آرشیف

2022-6-19

عثمان نجیب

تفاوت فرمان ببرک کارمل و اشرف غنی. 
باز نشر 
 
۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه 
روایات زنده‌گی من-  بخش ۵۸
 
در تمام‌ دوران زعامت شادروان ببرک کارمل که حزب سیاسی منسجم و با ارزش های منطبق به تعهد رفتار جاده‌ی مبارزه‌ی بدون خیانت وجود داشت و افکار متلاشی شده نه بودند و سعی پنهانی برای رد‌پا یافتن در زوال معرکه‌‌یی که به آن ایمان نه داشتد‌ نه بود و دولت متعهد به اجرای رسالت خدمت به ملت و وطن حاکم بود و سیرایی و شیفته‌گی حب وطن هم‌چو ‌نسیم‌ گوارا فرح‌بخش روان ها بود جدا از جنگ های جبهه‌‌یی و راکت پراکنی های تنظیم های جهادی تمام شهر ها و جاده ها و کوچه ها و پس‌کوچه و حریت و هویت و شخصیت انسان و کرامتی را که خدا به او‌ داده بود بدون تبعیض مرد و زن و جنسیت و قومیت حفظ بود.
تنها جنایت منجربه شهادت مظلومانه ی یک کودک:
صدای زنگ‌ تلفن دفتر صبح‌ وقت یکی از روز های اواخر خزان سال ۱۳۶۱ من را از خواب بیدار کرد تا بلی گفتم، صدای لرزان ‌و وارخطای رفیق قادر جاوید را شنیدم، « …قادر جاوید حزبی متعهد ‌و دل سوز راستین وطن بود‌…»، دانستم ماجرایی دارد پرسیدم: «… خیریت اس وارخطاستی گفت باید عاجل دفتر ما بیایی…مام از خانه حرکت می‌کنم… یا ما بیاییم…؟ پرسیدم ما… کیس… جواب داد… حاجی صایب حفیظ وکیل زرگراس بچی‌ شه اختطاف کدن…»،‌ در حدود نزدیک به سه سال کار من تا آن زمان اولین باری بود، چنان گزارش را دریافت می‌کردم‌ و می‌شنیدم‌، بر رسم معمول یک یادداشت کوچک نوشته و بالای میز محترم عبدالله نورستانی مدیر دفتر ریاست گذاشتم که من برای چی کاری رفته ام. مسافه‌ی چهار راه صدارت تا پل باغ عمومی چندان دور نه بود و‌ هوای کابل آن زمان هم آلوده‌‌گی نه داشت و پیاده حرکت کردم تا یک‌جا برسیم.
دهن دروازه‌ی افغان موزیک‌ پاس‌گاه امنیتی پلیس بود که در عین زمان مسئول ایست بازرسی را هم داشت، محمدلطیف کارمندان سابقه‌ی افغان موزیک و‌ سرباز پاس گاه با چهره‌ی نمکین ‌و با قد متوسط‌ با لباس شیک پولیس و با سر و‌ وضع آراسته‌تر از من و با خوی نکو بیش‌تر در غرفه‌ی پاس‌گاه می بود، با دیدن من در آن صبح وقت حیرت زده احوال‌پرسی کرده و‌ دلیل آن قدر وقت رفتن من را پرسیدند، گفتم کمی کار دارم و‌ سراغ قادر جاوید را گرفتم،‌ گفتند هنوز نیامده، قادر جاوید یک عراده موتر فولکس‌واگون سفید از ترانسپورت رادیو تلویزیون خدمتی گرفته بود و عبدالرحمان لوگری جوان خوش خلق و بدرنگ‌تر از من راننده‌ی آن بودند. دیری منتظر نه ماندم که سر و‌کله‌ی موتر فولکس از مسیر جاده‌ی فرعی سرای شاه‌زاده پیدا شد، من داخل رفته و در صحن نه چندان بزرگ تعمیر افغان موزیک و‌ استودیو‌ های پل باغ عمومی قدم می زدم، محترم عبدالصمد خان، محترمه فرخنده و محترمه رفیق نوریه ‌و تعداد کم‌تر دیگری از هم‌کاران مسلکی شان تازه آمده و آماده‌ی کار می شدند. موتر آقای قادر جاوید داخل شده و قادر پیش‌رو نشسته، یک‌ آدم میانه سال با کلاه قره‌قل و ریش سفیدی که انبوه نه بود و‌ رخسار سرخ و‌ سفید دانه‌ی انار گون، بالاپوش آبی بسیار شیک و دست‌مال‌گردن اما چهره‌ی مغموم ‌و هراسان هم در عقب نشسته اند.
