آرشیف
روایات زندهگی من: بازنویسی بخشِ صدم
فوریه 28, 2022
عثمان نجیب
نوشتهی محمدعثمان نجیب
آقای کاکړ در هامبورگ دزد و دوپهی چیرهدست.
بهانهیی برای شناخت غنی احمدزی:
غنی احمدزی از رشوتِ پدرش شیر خورده و کلان جوان شده
گاهی میگفتند زمین کرویست و زود به هم دیگر رو به رو میشویم و زمانی هم میگفتند جهان یک دهکدهی کوچک است و من به تاریخ ۲۰/۰۵/۲۰۲۱ عیساییها عملی دیدم.
چنانی که میگویند انسانیت بهصورتِ کامل در اروپا نهادینه نه شده. دولتها و سیاستهای شان واقعاً انسانی و قابل تمجید و برخورد ۹۵ درصد مردمِ آنان هم بامعیارهای انسانی برابر است.
مگر شرکتهای خدماتی مانند تلفنها، اینترنتها و برق و گاز که خدمات اولیه را ارایه میکنند ذلیلترین و پَست ترین نوعی استثمار و ظلم را بالای مهاجرین روا میدارند. بهخصوص که زبان نهدانی. چون این کشورها بیشتر سرمایهداری اند، قوانین پیچ و در پیچِ آنها هم زمینهی استبدادِ اقتصادی برمهاجرانِ نابلد را مساعد ساخته است. اگر شرکتی از مهاجران هزارها رقم بهرهکشی کند یا اضافهستانی نماید و یا هم هرنوعی که بخواهد در حصولِ پول غیرقانونی از مهاجران اقدام کند، دولت ها نه چشمِدیدی به آنان دارند و نه گوشِشنوایی علیه آنان. بر عکس اگر این شرکت
های غولِ سرمایه به جانِ هزاران مهاجری مثلِ من بیافتند، دولت هم به آنان میرسد تا به منی مهاجر. چون زبان نه میدانم و گرفتن دستیاران شخصی پرهزینه است و برخی دوستانِ محترمی هم که خدا همراه شان باشد با من و با همه مهاجران حتا بالاتر از توان شان کمک میکنند، اما آنان هم از خود کار و کاسبی دارند. خودِ انسان از مراجعهی زیاد نزد ایشان خجل میشود. البته برخی صاحبان کار و کارگاههایی که مهاجرانِ کهنهکار سکانِ رهبری آن را دارند بدتر از شرکتهای خودِ این مُلکها اند. از هندو تا مسلمان و از افغانستانی تا ترکی همه و همه بلای جان مهاجر بیچاره اند. مثلاً برادرم در سالهای اولِ حاکمیتِ مؤقتِ کرزی به درخواستِ من یک عراده اکسکواتور، یکعراده لودر، یکدستگاه کمپریسورِ هواگیری و برخی نیازهای یک شرکتِ ساختمانی را از اروپا میفرستاد. من به فکرِ آن که تجهیزاتِ آلمانی با کیفیتتر اند، به برادرم در سلواک وظیفه دادم تا پول آماده کند. او برایم در تلفن گفت که آن وسایط در سلواک بسیار ارزان و دارای کیفیتِ عالی اند. من آن زمان با شادروان صمد مومند برادر و رفیق و دوست و نزدیکترین داشتهی زندهگیام که در هالند بود مشوره کردم. مومند که سخت بیمار هم بود به من گفت خودش بلد نیست ولی یکی از هموطنهای ما به نامِ آقای کاکړ در هامبورگِ جرمنی کار و بارِ همینگونه وسایط است. من از مومند خواستم تا با آقای کاکړ که به فکرم در گذشته معاونِ افغانفیلم هم بود صحبت کند. نه من و نه صمدِ مومند در این مورد تجربه نه داشتیم و هر دوی فکر کردیم آقای کاکړ آدمِ حسابی اند. صمد با ایشان صحبت کرد و آقای کاکړ چند تا عکسی به صمد فرستاد و صمد آن را به من در ایمیل روان کرد. سرانجام توافق شد و من برای برادرم گفتم از سلواک برای صمد پول انتقال دهد که معامله انجام شود. صمد با آن بیماری که داشت دو تا سهبار از هالند به هامبورگ نزدِ آقای کاکړ رفت و آمد کرد و پول را برای آقای کاکړ سپرد. چالِ آقای کاکړ کارگر افتاد و من و صمد را کمین زد و به پولِ ما دست یافت. آقای کاکړ را که تا امروز ندیدم چنان زرنگ و