X

آرشیف

از شهر مــولــــوي تــــا عشق مولوي

 

سخت گیری وتعصب خامی است

تا جنين كار خون آشامي اس

                                       (مولوي)

 

                                                                                                                                                   

 تولد…

    مو لا نا جلال الد ین محمد معروف به رومی رو ز ششم ربیع الا و ل درسال604ه.قمری(قرن هفتم هجری برابر با قرن سیزدهم میلادی) درشهربلخ واقع درافغانستان امروزی به دنیا آمد. وی را بعضی تذ کره نویسان خداوندگارنامیده اند وبعضی دیگرمولانا خداوندگار وهم چنین معروف به رومی است. علت شهرت او به رومی ومولانای روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثرعمر ومد فن اوست بوده چنانکه خود وی نیزهمواره ازمردم بلخ شمرده واهل شهر خودرا دوست میداشته وازیادآنان فارغ دل نبوده است.مقد مات علوم را ابتدا نزد پدر فرا گرفت. پدر مولانا،بهاء الدین محمد بن حسین بن احمد خطیبی ملقب به سلطان العلما،احتمالاً در546 ه. در بلخ به دنیا آمده است.

     نوه اش سلطان ولد می گوید که لقب سلطان العلما را حضرت محمد(ص) به اوداده است.وسپس پدر تعلیم فرزند را به سید برهان الدین محقق که از مریدان وی بود ودر فضل وکمال شهرت داشت.واگذارکردند مولانا بشتر علوم وفنون را ازوی آموخت. درهجده یا نوزده سالگی به همراه پدر به قونیه آمد. چرا قونیه؟

   قونیه به علت واقع شدن بر سر راهی که سراسر آناطولی را قطع می کند،از دیر زمان اهمیت داشته، قونیه از کلمه ایکون نیون(inions )آمده، ایکون (icon) به معنی تصویر وصنم است. طبق روایت براین شهراژدهای چیره شده بود،گه گاه به شهرحمله می کردندوگروهی اززنان ودختران رامی بلعیدند. پرسیوس«peruses»پسرژو پیستراین اژدها را کشت. مردم به پا س این رشادت تصویر پر سیوس را به یکی از در وازه های شهرآویختند، وشهررابه آن مناسبت ایکون خواندند.نام شهر در دوران سلجوقیان به اختصار قونیه خوانده شد. قونیه درزمان ورود پدر مولانا به رروم،جزو قلمرو سلجو قیان و «جزیره امنیت» شمرده می شد. مغولان در641ه. به قلمرو سلجوقیا ن وارد شدند وبین سال های 650 و660 ه. به جزیرۀ طوفان بدل شد، قونیه میعادگاه شاعران دانشمندان،صوفیان،ونویسندگان فارسی زبان محسوب می شد، زبان فارسی زبان دستگاه اداری بود، صوفیان واهل فتوت در قونیه احترام زیادی داشتند…

بلخی زادۀ مهاجرد رد یار روم…

      این عروج روحانی را اواز سالهای کودکی آغاز کرده بود. ازپروازدردنیای فرشته ها، دنیای ازارواح، ودنیای ستاره ها که سالهای کودکی اورا گرم وشاداب وپرجازبه می کرد درآن سالها رویایی که جان کودک را تا آستانۀ عرش خدا عروج میداد، چشم های کنجکا وش را در نور وصف نا پذیری می گشود که اندام اثیری فرشتگان درهالۀ خیره کننده ای غرق می کرد برروی درختهای درحال شکوفه نشسته، خانه فرشته هارا به صورت گلهای خندان می دید. درپرواز پروانه های بی آرام که برفراز سبزه های مواج باغ چه یکدیگر را دنبال می کردند آنچه را بزرگترها درخانه به نام روح می خواندند به صورت ستاره هایی ازآسمان چکیده می یافت.  فرشته ها،از ستاره ها پایین می آمدن با روحها یی که در اطراف خانه بودند ازبام خانه به آسمان بالا می رفتند، طی روزها وشبها با نجوایی که در گوش اومی کردند اورا برای سرنوشت عالی خویش، پرواز به آسمانها،آماده شوق پرواز در ماورای ابروها راهنمایی می کرد.

       ا ز نخستین سالهای کودکی درخاطراین کودک خانوادۀ خطیبان بلخ شکفته بود. در بلخ که زاد گاه اوبود خانۀ آنها مثل یک معبد کهنه آکنده وانباشته ازفرشته، وسرشارازتقدس بود. کودک خاندان خطیبان، محمد نام داشت اما در خانه با محبت وعلا قه ای آمیخته به تکریم واعتقاد اورا جلال الدین می خواندند. پدرش بهاء ولد، که یک خطیب بزرگ بلخ ویک واعظ ومدرس پرآوازۀ شهربود،ازروی دوستی وبزرگی «خداوندگار» می خواند، خداوندگار برای او همۀ امیدها وتمام آروزهایش را تجسم می داد. با آن که از یک زن دیگر دختر قاضی شریف پسری بزرگ تر به نام حسین داشت، به این کودک نورسیده، که مادرش مومنه خاتون، وازخاندان فقیهان وسادات سر خس بود، درخانه بی بی علوی نام داشت. به چشم دیگری می دیدند.خداوندگار خرد سال برای بهاء ولد که دراین سالها از تمام درد های کلان سالی رنج می برد،سرشارازتجسم جمیع شادیها وآروزها بود.شاید اهل خانه هم، مثل خطیب سالخورده ای بلخ، به این کودک هشیار،اندیشه ور، نرم ونزاربا ایدۀ علاقه می نگریستند. حتی خاتون مهینه مادر بهاءولد  در خانه «مامی» خوانده می شدند وزنی تند خوی، بد زبان وناساز گار بود، در مورد این نواده خرد سال نازک اندام وخوش زبان نفرت وکینه ای را که نسبت به مادراو داشت از یاد می برد.

   ا زجهت معیشت درزحمت نبود،خانه اجدادی ملک ومکنت داشت. در خانۀ خود، درصحبت دو زن که به هر دوعشق می ورزید، ودرصحبت مادرش «مامی» که زنانش راغالباً به نیش زبان می آزرد،ومخصوصاً درصحبت فرزندان که احیا ناً مایه رنج اوبودن، ازآسایش نسبی بر خورداربودند، ذکرو نام الله دایم برزبانش بود یاد الله نیزبه ندرت ازخاطرش محو می شد،خداوند گار بزرگ می شد، ورشد می کرد، وخودرادر یاد «الله» ودرعشق پدرکه مستغرق «الله»  بود غوطه ور می یافت در این خانه همه چیز در نور«الله» غرق بود،هرچه دراین دوربرش بود با خداوندگارخرد سال حرف می زدن.