هر سه نفر پایان شدند ‌و قادر به عجله مهمان همراه خود را معرفی کرد و دفتر قادر جاوید رفتیم.
محترم حاجی حفیظ وکیل زرگران کسی بودند که پس از پیاده شدن شان از موتر دیدم دریشی منظمی هم به تن داشتند و معلوم بود صاحب مکنت و جلالی اند.
علاقه داشتم زودتر داستان شان را بشنوم تا برای انجام کاری ‌و کمکی داخل اقدام شویم ‌و گزارشی به مقامات امنیتی بنویسم‌ تا سرعت عمل و‌ فرصت از دست نه رود.
داستان اندوه‌باری است، محترم حاجی حفیظ خان به اشاره‌ی قادر جاوید روایت را شروع کردند که در شاه‌شهید ع سکونت و در ردیف دکاکین سرای شهزاده دکان زرگری داشته و خود شان هم وکیل صنف‌ زرگران بودند.
ایشان دارای زنده‌گی مرفه و یک فرزند پسر و چند دختر بودند و فرزند شان دو روز پیش از اطلاع دادن به ما لادرک شده بود، پرسش های متداوله و پاسخ های کوتاه متضرر داغ‌دیده کم و‌ بیش کارگر بودند و‌‌‌ خود شان به کسی گمان نه داشتند.
حدود یک‌ ساعت گپ ‌و گفت ما مقدمات ترتیب یک پرونده‌ی عاجل بازیابی کودکی را مهیا کرد که هم جنایت در سطح کشور و یا حد اقل در سطح ولایت کابل به طور کامل جدید و غیر قابل باور بود و‌ هم قربانی کودکی بیش نه بود، «…‌حدود پس از سه ده‌ سال آن ماجرا خودم تا هشت بار ربوده شدم یا تهدید به ربودن شدم و حالا می دانم که ربوده شده ها و خانه‌واده های آنان چی ها می کشند به خصوص که قربانی کودک یا طفلی باشد که حالا در مزار‌شریف اسیر دست رباینده گان است…»،‌ برای محترم حاجی حفیظ اطمینان هر گونه تلاش را داده و با تکسی زود به دفتر برگشتم.
گزارش را مکمل نوشته و‌ معلومات های ابتدایی گرفته شده را به منظور صدور هدایت به مقام ریاست تقدیم کردم، هم زمان تحریر هدایت،‌ تثبیت موضوع به عهده‌ی من گذاشته شده ‌و رئیس محترم ما تأکید بر تکثیر زود و هم روزه‌ی اطلاعیه به ارگان های دیگر و ذی‌ربط هم کردند. مکاتیب به سرعت آماده و ‌توسط رفقای مؤظف به ریاست های مرکز رسانیده شده ‌ دفاتر مربوط خود ما هم هدایت مقام ریاست را کسب کردند.