دُوپه و مردم فریب و رفیق فریب بود که توانست اول صمد را در دام اندازد و بعد من را. صمد نمبر تلفنِ آقای کاکړ در آلمان را به من داد و با هم صحبت کردیم. آقای کاکړ برای آن که من را اغفال کند تا از معامله پشیمان نهشوم، طرحِ دروغِ خریدِ یک طبقهی کاملِ یک بلاک را به من پیشنهاد کرد. برای من از هر سویی این موضوع حل بود که تشخیص دهم آقای کاکړ برای بازار گرمی خودش در شکارِ من و صمد چنین ساختهکاری دارد و خودش را خریدارِ دروغین مینمایاند. صمد که از نزدیک با او میدید و پول را هم برایش سپرده بود برایم تلفن کرد و گفت تا از خیرِ این معامله با آقای کاکړ بگذرم. پرسیدم چرا؟ «…گفت احساس میکنم ای آدم راستکار نیس و ماشینای کهنه ره از کدام قبرستانی وسایط ده آلمان پیدا کده ده جان ما زده. ماشینای بسیار کهنه ره جَم کده که کتی عکسای اول نمیخانن …» من گفتم حالا شده فکر نه میکنم که آغای کاکړ با تو حرامزادهگی کنه… هر دو خندیدیم و به صمد گفتم… نفر از مه خانه میخَرَه… صمد گفت:«… بچیم مه برت گفتم از گردنِ مه خلاص اس که صوب نگویی … راستی مه پشیمان شدم … فکر میکدم… کاکړ صایب همو کاکړِ سابق اس مگم ای بسیار جعلکار برآمد…» صمد اتمامِ حجت کرد و من هم قبول کردم. سرانجام ماشین آلات حرکت کرد و شرکتِ حمل و نقل از رسیدنِ کانتینر به مرز ایران-هرات خبر داد. من آقایان حاجی محمدمؤمن و حاجی محمدبلال دو تن از شرکای کاریما را به هرات فرستادم. چند روز بعد برگشتند و گزارش دادند که ماشین آلات همه کهنه استند. من دانستم که صمد راست گفته بود. دیگر نتوانستم برادرم را هم بگویم که اشتباه کردیم. چون او به آقای کاکړ پولِ گزافی فرستاده بود. وقتی کانتینر رسید و دروازههای آن را باز کردند و من آنها را دیدم. بادیدن آهنپارههای کهنهی آقای کاکړ بیدرنگ یک نوشتهی آقای یوسفِ هیواددوست به خاطرم آمد که چیزی را پیدا کرده بود و آن را در آبِ روان میشُست و آب آن شَی قیمتی را بُرد. هیواددوست صاحب نوشته بود «… که از شُستنش کده نا شُستنش خوب بود. یعنی آب خو نه میبردیش…» با خود گفتم از دیدنِ شان نادیدنِ شان خوب بود… جالب آن بود که من به گفتِ صمد و برادرم نکردم. این ماشین آلات مشکلاتی را بین شرکای من و من بار آورد. شرکای اصلی کاری من آقایان محمدمومن و عبدالصبور و مولوی صاحب عجبخان بودند که هرسه ما جوابده پولِ سرمایهگذارها بودیم. دیگران را آقای محمدمؤمن به پاسِ وطنداری شریک ساخته بود که هیچ گونه تعهدی و سرمایهیی هم نپرداخته بودند. یعنی محمدمومن برای من و عبدالصبور و حاجی طورهمیرخانِ خنچی بعداً پسرِ ارشدِ شان دکتر ظهیر سعادتِ و برادرم، زخمهای خونین و مفتخواری را آورده بود که تا امروز یک روپیه سرمایه ندادند و میلیونها روپیه را رایگان به نامِ شریک گرفتند و خفتند و خوردند و خُور زده خوابیدند. تفرقه انداختند دو برادر مفتخور از اینها بلال و احمدشاه نام دارند. بلال گفت «… مه ای چیزای کهنی بیدرته نمیگیرم و اطلاعات میرساند که احمدشاه هم گفته «…رئیس، مالای کهنی بیدرِ خوده سَرِ ما تیر میکنه…» ناچار حوصله سر آمد و اینان را جمع کرده و گفتم:«…شمامفتخورایمحمدمومن هستین نه پولی دادین و نه سرمایه دارین… سرمایهدارا معلوم هستن… شریکای مه فقط محمدمومن و عبدالصبور استن…» عبدالعزیز و فضلالحق هم شاملِ گروهِ مفتخورانی بودند که محمدمومن آورده بودِ شان..