    پنچ ساله بود که صورتهایی روحانی واشکالی غیبی درپیش نظرش پدیدارمی شدند. تخیلی پربارش که بعد ها ازش یک شاعرواقعی ساخت به اوفرصت می داد. نیمروز یک آدینۀ آرام وبی تشویش بود، ودر خانه بهاء ولد کودکان همسایه برای بازی، نزد این پسر بچه شش ساله بی بی علوی آمده بودند. جلوه ای لاله های که بربالای دیوار باغچه رسته بودند،حرکت ابرهایی که آرام آرام از بالای بام می گذشتند. ونغمه مرغان شاد وبی خیال که ازهر طرۀ بام بالهای خودرا به اوج هوا می کشاندند. کودکان را با خداوندگارخرد سال به بالای بام کشانیده بودند، واز آنجا گنبد های مساجد، مناره های کلیسا وتا کستانهای اطراف درآفتاب نیمروزجلوه ای دل انگیز داشت.بانک «الله» ازصدای مئو ذن به گوش می رسید وبا نسیم عطرآگین باغهای اطراف به هوا عروج می کرد..

      صدای هیجان زدۀ یک کودک همسایه که با سماجت شیطنت آمیزی اصرار می کرد از بام خانه ولد به بام خانه همسایه خیزبدارند.درکودکان دیگر هیچ شوق وعلاقه ای نبودند.اما خداوندگار، که این پیشنهاد را یک بازیچۀ آسان ولی با اهمیت تلقی می کرد، بناه گاه ودر یک چشم به هم زدن کوتاه از بین هم بازیهای خویش نا پدید شد. آیا به بام همسایه پرید یا درنسیم نیمروز پیچید وبا او به آن سوی ابرها پرید؟

   با این همه، کودک دراین ایام به مکتب می رفتن، در مکتب وخانه غالباً درمیان انواع تجلی وگونه گونه مکاشفات روحانی بزرگ می شد، وگذشت زمان اورا هر روز بیش ازپیش دردنیای مکاشفات روحانی غرق می کرد.لالای خرد مند،اوسید برهان الدین ترمزی که از شاگردان پدرش بودند، وخود نیز اهل مکاشفه ومشاهده بود،همواره اورا به این عوالم متوجه می کرد. به قول خودش بارها در اوقات عروج روحانی خویش اورا بر گردن گرفته بود

      جلال الدین خرد سال که در ربیع الاول سنه 604 هجری ق. در بلخ فعلی به دنیاآمده بود دراین مکاشفه عروج به افلاک پنچ ساله داشت. با این حال خداوند گار خانه پدرمحسوب می شد وبا طلوع اوبرادرش حسین وخواهرانش که به زاد ازوی بزرگتر بودند درخانواده تدریجاً در سایه افتادند وبعد ها در بیرون ازخانواده هم نام ویاد آنها فراموش شدند.

      کودک سال به سال بزرگ می شدند ودرخانۀ بهاء ولد ابرو باد ومه وخورشید وفلک همه درکارآن بودند تا این نهال آرزوبیش ترازپیش ببالد،برگ وشاخه برآرد وسر به سوی آسمان وخورشید برافرازد.زندگی خداوندگاردرخارج خانه زندگی یک واعظ متشرع، ودرداخل خانه زندگی یک صوفی وعارف بود.خانه پرازانس وعشق بود، وخارج خانه آگنده ازانذارو تهدید. دراین فضای دوگانکه ای که زندگی بهاء ولد رادردرون خانه اززندگی در بیرون خانه جدا می داشت خداوندگار خرد سال در میان انس وخشیت رشد می کردند، می بالید اندک اندک تفاوت بین دنیای خانه را با دنیای خارج ازخانه باز می شناخت درمکتب که فقط سفرهای پدرش به شهرهای دورتراستمرار آن را قطع می کردند، دنیای بیرون خانه را دررفتار وگفتار هم درسان خرد سال خویش منعکس می دید. دوستی های معصومانه ای که به ندرت کودک مرد فقیررا نیزدرحوزه مودت مرد توانگر مجال ورود می داد برایش تفکر برانگیز بود. مکتب هم برای خودش دنیای کوچک ودر بسته ای بود که هم چشمها وکشمکش های کودکان وشیطنت های مئوذنه وحیله آمیز آنها در مقابل معلم مکتب، آنجا رابرای کودک بهاءولد نمونه ای از دنیای وسیع خارج از خانه نشان می دادند.

      معلم مکتب که بدون تهدید وخشونت نمی توانست شیطان های کوچک را وادار به درس ومشق کند، گه گاه با توطۀ های مئوذیانۀ این شیطان های معصوم مواجه می شدند، شاید هم قصۀ آن معلم که تلقین شیطنت آمیزی شاگردان خویش رنجورشد وازغلبۀ وهم به بستر افتاد، در مکتب به کودکان قرآن وتجوید آموخته می شدند،خط وحساب تعلیم می گشت، ازحدیث رسول خدا وسخنان حکمت آمیزخلفا وائمه وصحابه، وشاعران وادیبان تقریر می شد.اینها چیزهای بودن که کودکان در مکتب ازمعلم می آموختند.

     اما آنچه ازیکدیگر می آموختند برای آنها جالبترودلاویز تر بودند.در بین آنها قصه های مربوط به دیو وپری. حکایت عامیانه در باب پادشاه. در باب حکام وقاضیان وفقیهان بود صحنه های تخیل کودکانه برای شان جالب تر بود.عشق به این پدر،که «هر دوسر» بود وکودک وپدررابه هم پیوند ناکسستنی می داد،خداوندگارخرد سال را اینجا درجوذکر«الله» ازهمان سالهای کودکی بود در ورای هرچه هست، آنچه راهر چه هست اوست،جست جو کند آموخته بودن نماز را که راه ملاقات خداست با ذوق حضور بجا آورد.مولوی سه شخصیت ممتاز بود، مقصودم سه شخصیت طولی است نه عرضی،یعنی سه مرحله بزرگ علمی وعرفانی را که خود اوازآنها به خامی وپختگی وسوختگی عبارت کرده است طی کرد.تا با آخرین مدارج ممکن کمال بشری که مرتبه اولیای خاص خداست واصل گردید.