کار ها شروع شدند و هر کسی وظیفه‌اش را انجام و گزارش خود را به آمر مافوق می داد، دو روز پس از تکثیر مکاتیب، رفیق عمرگل مدیر محترم آرشیوی ما نزد رئیس محترم اداره‌ تشریف آورده و به روال معمول مکاتیب سر‌بسته را در حضور شخص رئیس اداره یا یکی از معاونان محترم شان باز کرده و پس از خواندن آنان و نوشته‌ی هدایت به مراجع مربوط فرستاده می‌شد، چند دقیقه‌یی از داخل شدن مدیر صاحب آرشیو نه گذشته بود که صدای زنگ سر میزی رئیس اداره بلند شد، کاکا خرم دل رفتند و زود برگشتند،‌ ایشان آدم بسیار محترم و در عین زمان بذله‌گو بودند، طرف من اشاره کرده به شوخی گفتند «… ناقی ده امو‌ داخل دفتر خود به تو یک میز نمیمانه ترت زنگ میزنه… بلی صایب… عثمانه بخای…دیوانی ما کد بیخی…»، رفتم که رئیس صاحب پریشان گونه هستند دلیل احضار خود را پرسیدم تا هدایت بگیرم، فرمودند «… هدایت داکتر صایب آمده… رفیق کارمل از موضوع اختطاف طفلک‌‌ خبر شده و هدایت داده تا پانزده روز زنده یا مردی کودک پیدا شوه… دفتره ایلا بتی برو هر چی امکانات کار داری بگی‌… مه به دگام هدایت میتم… ببالین از طریق همکارایتان و… هر کسی که می شناسین و‌ هر راهی ره که پیدا می کنین…»،‌ همه‌ی ما را بسیج کردند تا کار یک سره شود و اهمیت به دلیل قاطعیت حکم و آگاهی رئیس شورای انقلابی چند برابر شد که ادارات سکون نه داشتند، من فکر کردم بهترین راه دریافت سرنخ فقط خود حاجی صاحب حفیظ است، با محترم رفیق نورستانی مطرح نمودم تا بدانم چی نظر دارند؟ آنان هم گپ من را قبول کرده و از همان جا به حاجی صاحب حفیظ تلفن کردم، تا من سخن بگویم ایشان با دلهره گفتند «… نجیب جان مه به خدا انداختیم هر کسی ای کاره کده دگه داوا نه دارم، پرسیدم… چی شده…گفتند دو روز شد که پنجاه نفرام زیاد آمده و‌ پرسان کده می‌رن و مه نام خودته برشان میتم… مه چند دختر دارم سر از او وا کدام مشکل نبیایه مکتب میرن…» من گفتم: «…حاجی صایب کله‌گی شان به خاطر امر کارمل صایب می تپن تا بچه‌گک خودت پیدا شوه به خیر… قبول نه می‌کردند و تنها می‌گفتند مه دگه داوا نه دارم… هر جای می‌گی میایم شست می مانم که تیر مره از کمک تان….»، ملامت هم نه بودند، غم نه بود فرزند آن هم کودک و احساس خطر از طرف مقابل که هنوز نا شناخته بود… فشار روحی و‌ عصبی بر ایشان را می افزود.
من بهانه کرده گفتم: «… درست اس خی مه میایم ده یک‌ کاغذ امضا کنین که ما مسئول نه شیم حالی همه‌گی به خاطر امر کارمل صایب و کمک به شما می‌تپن…»، قبول کردند که دفتر قادر جاوید بیایند، من هم به سرعت رفته و متأسفانه حاجی حفیظ خان را بر عکس روز اول اطلاع دادن شان، آدم بسیار افتاده و بی چاره و غمگین یافتم.
نه توانستند خشم شان را پنهان کنند و فریاد زدند: «… آغای نجیب به کارمل تان بگویین که نمیتانه حکومته ایلا کنه … هم بچیم اختطاف شده… هم مره آرام نمیمانن… من و قادر کوشش زیادی کردیم تا کمی راحت شدند…من آهسته آهسته توضیح دادم که در تلفن هم گفتم، هدایت خود کارمل صایب اس تا سرنوشت بچه‌گک تان پیدا شوه…اجازه خواستم یک هفته‌ی دیگر هم حوصله کنند تا همکاران ما و همه ارگان های کشفی به یک نتیجه برسند.
به زحمت قبول کزدند ‌و من پرسیدم: «…با کسی از خویشاوند های شان زیادتر رفت و آمددارند…؟ با عصبیت جواب دادند… همو یک‌ بچی خسربریم اس بسیار لچک آدم اس یگان دفه میایه و میزوه… روز بد بیدر نداره حالی…اموام نمیایه…»،‌ حاجی صاحب حفیظ در عین عصبانیت سرنخ ناخواسته‌یی به دست ما دادند.
