X

آرشیف

بزم عاشقــان

 

مطلع غزل:

مخمسی برغزل حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی عارف و دانشمند بزرگ .

بنشسته ام من بــردرت تا بوک برجوشد وفــا
بــاشـد که بگشایی دری،گویی که برخیزاندرا
*********

بــاجـلوۀ های دلـــربا ،آتش زدی برجــان ما
درقـلـزم عشقت کنون، وصلت بجویم پا بپــا
پــرورده ام دربــاغ دل، گـلهـای دیــدارتــرا
بنشسته ام من بردرت تا بکوک برجوشــد وفــا
باشــد که بگشایی دری،گویی که بــرخیز اندرا

دل تــشنــۀ الهــام تــو، دارد تـمـنــا از بـرت
باشــد که نوشـد قطــرۀ، آب حیــات کــوثـرت
گـربنگری برعاشقت کم کی شود زیب وفرت
غرق است جانم بردرت دربوی مشک وعنبرت
ای صد هزاران مرحمت برروی خــوبـت دایـما

ای شمع بزم عاشقان ، روشن زتو جان وجها ن
دردل بود عشقت نهان، آگـه تـویی از حال مــان
تا مرغ دل ازجلـوه ات، پـرمیزنـد در باغ جـا ن
ماییم مست وســرگــران، فــارغ ز کاردیگران
عــالــم اگـــربــرهم رود،عشــق تــرا بــاد بقــا

سلطان هستی وعــدم، عــالــم شــده حیــران تــو
لیــل و نهــار زنــدگی، درحصـر و درفرمـان تو
شـا دم کـه درکــوی تـــوام، درجمع مشتاقـان تـو
امروز ما مهمان تو ، مست رخ خنــدان تـــو
چون نام رویت می برم دل می رود والله زجا

خنــدت گل صد گلستان، تا بشنــود بویــت نهـان
دل بــردۀ از عــاشقــان درعشق خـود آرام جــان
محوتو،اند با روح وجان عشق است بحربیکـران
جانها چوسیلابی روان، تا ساحل دریای جان
ازآشنا یان منقطع، با بحــــر گشــتــه آشنــــا

درحلقۀ عـرفـانی اش،هستــم عـزیـزه چــون زره
درکوی اوعشـاق را، گــه اشک وغــم گــه هلهله
حــاشــا، نـدانم تـا کجـا، ره میــزنــد ایــن سلسلـه
سیلی روان انـدروله، سیلی دگر گم کرده ره
" الحمدالله" گویــد آن این"آه و لاحـول ولا "

 

 

23/5/2013 – هالند
 

X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.