     درآن مدت که خداوندگارخاندان بهاء ولد هفت ساله شد(611 _604) خرا سان وماوراءالنهرازبلخ تا سمرقند وخوارزم تانیشابورعرصه کروفرسلطان محمد خوارزمشاه بود.اما چه کسی خوارزمشاه است؟

     خوارزم نام پیشین خیوه امروزی است وخوارزمشاه عنوان والیان وحاکمان است که برای این سرزمین حکومت می کردند.درسلسله خوارزمشاهیان اولین کس که این عنوان ومقام را دریافت کرد،انوشتکین غرجه غلامی ازغلا مان بلکا مکین غزنوی بود انوشتکین که طشتدار ملکشاه سلجوقی بود از جانب وی به حکومت خوارزم منصوب وبه «خوارزمشاهی لقب کردید» این غلام کاروان وبا استعداد تا پا یان عمرخویش یعنی اواسط پادشاهی سلطان سنجردرمنصب خوارزمشاهی باقی بود.چون سال490 هجری درگذشت سلطان سنجر، پسراو « قطب الدین محمد» را به والیگری خوارزم، یا همان خوارزمشاهی برگزید. دورۀ «خوارزمشاهی» قطب الدین محمد که سی سال طول کشید دراطاعت محض از سلطان سنجرگذشت وچون او در سال522 ه.ق از دنیا رفت، پسرش التسزجامی جای اوراگرفت التسزسودای دیگردرسرداشت.خاندان خوارزمشاه درطی چندین نسل فرما نروای،خوارزم وتوابع را که ازجانب سلجوقیان بزرگ به آنها واگذار شده بودند به یک قدرت بزرگ تبدل کرده بود در بار سلطان عرصۀ بازیهای سیاسی قدرت جویان لشکری از یک سو وصحنۀ رقابت درباب مذاهب کلامی ازسوی دیگر بود.

      وقت فکر هجرت از بلخ وقلمرو خوارزمشاه برای بهاءولد پیش آمد خداوندگاردرعمرش دوروایت است یکی می گویند در آن هنگام جلال الدین 6 سال داشت ویکی می گویند 12 ساله. بهاء ولد در این ایا م فقیهی صوفی مشرب و واعظی بلند آوازه بود. چیره زبانی نکته پردازی واصرارکه درامربه معروف ونهی از منکر نشان می داد عدۀ زیادی را در بلخ ودر سایرشهرهای خراسان مرید او کردیده بود. مریدان که با شوق وعلاقه در بلخ وسمرقند ودیگر شهرها در مجالس او حاضر می شدند اورا غیراز یک واعظ نام دار به چشم یک عالم ویک شیخ کلی تلقی می کردند. مجلس وعظ در این سالها درعین حال هم مجلس درس بود وهم مجلس انس وذوق.ازهمین رو بود که بسیاری ازاکابر وا عیان شهر بدون اکراه در این گونه مجالس که مورد توجه عام بود حاضر می شدند.

      تااین که بهاء ولد در یک مجلس وعظ سلطان محمد خوارزمشاه را مبتدع خواند. سلطان محمد اکثر مریدان بهاء ولد در بلخ یا خوارزم وحشت کرد واز اوخواست قلمرو وی را ترک کند. بدین گونه، مجالس وعظ غالباً آکنده ازشوروهیجان بود، و واعظ بیش از فقیه  یا یک مدرس گوشه نشین محبوب ومعروف بود. دوستداروهواخواه جدی واحیاناً متعصب می یافت درقلمروی سلطان محمد خوارزمشاه، که بلخ هم کونه زمانی قبل از ولادت خداوندگار به آن پیوسته بود(603)واعظان بسیار بودند. اما بهاءولد از آن گونه واعظان نبودند.

       معهذا بهاء ولد در یک مجلس وعظ خویش سلطان را مبتدع یا بدعتگرای خواند وسلطان که در این اوایل سلطنت هنوز از تحریک مدعیان وشورشیان مخالف بیم داشت این دشنام را از واعظ بلخ فرو خورد وبه روی خود نیا ورد.واعظ بلخ هم در تمام خراسان وما وراء النهر مریدان ومتعهدان بسیارو بیش ازآن بود. که در مقابل تحریک وتوطۀ مخالفان جا خالی کند. با آنکه مرد صوفی و واراسته بود، بهاء ولد در اثنای وعظ برای مقابله با فیلسوفان وفقیهان که جزجستجوی قدرت ومکنت هیچ هدف دیگری را دنبال نمی کردند خودرا« سلطان العلما» می خواند.اصرارهم در باب این عنوان داشت.

      اما این عنوان نه در بلخ مورد قبول داعیه داردان وعلمای رسمی بود نه در وحش وغور وسمرقنداما قضات وحکام آن را تایید می کردند بهاءولد فلا سفه را تحقیر می کردند ومی گفت: آنان که کتاب آسمانی را فروگذاشته اند ودر برابر آرای فرسودۀ فلاسفه سر فرودآورده اند، چه امیدی به نجات خود دارند؟ ورویگردی تازه به احکام اسلام را موعظه می کرد حتی از در با ریان نمی گذشت وآنان در نزد سلطان بدی اورا می گفتند و وی را توطۀ گر می خواندند که برای غصب سلطنت نقشه ها در سر دارد. وهم چنین امام فخر رازی یکی از فیلسو فان آن دوره بودند. گرچه این سخن برای امام فخر رازی که یکی از فلاسفه محسوب می شدند سخت گران می آمد،اما به خاطرخوارزمشاه سکوت می کرد اما م فخر رازی که بدنبال فرصتی می گشت در جلسه در حضور سلطان آری،اگر جلو آن گرفته نشود فردا جبرانش دشوار خواهد شد سلطان به توصیه امام فخرکلید های خزاین وقلعه ها را با این پیام نزد بهاءولد فرستاد که از سلطنت تنها این کلیدها پیش ما مانده است آنها هم پیش شما فرستادم. بهاء ولد فرمود که من روز جمعه پس از وعظ این دیاررا ترک خواهم کرد.

      روز جمعه به همراه مریدان زیاد ازشهر خارج شد شیخ السلام بلخ که در واقع سرحلقه علما ی شهر محسوب می شد عنوان «ملک العلما» داشت.جبهۀ دیگری که  مقابل او در تمام قلمروخوارزمشاه ازبلخ تا هرات به وجود آمده بود فخررازی واصحاب آن بود اقدام بهاء ولد به ترک بلخ که منتهی به مهاجرت او از سر زمین اجداد یش گشت به تحریک  فخر رازی بود. به هر تقدیر تعریض وانتقاد بهاء ولد در حق فخررازی واصحاب وی شامل سرزنش سلطان در حما یت آنها نیز بود.