کوشش کردیم ایشان را به نوعی راضی بسازیم تا یک قطعه عکس و نشانی خانه‌‌ی برادر همسر شان را به ما نشان بدهند، هر چند با اکراه اما قبول کردند، رفیق انور راننده در عین زمان باشی راننده ها آدم اوپراتیفی‌تر و آماده‌تر از ما کاهلان بوده، موتر را آماده نگهداشته بودند، قرار شد هر سه ما در موتر جدید دفتر ما به نام “ AUDI” که تازه وارد سیستم حمل و نقل ادارات امنیتی شده بود طرف منزل مامای کودک اختطاف شده برویم، قادر جاوید به دلیلی با ما رفت که باور بیش‌تر ‌و شناخت حاجی صاحب حفیظ بالای ایشان بود.
منزل های متضرر ‌و مظنون تازه‌ی ما آن‌قدر دور نه بود… پس از آن که خانه‌ی برادر همسر شان را دیدیم ‌و راه های منتهی به آن را تثبیت کردیم تا اشتباه نه کنیم، به خواهش حاجی صاحب حفیظ ایشان را دور‌تر از خانه‌ی خود شان پیاده کردیم تا عکسی از برادر زاده‌ی خانم شان بیاورند، حاجی صاحب حفیظ نه پذیرفتند تا با ما بروند، اما وعده دادند که عکس را زودتر ‌و پنهان از دید خانه‌واده برای ما بیاورند، دیری منتظر نه ماندیم که محترم حاجی حفیظ عکس کلان چوکات شده‌ی فامیل را از زیر بغل شان کشیده هم‌راه با یک کاغذ کتابچه‌یی برای ما داده و به سرعت باد دور شدند،‌در حالی که کوشش داشتند از همه پنهان بمانند،‌ رفیق انور حرکت کردند و من با قادر جاوید ‌در مسیر راه شاه شهید به طرف جاده عکس را مرور کردیم، حدود پانزده تن کلان سالان و‌ اطفال اعضای خانه‌واده به شمول پدر کودک در آن مشاهده می‌شدند، کاغذی را باز کردم که به ما دادند، در یک ورق کلان با نگاشته‌ی پریشان توضیح داده شده بود که کودک ربوده را در بغل پسر مامایش نشان می داد: «… بچیم ده بغل همو بچه اس…» عکس را به دقت دیدیم‌، هر کسی که با قادر جاوید آشنایی دارد قلدری های او را
می داند، عصبی شده ‌و با طمطراقی گفت : « … مردکه ره پشت نخوت ‘نخود’ سیا رایی کدی …‌چند چرند ‌و پرند دگری هم نثار ما کرد… گفتم… قادر بچیم‌… دیوانه ده کار خود هوشار ‘ هوشیار’ اس…»،‌ قادر را به نزدیک دفتر شان پیاده و با رفیق انور طرف دفتر حرکت کردیم.
بلامعطلی گزارش را خدمت مقام ریاست نوشته و عکس را هم توأم کردم، به روال معمول پرسش هایی می شد، از جمله ظن ‌‌و گمان.
هر چند جناب محترم رئیس ما در ابتدا مانند قادر قضاوت کردند، اما با آن هم هدایت دادند تا عکس مظنون‌ ‌و کودک از میان عکس ها برجسته‌تر چاپ و به همه ادارات داخل و خارج  ریاست فرستاده شود، من مکلف شدم گزارش حاوی هدایت مقام را به محترم معاون اول ریاست که در عین حال رئیس گروه خاص همان موضوع بودند، بسپارم، در حکم مقام محترم ریاست نوشته شده بود تا سعی به عمل آید از ایجاد سوء تفاهم تفکیک عکس قبلی محمد حبیب کودک اختطاف  با عکس جدید جلوگیری شود، سرعت کار و عمل کرد چنان زیاد بود که همه‌گی رفقای ادارات شامل در وظیفه‌ی جست و جو نام محترم. حاجی حفیظ و محمدحبیب کودک ربوده شده‌ی شان را می دانستند.
