو طفلان در رکاب نی سوارم

چنان آشفته ام در بستر خاک
به ناخن فلس روی سینه خارم

به دیگ افگندنم تا پخته گردم
ندارد گرمی آغوش شرارم

شرنگ تلخ می ریزد به کامم
رفیق همنشینِ کوکنارم

نگیرد سوزن اعجاز مسیحا
دمد روح الامین جان می سپارم

چه راز است بی اثر بینم به محراب
دعای صوفی شب زنده دارم

نظام شیطنت تا چیره گردی
به میهن، رود خون از دیده بارم

نمی زیبد شما را کج کلاهی
که بردی از کفم شور و وقارم

فرآورد دماغ زورمندان
چلیم و چرس و تریاک و سیگارم

به ناموس وطن بردی شبی خون
تو خون آشام و دزد و نابکارم

نهان در سینه "فرخاری"ست آشوب    
یل میدان رزم و استوارم

…..
مولانا عبدالکبیر فرخاری – ونکوور کانادا