     زندگی در بلخ، در وخش، درسمر قند وتقریباً در سراسر قلمرو، سلطان بر وی دشوار کردند. وبدین سان توقف اورا در قلمرو سلطان موجب خطروخروج وی را از بلخ وخوارزم متضمن مصلحت ملک نشان میدادند بلخ که فقط چند ماه قبل از ولادت «خداوندگار خرد سال» به قلمرو سلطان پیو سته بود، با آنکه زاد گاه وی وموطن دیرینه نیا گانش بود، در این ایام از تحر یک حدان ومخالفان برای او به زندان غم انگیز تبدیل شده بود.

      درآن ایام بلخ یکی ازچهار شهر بزرگ خراسان محسوب می شد که مثل سه شهر دیگر آن_مرو و هرات ونیشابور_با رها تخت گاه فرمان روایان ولایت قرارگرفته بود.از وقتی بلخ به دست غوریان افتاد وسپس به قلمروخوارزمشاه هیان الحاق گشت شد ت این تحریکات وتعصبات ظاهراً عامل عمده ای درناخرسندی بهاء ولد از این زاد بوم دیرنۀ نیاگان خویش بود پدران وی طی سالها(از559 )خطیبان شهر بودند،وبه همین سبب خاندان وی به عنوان خطیبی شهرت داشتن. در این هنگام بهاء ولد پیری سالخورده بود هفتاد سالگی را پشت سر می گذاشت (ولادت 545 ) لیکن به غم گونه گون. بیماری که داشت قوی بونیه، مغرور ومقاوم بود. وعظ را بیش از تدریس دوست می داشت.

      در بلخ که بود از بسیار شهرهای خراسان، در مسائل مربوط به فقه وشریعت از وی حکم وفتوادرخواست می شد درقلمروخوارزمشاه که خانواده بهاء ولد آن را پشت سر گذاشت همه جا ازجنگ سخن در میان بود. از جنگ های سلطان با خاشیان،ازجنگ های سلطان با خلیفه واز جنگ های سلطان دربلاد ترک وتختها می رلرزید سلاله های فرماند وی مقرض می گشت در این اوقات دلنگرانهایی دربعضی اذهان به وجودآمده بود.آوازه خان جهانگشاه،چینگیزخان مغول،تمام ماوراءالنهروخراسان را،به طور مبهم ومرموزی درآن ایام غرق وحشت می داشت.جنگهای خوارزمشاه هم تمام تر کستان وماوراءالنهررا درآن درخون وحشت فرو بردبود.رفت وآمد دایم آنها درجاده ها وحوالی مرزها آرامش روستا ها،امنیت شهرها وحتی آرامش شبانان بیابانها را بشدت متزلزل می ساخت.اصرار که سلطان برای جنگهای پا یان نا پذیرخویش داشت در پیش خود می پنداشت نظم تمام دنیا به قدرت وتدبیر اوحواله شده باشد خود سلطان جنون جنگ داشت وبه جزجنگ هیچ چیز هوس شخصی او نبود محمد خوارزمشاه سالهای قبل از جلوس بر تخت خوارزمشاه ودر نواحی جند ترکستان مشغول تاخت وتازبود.بعدازجلوس، درنواحی جبال وعراق با آتبکان ودرحوالی سمرقند با داماد خود عثمان خان از سلالۀ خا نیان تر کستان به جنگ کشیده شد جنگ اخیر، که خداوندگار خرد سال درحدود پنچ سالگی(609 ) شاهد وحشت وخشونت درروزهای محاصرۀ سمرقند بود، بعد از یک فتح وحشیانه به قولی منجر به کشتار دویست هزارتن! شد در قلمروی که سلطان مستبد آن نمی توانست از تزلزل ایمن بماند پیداست که بهاء ولد ویارانش،با اصراری که حکام وقاضیان وعلمای محل وخود سلطان دراظهار مخا لفت باآنها نشان می دادند تا چه حد می توانست خودرا در ایمنی بیابد؟

      وقتی بهاء ولد به قصد خروج از قلمروخوارزمشاه خانه خود رادر بلخ رها کرد در سالهای 616_618ه.ق با تمام خانواده وبا هر چه داشت به آهنگ حج ازخراسان عزیمت کرد خداوند گار خرد سال یا همان جلال الدین محمد 13 سال بشتر نداشت وظاهراً دوران درس مکتب را تازگی پس پشت گذاشته بود.معلوم بود که خداوندگار خرد سال زندگی گذشتۀ خودرا در همین سرزمین پدران خویش «ینعی بلخ» به جا می گذاشته بود. احساس غر بت دلش را می فشرد ونمی دانست که این سر نوشت مجهول که اورا از خانه ودیار خویش دورکرده به کجا ختم می شود واما دراین جدایی از یار ودیار،او خود را همچون گیاه نو رسته ای می دید که آنرا ازآغوش چمن بیرون آوردند یا همچون نی نزار که آن را نیستان بریده با شنده ازشهرهای که پشت سر می گذاشت خاطره های دلنواز داشت.به یاد بلخ با آن کودکان محله اش که روزهای آدینه فضای خاموش وسنگین خانه پدرش را ازبانگ بازی وشادی خود پر می کردند. دلش به هم فشرده می شد.