گریه‌ی معاون اول شهری و سر تنبه‌‌گی معاون اول ما!
ماجرای یک صفر (.):
هدایاتی که به سرعت مکلفیت های جدی همه را در آن مورد خاص زیر فشار قرارداده بود از منظر عاطفی درک سرنوشت در حال گذر آن زمان وضعیت کودک و پدر و مادر و خواهران اش قابل اندیشه و درک بوده و از دید مسئولیت پذیری چرایی چنان روی‌‌داد کاستی بزرگی در انجام کارکرد های ارگان های امنیتی  پنداشته می‌شد و حل معمای نادری جنایت در شهر کابل اولویت وظیفه‌ی دولت شده بود.
بنا بر اقتضای تقسیم وظایف،‌ مکلف بودم‌ تا با هنگام نیاز، منزل مظنون تازه و یا همان فرزند مامای حبیب کودک را به هم‌کاران نشانی بگویم« در ترسیم کروکی بسیار تنبل بودم و معمولا از دگران به خصوص رفیق سیدنصرالدین و یا رفیق عبدالله نورستانی کمک می گرفتم، کاش رفیق عبدالله رئیس عمومی امنیت و یا یکی از اعضای رهبری قوای مسلح می‌‌شدند، شایسته‌گی شان صد ها مرتبه بلندتر وبیش‌تر از برخی آقایانی بود که به کاهی هم نه می ارزیدند مانند واحد طاقت، جنرال محفوظ، حتا برخی معاونان شادروان دکتر نجیب مثل آقای میاخیل که تنها امضای عالی داشتند و آن هم به رغم تصادف» توضیحات کامل دادم و رفیق عبدالله ترسیم ردیابی منزل را با ظرافت کم نظیری که برای همه قابل درک‌ بود تمام کردند و پس از هدایت مقام ریاست به همه‌ ادارات فرستاده و‌ شد.
جریان ناراحتی محترم حاجی حفیظ را هم به طور جداگانه گزارش دادم تا مقام ریاست به مقامات مربوط تماس حاصل کنند که دیگر از تلفن کردن به منزل و یا دکان حاجی صاحب حفیظ اجتناب شود.
رئیس محترم ما پگاهی وقت فردای روزی که گزارش تثبیت یک مظنون به دلایل شامل در برگه‌، هدایت دادند تا نزد محترم معاون اول یکی از ادارات بروم… ایشان به لقب خاص …اما شوخی گونه یاد
می شدند که هدایت رهبری شاخه های شهری امنیت کابل را عهده دار بودند. در شش‌درک خدمت شان رفتم و آدمی با شخصیت والایی بودند، من را عاجل به حضور پذیرفتند، به سرعت گفتند باید منزل مظنون را از نزدیک به هم‌کاران نشان بدهم، هدایت دادند تا هم‌کاران حاضر شوند‌، من حدود کم‌تر از بیست دقیقه با ایشان بودم، پرسیدند «… تو از اول تا حالی خبر داری…پدر بچه‌گک چی حال داره… جریان را گفتم و فرمودند..، احساس می کنم..چی حال دارن…بی‌چارا…» یک باره دیدم اشک های شان
جاری شد ‌و رخسار تراشیده‌ی شان از کنج های دو چشمان شان آب‌یاری کرد، احساس انسانی موقعیت و‌ مقامی نه می‌خواهد فقط باید انسان بود.هم‌کاران آمدند و هنوز ۹ صبح نه شده بود، حرکت کردیم خانه‌ی مظنون را به هم‌کاران نشان داده و‌ خودم برگشته گزارش را به شمول تحسین از احساس رفیق… نوشته و به محترم معاون صاحب اول ما که هم چنان بسیار و بسیار عاطفی و جدی و با محبت بودند سپردم، گزارش را مطالعه و خطاب به من فرمودند: «… بچۍ گریان رفیق…ه چرا نوشته کدی… و به طنازی ادامه دادند، ما آدم نیستیم … خیر اس که گریان نمیکنیم… خندیدم و بی اختیار گفتم… صایب کارا و روزا تیر میشه ولی… تاریخ می‌مانه… چنان یک پدر مهربان با خوشی از پشت میز شان بلند شده و‌ مرا در آغوش گرفته و نوازش کردند… ممنون تان معاون صاحب گرامی ما…»، همه مصروف شدند.
