آرشیف

2014-11-18

مولانا کبیر فرخاری

ارگوی نشسته به خون

دیدیکه چشم خورشید از گریه تر نباشد؟
کوه بلند ارگوی زیرو زبرنباشد

آب همچو رود جاریست ازابرچشم خونبار
جز چشم چشمه ساران چشم دیگر نباشد

از آتشی که افروخت دست خشین فطرت
در آذر تو نمرود لیک این شرر نباشــــد

آید صدای باریک ازقعر گود تاریک
تاحفر شد به بیلی از کس اثر نباشد

ارگوی خفته در خون, قصاب تیغ برکف
آنجا که موجه ی خون پایین زسرنباشد

کی میشود که بخشند امداد را به مردم 
بر اشتهای نا سیرسهمی اگر نباشد

گر مادری که ریزدازدیده آب چون شمع
هرقطره در شفافی کم از گهر نباشد

از گیسوی معطر در زیرخاک صدمن
از دختر شکر لب کس باخبر نباشد

افتد به فرق مامی سنگی زبام گردون
در جستجو زهرکس بیند پسر نباشد

ارگوی بازبانی در گوش دل بگوید 
در خطه ی دل من خون در جگر نباشد

اندازه ی مصیبت بالاتر از خیال است
سوزو گداز اینجا حرفی قدر نباشد

آهی زروزن دل سرمیکشد به افلاک
ترسم از آن که فردا شمس وقمر نباشد

ازمادر هنر ور طفلی چو شمع روشن
پاگر نهد به گیتی بی درد سر نباشد

 

(فرخاری)تا نیابیم راه سعادت خلق

زین قلزم خطرناک راه گذر نباشد

 

مولانا عبدالکبیر (فرخاری)

ونکوور کانادا