      برای جلال الدین محمد که در این ایام 13 سالی بشتر نداشت آنچه پدرش را به این سفر نا گهانی تا حدی شتاب زده بر انگخته بود مجهول بود. پدرش هم هر سبب بود با نا خرسندی،با حالتی شتاب آلود بلخ را ترک کرده بود به هربهانه بود از قلمرو خاص خوارزمشاه که دربلخ وسمرقند تمام ماوراءالنهروخراسان به او تعلق داشت عزیمت خروج کرده بود وقدم بقدم حوزه فرمانروایی سلطان را پشت سر می گداشت.انتقا دی که بهاء ولد در مجالس وعظ خود نسبت به خوارزمشاه پیش گرفته بود از حوصله تحمل یک سلطان مستبد وپر قدرت عصرخارج بود. هر چه بود خدا وندگار13 ساله از از این پس مکتب ومدرسه ای جزصحبت پدرنداشت. قافله زائران بلخ، همراه با وحشت هجوم تا تار وآوازۀ جنگ وهجوم، به نیشا بورغریب ترین شهرخراسان رسید. بهاء ولد در حال رفتن که خبر هجوم مغول به بلخ  وکشتار و ویرانی آن وی را بشد ت متئا ثر کرد. بهاء ولد در این شهر نیشابور دوستان زیا د داشت که سالها پیش اورا در بلخ وترمذ ووحش وسمرقند دیده بودند در اینجا هنوز خاطرۀ مجالس وعظ ودرس اورا در آن بلا د با تحسین وعلاقه به یاد می آوردند.برای«خداوندگار» سیزده ساله نیز نیشابور جاذبۀ روحانی خاص داشت.سیری در محله های شهر که در صحبت پدر همراه یا ران او وی را به تما شا ی مساجد ومدرسه وعبور بر خانقاهها وبازارهای برده با ری این بلخی زادۀ خرد سال مهاجر مروری بر احوال کسانی بود که در عشق به «الله» وآنچه عالم «غیب» نام داشت برای او سر مشق ونمونه محسوب می شدند.

      درآن ایام خاطر هر مسافر کنجکاورا در عبوراز این شهر می نواخت وکود ک هشیار وکنجکا و بهاء ولد در باب آنها شنیده بود مرور می کرد وسینه اش از شوق ولذت حضور در این شهر پر خاطره می تپید.آخرین خاطره ا ی که از این شهر نیشابور در اندیشه این «خداوند گار» خاندان بهاء ولد باقی ماند خاطره ملاقات با شیخ عطار«پیر مرد خوش گفتار» وشاعر صوفی خوش ذوق نیشابور بود.شیخ عطار تاثیری خوشا یند ودلنواز در وی گذاشت. در آن ایام این پیر مرد خوش گفتار نیشا بور شاعر نامدار وعارفی بزرگوار بود. مثنوی شیخ عطار نسخه ای از «اسرار نامه» خود را که منظومه عرفانی اخلاقی در بحر هزج مسد س محذوف ومقصور حدود سه هزار وسیصد بیت است وبا این بیت آغاز می شود.

 

                     بنام آن که جان را نور دین داد             خرد را در خدا دانی یقین داد

 

هدیه کرد وبه بهاءولد گفت:« زود باش که این پسر تو(یعنی جلال الدین محمد مولوی) آتش در سوختگاه عالم زند» دیداری که میان او و بهاء ولد روی داد، خداوندگار خرد سال اورا با پدر خویش تقرباً همسال، یافت در گفت وشنود دوعارف پیر شوق تعالی«الله» اشتیاق به زیارت حج،علاقه به دیدارمردان خدا مطرح شد. شیخ نیشا بور در بارۀ فرزند بهاء ولد در خود احساس اعجاب وعلاقه یافت.از حالت روحانی وپر تفکر او به شکفت آمد، عمق فکر وقدرت بیان اورا شایسته تحسین دید. به بهاء ولد نوید داد که بزودی این کودک آتش در سوختگان خواهد زد وشور وغوغایی در بین رهروان طریقت به وجود خواهد آورد.در خط  سیر خسته کننده ای که قافله بلخ اورا از خراسان به سوی بغداد می برد این منظومه زیبا ولطیف برای خداوند گار مونس دلنوازی بود. نغمه ای که طی این مسا فرتهای طولانی همراه با شعر وآواز ساربان خوانده می شد به طوری مر موزی در جان کود ک تئا ثر می گذاشت.

     جلال الدین خرد سال که از وقتی شیخ نیشابور در وی به دیده تو فیر نکرسته بود خود را اندک اندک در شمار مردان ورسید گان راه می دید در طی مسیر با کلام شیخ وبا موسیقی سا ربان در عالم شعر وموسیقی نفوز می کرد.سفر با کاروان برایش خیال انگیز وپر هیجان بود. نغمه نی وقوال کاروان می نواخت اورا با لنحها وگوشه های  ناشناخته دنیا ی موسیقی آشنا می کرد.در این موسیقی کاروان بین راه آرام آرام اورابه دنیای زبان عربی می کشانید. درصحبت با جوانان کاروان با قصه های پر ماجرا، یا ترانه های عاشقانه، با عواطف واندیشه های نا شناخته، اشنا می شد.به روزهای بلوغ نزدیک می شدازدنیای کودکی بیرون می آمد بهاءولد با کاروان کم کم به بغداد نزدیک می شود« دارالسلام» بغداد که در چشم معصوم « خداوندگار» همچون حض ایمنی وسلا م جلوه می کرد، نزد بهاء ولد ویا رانش یک کمینگاه حوادث ویک کانون تشتت وتزلزل دیده می شد. در ورود به این شهرهمراهان بهاء ولد در کاروانسراها، خانقا هها وخانه های اجاره ای که آن ایام به دست آوردنش آسان نبود منزل گزیدند. به بها ء ولد از جانب شیخ شها ب الدین عمر سهر وردی(632 ) که به پیشوازوی آمده بودند پیشنهاد شد در خانقا ه یا در  ربا طی از آن صوفیان فرود آید اما اولین پیشنهاد را نپذیرفت. به رسم علما یی که ورود در خانقاه را دون شئان خویش می شمرد، در مدرسه فرود آمد. اما در کدام مدرسه؟

      در آن زمان در بغداد مدرسه بزرگ و کوچک کم نبود. تنها در جانب شرقی که راه کاروان خراسان بدانجا منتهی می شد بیش ازسی مدرسه وجود داشت که بسیاری از آنها در چشم مسافران از راه رسیده از کاخهای بدیع چیزی کم نداشت.ورود در مدرسه واقامت درآن از جانب بهاء ولد برای« خداوند گار» بلخ، تحقق یک رویای دلنواز بود. قبل از آن با اینکه بلخ ونیشابور هم مدارس عالی داشت فرصت رفت وآمد به مدرسه برایش حاصل نشده بود. ماندن بها ء ولد خانواده اش در بغداد محل اختلاف است بعضی ها می گویند او سالها در بغداد مانده است، بعضی ها می گویند دوروز وسه روز بشتر در بغداد نمانده است.آن هم در محضر شیخ شهاب الدین سهر وردی صوفی صاحب مقام ویکی دوروز در مدرسه مستنصر یه اقامت گزید وروز سوم راهی مکه شد، پس از ادای مناسک حج به سوی شام رهسپار شد. مدت نا معلومی هم در آنجا به سر برد وسپس به ارزنجان رفت. ارزنجان شهری در ارمنییه است ودر آن زمان بهرامشاه بن داود در آن شهر حکمرانی می کرد بهرامشاه از پاد شاهان آزاده ای بود که در اواخر سدۀ6 واوایل سدۀ 7 هجری بیش از شصت سال سلطنت کرد این پا د شاه همان کسی است که نظامی کنجوی، مخضن الا سرارخود را در 570 ه. به وی تقدیم کرده است. در نیشا بور مد ت توقف کوتاه بود ورود به مدرسه فراهم نیا مد. مدرسه در بغداد برای او یک رویا بود.