من برای آرامش خاطر حاجی صاحب حفیظ همه جریان را در تلفن گفتم، بیم همه‌ی هم‌کاران از آن بود تا کودک تلف نه شدهدباشد یا نه شود.
نه می دانم کدام یکی از ادارات توانستند، ماجرا را به آن زودی کشف کنند هر چند تا روز کشف ماجرا حدود سه هفت روز هم گذشته بود، اما کشف کامل و دقیق جنایت آن روزی که ماجرا اش را خواندید بسیار غیر قابل انتظار بود و هم‌مسلکان محترم ما بهتر می دانند که چنان مؤفقیت ها در یک روز پس از تعقیب مظنون به ندرت میسر است و حتا گاهی هیچ نیست. شام گاه ناوقت همان روز کاکا جمیل آمده و هدایت معاون صاحب اول را به من در سکرتریت مقام ریاست رساندند تا همه مدیران محترم هم‌کار با تیم های مربوط نوکری‌وال های شان به مرکز حاضر گردند، کاری باید آمریت محترم مخابره و یا نوکری‌وال محترم شب می کردند، از نزدیک خدمت معاون صاحب رفتم تا هدایت شان را به مخابره و یا نوکری‌وال بدهند، چنان کاری از صلاحیت منی کارمند عادی دور بود که یک بار اشتباه کنترل شب را کرده بودم،‌ هرچند انتقال هدایت از وظایف دفتری ما در سکرتریت شمرده می شد.
معاون محترم ما نمبر مخابره را پرسیدند، من گفتم ۲۱۲۱۷ هدایت شان را داده و تا یک ساعت همه‌گی جمع شدند.
کسی نه‌ می دانست چی گپی است؟ جلسه تحت ریاست محترم معاون اول‌ ما دایر شد‌ و توضیح دادند  همکاران شهری محل رفت و آمد مظنون را تثبیت کرده اند و موتر والگاه شخصی دارای پلیت  0… «…نمبر عمومی را فراموش کرده ام..» مظنون را هر سویی می برد وظایف را تشریح و هدایات را صادر کردند، خدا شاهد است که همه‌ی آقایان مدیران عمومی حاضر در آن جلسه حرفی نه گفتند، من چند دقیقه سکوت کرده و دیدم کسی چیزی نه گفت دست بلند نمودم، معاون صاحب با کنایه‌ی دوستانه پرسیدند چی گفتنی دارم؟ عرض کردم نمبر پلیت های ترافیک رقم صفر نه دارد… معاون صاحب فرمودند: «… عثمان خانه که وخت بتی صبا مارام بی نمبر پلیت میگه… دیدم گپ شان جدی است… به دفاع بر خاسته گفتم این موضوع را از مدیر صاحبان بپرسید… همه گفتند نه می دانند…من عرض کردم پلیت های وسایط قوای مسلح صفر  دارند، اما در تمام عمر مه در شار  پلیت شخصی یا تکسی صفر دار را نه دیدم… جلسه شکل شوخی را گرفت و معاون صاحب گفتند … نه فامیدیم اغای رییس ترافیک ده جلسی ما اس… بروید ای موتره کت دریورش امشو گرفتار کنین و آدرس های احتمالی توقف را هم دادند… هنگام خروج … در ذهن شان چیزی گذشت و دوباره با امنیت وزارت داخله تماس گرفته و‌ جریان را پرسیدند.
