آرشیف

2014-12-31

aatila

بـــــــــه خــــاطـــــــــــری

 

 

به خاطری
آرمش روح و روانم
به یگانه عشقم پناه می برم
واژه زشتش
به نرمی ابریشمن نوازشم میدهد
در صحرا خار بستر پرنیانی را 
با صفا یک روز بهار
به استقبالم شتافت
با لحظه مهرین در تپش های قلبش
در عالم از بی خودی رفتم
اما زمان زود گذشت
با عطش دیرینه سیراب نشده
به بیابان خشک و سرد رسیدم
فقط تنها بودم و درد کشدم
و با بی مهری 
تمام احساسم را در باد هوای رها کرد
با شب ها ی خسته روزم را نیز تار کرد
فقط تنها درد می کشیدم
و اشکهایم بی اختیار
گونه هایم را بیادش نوازش میکرد
و گوشم در انتظار زنگ فون
با ثانیه های طولانی قرنها
 در بستر غربت
تنها ماندیم