      از وقتی آرمش روحانی درون خانه در زندگی خانوادۀ او در شور وغوغایی دنیای خارج از خانه رنگ باخته بود، مدرسه برای وی جاذبه ای تازه داشت. طالب عالمان جوان را در صحن یا در جنب جوش دایم می دید. هیکلهای استخوانی مدرسان پیر که به سایه ای  بیرنگ بود خداندگار جوان را به یاد شبح های از گور بر خواسته قصه های « مامی» می انداخت. دستارهای بزرگ وکوچک، در کوچه های اطراف مدرسه سر هایی را مغز نداشت سنگین ومغرور نشان می داد بلخی زادۀ مهاجر، در صحن مدرسه زبان عربی را که در مکتب وخانه با اند ک ما یه آشنایی یافته بود زبان طا لب عا لما ن ومدرسان پردعوی ومغرور می دید. می کوشید با همان اندک آشنای که می دانست در دنیای قیل و قال اهل مدر سه نفوز نماید.

      مدرسه به نظرش دنیایی جادویی می آمد که نفوز در آن انسان را ازهروسوسه می رهاند.فضای روحانی مدرسه، که حتی د ین فروشانش هم مثل دینداران واقعی در آن محکوم به رفتار روحانی گونه بودند.علاقه ای را که پدرش بهاء ولد به درس ومدرسه داشت در نظر جلال الدین قابل توجیه نشان می داد در بغداد برای خانوادۀ بها ء ولد جای قرار نبود. زندگی دشواریهای داشت وشهر از جوش جمعیت ومسافر آسیمه سر به نظرمی رسید.انسان تعجب می کرد که در این هنگام شلوغی چه طور در این دارالسلام سنگ بر روی سنگ باقی نمی ماند ودرو دیوار دیوانه واربه فر یاد نمی آید.در مدت چهارسالی که در پایان آن جلال الدین محمد هجده ساله شد(618 _622 ) رد پای این خانوادۀ مها جررا نمی توان قدم بقدم در شهرهای شام وروم دنبال کرد مراسم حج را که در اولین سال مها جرت انجام دادند برای اهل خراسان وعراق ممکن نشد بهاء ولد ظاهراًدر فرصت سالهای اقامت در نواحی شام«ارزنجان» به جا آورد.

      معهذا مدت زیادی در آنجا نیز نماند ازارزنجان به لارنده_ قرامان کنونی در ترکیه امروز رفت ودر آنجا مجالس وعظ ودرس وی مریدان زیادی برگردش جمع شد.در تمام این سالهای مهاجرت ومسافرت، اولین جای که وجود محط مساعدی برای تدریس وتذ گیر، بهاء ولد را یک اقا مت طولانی در آن حدود خرسند کرد لارنده، بود فرمانروای آنجا که در آن ایام تابع علاء الدین کیقبا د سلجو قی بود، در لارنده مدرسه ای به نام اوکرد. بهاء ولد هم که اینجا بر خلاف ما وراء النهر خراسان مخالف ومنازعی نداشت،   باتوقف در این جا به تذ گر وتد ریس پر داخت. نظارت در اموری مدرسه ای که برای او ساخته شده بوداشتغال به تدریس اورا از قبول دعوت اکابر اهل قونیه هم که اورا به تختگاه سلطان دعوت کردند بازداشت،

      در طی این ایام جلال الدین محمد بلخی که سالهای بلوغ خود را پشت سر می گذاشت آموخته های خودرا درآنچه به فقه وقرآن وتفسیر وقصص انبیا وشعر وادب فارسی وعربی مربوط می شد توسعه داده بود لاجرم به اصرار مریدان بهاء ولد وتشویق خود او،مجلس وعظ برایش بر پا شده بود واو ظاهرا ًدرلارنده به وعظ وتذ گره آغاز کرده بود وبدین گونه خرفۀ پدر وپدران را در سالهایی که خود هنوز به تحصیل اشتغال داشت در پیش گرفت .در این مدت در مدرسه ها خانقا ههایی که گه گاه ودر مدت کوتاه شهرهای بین راه دیده بود بسیار چیز ها آموخته بود…

      معهذا این کار او را هر روز بیشتر از جو روحانی، دنیای درون خانه که در بلخ وماوراء النهر برایش آمده بود دور ترمی کرد وبه دنیای خارج که مسافرتهای دایم وصحبتهای همرا هان پدرش وی را بدان می کشید بشتر جلب می کرد. مادرش مئومنه خاتون هم که در خانه بی بی علوی خوانده می شد زنده بود واز شهرت وقبولی که برای فرزند جوانش در کار وعظ وتذگر حاصل شده بود احساس غرور می کرد.

      اما در گرما گرم فعالیت منبری نه سوک مادر واعظ جوان را زیاد ازحد مشغول خاطر کرد، ونه سور عروسی با گوهر خاتون جوان دختر خواجه شرف الدین سمرقندی، که هر دوطی یک سال (ح622 ) ودر شهرلارنده برای وی پیش آمد. مادرش مئومنه خاتون، که قبر او هنوزدر این شهر باقی است، با مرگ خود هم پسر را غرق اندوه کرد،هم بهاء ولد پیررا در سوک خود به محنت تنهای دچار ساخت، گوهر خاتون، که در دنباله توقف درلارنده به اندک فاصله دو پسر برای واعظ جوان به دنیا آورد،« نگفته است که دو قلو زایده شده یا یک قلو» خانه سرد ومصیبت زدۀ پدر وپسر با سر و صدای آنها گرم شد.در این میان تختگاه سلجوقیان روم از بهاء ولد وخانواده اش با شور وگرمی استقبال کرد «626 » بهاء ولد به خواهش کیقبا د از لارنده به قونیه رفت هنگام ورود او به قونیه پاد شاهان بازرکانان حکومت وپیشه وران بازار وپاد شایان قونیه تا مسا فتی دور، در خارج شهر به استقبال شیخ رفتند. وبه احترام تمام اورا به شهر آوردند……. کیقباد از اسب پیاده شد ودر رکاب بهاء ولد تا شهر پیاده طی کرد بهاء ولد را با جایگاه مناسب منزل داد. از طرف سلطان مهمانی مجللی به افتخارولد بر پا شد که اکابرعلمای شهردرآن حاضرآمدند ونسبت به وی احترامات فراوان ومخلصا نه هم به بجا آوردند بعداً امیر بدرالدین گهرتاش

که از نزدیکان سلطان بود برای ولد مدرسه ای ساخت که بعد ها به عنوان مدرسه مبارکۀ خداوندگار محل تدریس باری پسرش مولانای کوچک شد.