یک ساعت طول کشید که وزارت محترم داخله نه بود صفر در پلیت ها را تأیید کردند، معاون صاحب در آن ناوقت شب همه را زیر فشار گرفتند که چرا عادی ترین گپ را نه می دانند، اما نه گفتند چرا خود شان با وجود سپری کردن چهار ده سال در وزارت داخله آن گپ پیش پا افتاده را نه می‌دانستند.
پسا از معلومات وزارت داخله موضوع با معاون صاحب شهری « … با احترام به شخصیت شان معاون صاحب ما در محیط اداره‌ی خود ما و معاون صاحب شهری دوم در سطح امنیت به نام گنس مشهور بودند… »، اداره‌ی دیگر مطرح و خواهان وضاحت شدند و حل معضله‌ی یک (صفر) شب را به نیمه رسانده و به دلیل مرتبط بودن واسطه به وزارت داخله که مشخص شد، مسیر وظیفه را تغیر داد و همه دوباره به دفاتر یا خانه های شان برگشتند.
اشک های عاطفه ها از شنیدن گام های صدای شهادت حبیب:
فردای آن روز، با شنیدن خبر دست‌گیری همان مظنون و همان پسر برادر مادر حبیب صبح‌ نامیمونی را آغاز کردیم، گزارشاتی که به مقام ریاست ما مواصلت کرده بود، غم‌انگیزیی چنان سنگینی کوه ها بر شانه‌های هر احساس ‌و هر عاطفه‌یی از هم‌کاران ما فرود آمد و تأخیر در تدبیر را تقصیر خود
می‌دانستند، هنوز رنگ شب نه‌ پریده بود که رنگ رخسار ما پریده‌تر بغض ناکامی در وظیفه بود، با آن که مسئولیت مستقیم اداره‌ی ما حتا کشف ماجرا نه بود.
ظن ما بر پسر مامای حبیب کودک شهید درست از آب در آمد، آن آدم نمای شرور و آن قصیح‌القلب منفور با یک‌ تنی از جانیان بی‌غرور، حامل و عامل و قاتل شهادت پسر عمه‌ اش بود. نام آن بدبخت فراموش من شده است.
ادارات محترم ذی‌ربط موضوع را با توجه به کسب اطلاع اول اداره‌ی ما به مقام ریاست نخست گزارش مخابره‌وی و‌ صبح‌گاه زود یادداشت رسمی دادند.
مظلومانه ترین مرگ و شهادت به دست خودی ها:
حالا تصور کنید، حبیب کودک شهید از لحظه‌ی ربودن تا زمان شهادت و آخرین نفس کشیدن چه درد ها را کشیده و چی شکنجه ها را با تن نحیف کودکانه اش متحمل شده و قاتلان سنگ‌دل و حیوان صفت چی گونه آن کودک‌ معصوم را تا دم مرگ اذیت کردند و آزار دادند و پولی را هم که از پدرش خواسته بودند برای شان پرداخته شده بود.
گریه‌ی کودک هنگام مثله شدن چی گونه خفه شده بود:
کودک مثله شده را از دست و پا بسته، چشمان زیبا و رخسار رعنای او را با دستمالی به گونه‌ی رقت‌باری پنهان کرده و پنبه‌ی بالاتر از ظرفیت توان دهان کودک داخل شده بود.
تابوت کودک در دشت چمتله:
متهمین در اداره‌ی مربوط به جنایات شان اعتراف کرده و محل اختفای جسد را در صندوقی واقع دشت چمتله نشان داده اند.
هم‌کار محترم شهری هنگام توضیح محل اختفای جسد و نشان دادن مکان آن صندوق آغشته به خون ‌حبیب برای ما  که در یک‌ چقری طبیعی کم عمق بوده واقعاً پدرگونه می گریستند.
ایشان گفتند: «… رفیقا به خدا که مه بسیار دلاور استم و قوی دل استم و کل ما و شما روزای سخته تیر کدیم … وختی که قاتلا صندوقه به ما نشان دادن… اگه ترس خدا ‌قانون نمیبود … مه هر دوی شانه ده مو موتر والگای پولیس اتش میزدم و ده امی جه مورده (مرده) های شانه به سگا منداختم…» احساس همه مشابه بود.
طوفان اشک در نقطه‌ی غلیان ماجرا و جرأت بی ‌پرده‌ی قادر جاوید:
همه موارد پرونده رو به ختم و نه می دانم بالای متهمین چی تصمیم گرفته شد؟ اما حکم قانون آن زمان به چنان جنایات محکمه‌ی اختصاصی انقلابی و‌ در حد خیانت به وطن مجازات اعدام پیش بینی شده  بود.
منی بدبخت مکلف به اطلاع دادن چنان خبر جان‌کاه برای محترم حاجی حفیظ شدم، به قادر جاوید زنگ زده و اشتباه من آن بود که جریان را در تلفن به او گفتم.
قادر قبول کرد که تا رفتن من حاجی صاحب حفیظ را زحمت آمدن به دفتر خود بدهد، منظور من هم بر طبق هدایت مقام ریاست و تصمیم خودم بهتر دانستم آن خبر کشنده را مشترک ‌هم‌راه با قادر و با تأنی خدمت حاجی صاحب حفیظ بدهیم تا تدابیر شان را بگیرند.
می گویند روح مادر و‌ پدر از حالت فرزند آگاه می شود، ما خبر داری روح شان را واقعن در چهره‌ی حاجی صاحب پیش از گفتن خبر مرگ پسر شان که برادری هم نه داشت می دیدیم، من هنوز در دفتر قادر نه نشسته بودم و گفتم: «…متأسفانه اختطاف‌چی همو بچی خسربری تان اس… دینه‌شو گرفتار شده… حاجی صاحب که حالا نه می دانم کجا و در چی حال اند؟ پرسیدند…بجیمه ازاد کدن… تا من به خود آمده ‌چیزی بگویم، قادر سر راست و بی مهابا گفت … حاجی صایب بچیته کشتن… »، آن سخن هم چو بمی بر فرق حاجی فرود آمد و راستش از آن گونه صراحت لهجه‌ی قادر بسیار بدم آمد، اما تیر از کمان رهیده بود.
حاجی صاحب تعادل و‌ استقامت را از دست دادند و هم‌کاران محترم و‌ محترمه‌ی قادر جاوید همه دویده داخل دفتر شدند و می دانستند که پسر حاجی صاحب حفیظ ربوده شده بود، به محض آگاهی شان از شهادت حبیب فریاد مرد و زن در هم‌دردی با حاجی صاحب بلند شد و ‌قادر همه را به خویشتن داری دعوت کرد.
به حاجی صاحب تسلیت گفته و آدرس محل اختفای جسد و آن که جسد شهید حبیب در طب عدلی است را برای شان گفته و آماده‌‌گی هر نوع کمک دولت را طبق هدایت مقام ریاست برای شان ابلاغ کردم.
گفتند: «…نجیب جان انتظار مه کوتاه کدی … کاشکی منتظر می بودم‌… تا دم مرگ … کاشکی شما ره نه می گفتم … سخنان زیادی از آن نمط که هر پدر دردمندی می گوید…» من هم گفتم: «… حاجی صایب مه کدام کاری نیستم اول خدا و باد از او همکارای ما بسیار زامت “زحمت” کشیدن… و…شخص کارمل صاحب هدایت داده…ولی متأسفانه او رقمی که بچی خسربری تان اعتراف کده طفلک ده همو‌ شو اول از پیش شان شهید شده..، انالله و انا آلیه راجعون…».
این بود تفاوت فرمان دو رئیس جمهور، اولی صادق، با ایمان، وطن دوست و مردم دوست و با احساس مسئولیت در قبال مردم و دومی دجال دنیا و آخرت …
در تمام دوران حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان فقط یک اختطاف و با چنان پی گیری و‌ ردیابی بود… بعد ها شنیدم که مقامات دولتی هم از حاجی صاحب حفیظ دل‌جویی کرده و ضمن تسلیت مراتب عذر شان در کوتاهی امنیت‌گیری مردم را تقدیم کرده بودند… اما من شخصاً در آن دخیل نه بودم…