      اینکه بهاء ولد آنجا مثل بغداد به مدرسه نزول کرد، به رغم دعوت وتکلیف اکابر به خانه اعیان وسرای سلطان وارد نشد حشمت وهیبت اورا دراتظا رافزود. ازهمان هفته های اول سکونت در مدرسه، با آنکه هنوز غبار را ه وخستگی سفررا از خود دور نکرده بود محضر او محل رجوع اهالی  شهر شد علمای قونیه، بازارگانان واعیان شهر هرروز به دیدار مهمان تازه وارد می آمدند هدیه های آوردند،دعوت ها می کردند،قونیه واقع درحاشیه جنوب شرقی جلگه مرکزی آسیای صغیر، تختگاه ….و مرکزنو یسندگان فارسی زبان محسوب می شد تختگاه روم که واعظ جوان به همراه همشهریهای خویش_خراسانیان قونیه_ با گوشه وکنارآن تدریجاً آشنایی پیدا کرد با آن چه در بغداد ود مشق…. بود تفاوت داشت. بهاء ولد پیردیگر،مثل سالهای اقامت درآقشهرلارنده نمی توانست مجالس وعظ منظم دایر کند. اما مجالس مولانای جوان البته شور وحرارتی بشترداشت ودر مقابل صدای پدر که در این ایام هر روز بشتر از روز پیش به خموشی می گرایید صدای وی هرروز گرمتر، تند تر وآ تشین ترمی شد،

      برای مولانای پیر که از سالها پیش دندانهایش فرو ریخته بود هر روز بیش از پیش سخن گفتن دشواری داشت و مولانای جوان که پدر اورا« جلال الدین مولا نا می خواند ودر این ایام در بیرون از خانه هم مثل درون آن همچنان به نام خداوند گار» خوانده می شد از جانب وی سخن می گفت ورود به قونیه (626 ) مولانا بیست و دو ساله بود اما پدراواخر عمرش بود بالاخره مرگ به سراغ او آمد ودر سن هشتا د وسه سالگی اورا از پای در آورد ( ربیع الآخر 628 ) دوسال از مرگ پدر می گذشت مولانای جوان بیست وچهار ساله بود با مرگ پدر، خداوندگار بلخ جلال الدین محمد مسئولیت خانواده پدر را یا به وصیت پدر یا با خواست سلطان علاء الدین یا به پیروی ازمریدان پدرجانشین بهاء ولد شد خرقه « سلطان العلما» بردوش جوان بیست و چهار ساله افتاد ارشاد وتربیت مریدان او را به عهدۀ خویش یافت،

      با این حال جدایی پدر در این ایام احساس غربت را در خداوندگار بیشتر می کرد، ودر قونیه، در بین ترکان، یو نانیان، یاد خراسان وبلخ مهد خوارزمشاه، ویاد سالهای آرام بی دغدغۀ زندگی وزهد بهاء ولد را درخاطر وی زنده می کرد. در سالهایی که خانواده بهاء ولد به سبب نا آرامی از سلطان خوارزم یا به صورت تشویش از هجوم تا تار، در دنبال خروج از بلخ مراحل یک مها جرت نا گزیر را در نواحی شام وروم طی می کرد خانواده سلطان خوارزم هم سالهای محنت واضطراب دشواری را پشت سر می گذاشت با مرگ بهاءولد، که مهاجرت وسرنوشت اورا از بلخ وخراسان به روم وقونیه آورده بود، جلال الدین محمد که مریدان پدر اورا مولا نا وخدواند گار می خواندند خودرا با غربت وسختی مواجه یافت قونیه با آنکه در تکریم خاطره بهاء ولد درحق خود وی نیز تکریم فوق العاده ای نشان می داد برای وی دیارغربت به شمار می آمد یاد بلخ وسمر قند احساس این غربت را در ضمیر وی نمی زدودند. در درون خانه، زنش گوهر خاتون اورا به یاد سمرقند می انداخت، وفرزند بزرگش بهاء الدین که بعد ها سلطان ولد خوانده می شد ودر این ایام سالهای مکتب را آغاز کرده بود،خاطرۀ خانه بلخ، وتحیر به مکتبهای خراسان وبازی با کودکان همسایه را در خاطر اوزنده می کرد، از اشتغال به وعظ وتذگر که اورا از امید باز گشت به آن دنیای روشن ودلاویز کودکی، به آن سالهای شاد مانه وپرجازبۀ بلخ وسمرقند محروم می داشت خودرا شاد مان نمی یافت..    

 

لالای پیر در قونیه (یا همان سید برهان)

     در گیرو داراین احوال سید برهان الدین ترمذی لالا ی خداوند گار وشاگرد وفادار بهاء ولد به قونیه رسید(629 )ه.ق سید که در این مدت همه جا نشان شیخ خودرا جستجو کرده بود، در پایان آوارگیها وسر گردانیها ی خویش، پرسان پر سان به قونیه رسیده بود با تئا ثر واندوه بسیار خبر یافته بود که سلطان العلمای بلخ یک سال قبل درورودی وی، در این شهر در گذشته بود.برهان الدین  محقق ترمذی از ترمذ است در آغاز حال آتش در دامن جان وی زد واورا به مجلس بهاء الدین ولد بلخ انعقاد می یافت گشانید وبه سرحلقۀ مریدان در آورد وقتی بهاء ولد از بلخ هجرت می کرد برهان الدین در بلخ نبود ومرخوش گرفته ودر ترمز منزوی ومعتزل میزست وچون بهاء ولد مسافرت نمود پیوسته خبر از دور ونزدیک می پر سید تا نشان روم دادند. برهان الدین به طلب شیخ عازم روم شد سلطان ولد در مثنوی ولدی شرح حال ارادت سید را به بهاء ولد چنین گفته است…                           

 در جوانی    به بلخ   چون آمدن      

 خواست   آنجا   یگا نه   آرامد

جد ما   را چون دید    آن طالب        

که به او بود عشق    حق غالب

گشت سید مریدش ازدل   و جان      

 تا روان را کند،    زشیخ روان

در   مریدی    رسید   اولمراد        

زآنکه شیخش عطای بی حد داد

 

      هنگام ورود سید به قونیه مولانا ی جوان در لارنده بود_ شهر سالهای جوانیش که اولین بار در آنجا به وعظ پرداخته بود وزن فرزند یافته بود. آنجا به احتمال قوی به زیارت تربت مادر رفته بود. در وقت وفات بهاء ولد سید برهان الدین« به معرفت گفتن مشغول بود در میان سخن آهی کرد وفریاد بر آورد که دریغا شیخم از کوی خاک بسوی عالم پاک رفت وفر مود فرزند شیخم جلال الدین محمد بی نها یت نگران من است بر من عرض عین است که بجانب دیار رم روم واین امانت را که شیخم به من سپرده است به وی تسلیم کنم»

     جلال الدین محمد بیست پنچ ساله بود که در و جود این ملازم و مربی دوران گذشته خو یش دیگر بازخود را با دنیای پدرش متصل یافت.سید برهان که در این ایام برهان محقق خوانده می شد پیری مو قرو واعظی محقق بود، عالم و عابد عارف و مفسر بود و به احتمال قوی از اوج قله شصت سالگی نزول کرده بود.اعتقادش در حق شیخ خود بهاء ولد به حدی بود که آشکارا وبی هیچ تردید مجا دله اورا از تمام اولیا که بعد از رسول خدا آمده بودند بر تر می دانست.

     به مولانا ی جوان هم علاقه یی پدرانه داشت که عشق به خاطرۀ بهاء ولد آن را شدت بشتر می داد در یک مجلس وعظ خویش به قونیه که مولانای جوان هم در آنجا حاضر بودند درخطاب به وی وبر سبیل دعا گفته بود« خداوند تعالی تورا به درجه پدر رساند» در واقع عالیترین مرتبه رو حانی ممکن را برای او آرزو کرده بود سید برهان پس از مرگ پدر وی را به سلوک بیشتر وفهم بهتر ح قایق دین و عرفان دعوت کرد ولذا اورا به خواندن تد رس ظاهر وسلوک باطن را به کمال برساند؛ولذا به سفارش او وبه نقل مورخان در سال630ه. ق. از قونیه به اتفاق چند تن از مریدان پدر به جانب شام عزیمت کرد تا درعلوم ظاهر مما رست نماید و کمال علمی خود را به اکملیت برساند لذا مدت در مدرسه حلا و یه حلب در حوزه درس فقه کمال الدین ابن العدیم به عنوان حکیم وشاعری بزرگ شهرت داشت ساکین شد پیداست که زن وفرزند را در قونیه باقی گذاشت واز دانش اوبهره گرفت وپس به سوی د مشق حرکت کرد حلب و د مشق ازعمده ترین مراکز معارف اسلامی در قرن هفتم_ وسیزده هم بودند هر دومرکز از آسیب حمله مغول در امان ماندند.

      ولذا پنا هگاه ومهمان نوازی برای طلاب شدن مدت اقامت او در حلب روشن نیست افلاکی که تنها مرجع ما درباب این سفر است، خود اطلاع درستی ندارد حلب حق فراوان در گردن او می داشت در آنجا بود که وی با کمال الدین آشنا شد.اما دمشق حق بشتری داشت زیرا در آنجا بود که می گویند نخستین بار با شمس تبریزی ملاقات کرده است.مولانای جوان هم  با آنکه خود در آن ایام در تختگاه روم واعظ محبوب ومدرس پر آوازه بود سید برهان را مثل تجسم روح یا باز گشت شخص پدر تلقی کرد وا و راهمچون مربی ومرشد خویش شناخت متابعت از رشادت اورا مثل متابعت از قول پدر برخود واجب شناخت وخودرا همچنان شاکرد سید ومحتاج تربیت وارشاد وی یافت حضورسید برهان در قونیه برای مولانا ی جوان بازگشت به یک بهشت گمشد ه بود،بهشت روحانی ودنیای گذشتۀ درون خانه که آن را با سالهای کودکی در بلخ یا در سمرقند جا گذاشته بود.

     سید برهان با الهام از آنچه آرزوی بهاء ولد در حق فرزند بود می گو شید تا از« شاگرد»سابق خویش یک مفتی وفقیه اهل قال که در عین حال یک عارف وصوفی متوحد وصاحب حال نیز باشد بسازد واورا، چنانکه پدرآرزو گرده بود، سلطان العلمای واقعی دیار روم ومفتی وعارف یکتا وبلا معارض عصر خویش به بار آرد. دراینکه مو لا نا تربیت یافته برهان الدین  است شکی نیست واز آثار مولانا و ولد نامه این مطلب بخوبی روشن است. وبهاء ولد هم اورا به تربیت مولانا ما مور کرده بود وقتی در حدود سنین سی وسه سالگی از شام واز طریق قیصریه به قونیه باز آمد، جلا ل الدین مولا نا  محمد بلخی مولانای روم ومفتی بزرگ عصر تلقی می شد. شاید بود که سلطان جدید روم _عیاش الدین کیخسرو_ در آغاز سلطنت اش باری آنکه وی را از شام به روم باز گرداند با استادان وی در شام مکاتبه کرده بود.

     سید برهان که در قیصریه وسپس در قونیه اورا با تکریم فوق العاده تلقی کرد در پایان گفت و شنودی چند که با او کرد اورا درعلم قال و علم حال چنانکه آرزو کرده بود یافت. وی از این قبل از مرگ خود این شیخ زادۀ محبوب خویش را در حال وقال همانند شیخ واستاد خود از دیگران در وعظ وگفتار بر تر یافت زیاده از حد خرسند بود.

     شیخ زادۀ هم بعد از سالها دوری دوباره چنان در قونیه به صحبت اوانس یافت که به آسانی نتوانست به باز گشت سید به قیصریه رضایت دهد. معهذا این آخرین دیدار مولانا با لا لای واتابکی پیر ومربی سالخورده خویش بود پیر مرد برهان که در این ایام 78 سال از عمرش می گذشت اندک زمانی بعد در برگشت

X

به اشتراک بگذارید

نظر تانرا بنویسد
کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.