مدتیست به جبرِ روزگار مهاجرِ اروپا شدم، من هم شکار یکی از شرکت های برق استم که سکانِ رهبری آن به دست مردمان بومی این جاست. برای حل مشکلِ اجباری اقدام کردم که به ما روا داشتند و برق منزل ما را با وجود نه داشتن یک یورو بدهی قطع کردند و چند شبی را مانند شبهای کابل و افغانستان در تاریکی گذشتاندیم. من پول صرفیه را به یک حساب تحویل کرده بودم و اینان خواهان تحویلی به حساب دیگری از خودِ شان بودند… سر انجام با پرداخت دوبار پول به یک صرفیه هفتصدونودوهشت اعشاریه نودوشش یورو پس از چند روز برقِ ما را دوباره وصل کردند.وقتی پرسیدم پولهای قبلی من چطور میشود؟ مانند وطنِ خودِ ما پشتِ نخودِ سیاه فرستادندم که خودت از آن شرکت دیگر پول خود را بگیر…. و رفتم پس کارم…در وطن خوب بود، زبانِ خودِ ما بود، استدلال میکردیم و استدلال میشنیدیم. مواردی که اینجاها در نابلدی زبان بسیار مشکل است. حالا که چهارگوشه را در مهاجرت آشنا شده ام، دانستم که شاید و حتمی آقای کاکړ در هامبورگ کلاههای زیادی به سَرِ هموطنانِ ما گذاشته باشند. برخی از اینان شرکتهای سیاحتی و حج ساخته اند، با بدترین خدمات بیشترین پول را از افغانستانیهای شان میگیرند.
بهانهیی برای شناخت غنی احمدزی:
در محلهیی منتظر بودم تا یکی از گونه های وسایل حمل و نقل بیاید و جانب خانه بروم، آقای محترمی را دیدم که همیشه در مساجد و یا مناسبت هایی با هم می دیدیم اما هم کلام نه شده بودیم. ماشاءالله ایشان از لحاظ جسمی آدم تناوری و از لحاظ کهولت عمر هم در سطح بلندتری، چهرهی گندمی متمایل به سیاه تیره موها های بلندی که متناسب به عمر شان بسیار زیاد بود را دیدم. مانند همیشه سلام علیک کردیم.
اما این بار متفاوت بود و بسیار متفاوت:
روندهی یک مسیر بودیم تا قطار زیر زمینی سر رسید و هر دو داخل شدیم، چوکی های ما مقابل هم قرار داشت و رهروِ عمومی قطار حدِ فاصل میان من و ایشان بود اما نسبت نه بود راکبین زیاد مانع دید و گپ و گفت ما نه می شد.
این ها از مُلک ما نیستند نه غنی نه طالب:
برخلاف روز های دیگر معلوم می شد که کاکای محترم دِل پُری دارند. تا صحبت نه کرده بودند نه می دانستم که ایشان در کدام سطحی از دانش و تعلیم و آموزش قرار داشتند.
توفان سخن وری بودند:
معلوم بود که دل شان بسیار پر درد است بی پرسان و بی تمایل من صحبت را از نکوهش طالبان و غنی شروع کرده و چنان منسجم و شمرده و حاکم صحبت داشتند که گویی در محضر دانشگاهیان شان سخن می رانند. مستقیم گفتند: «… فکرت باشه مأمور صایب که اِی طالب مالِب و ای غنی پنی از وطن ما و شما نیستن… به او خاطر جنگه… دَر دادن… کسی ره دیدی که به دست خود وطن خوده خراب کنه و آتش بزنه و مردمه بکشه… اینه وطن ما و تو که اس… چرا نه سلاح داریم نه جنگ … وطن دارای مام که دفاع می کنن… مجبور استن…که ده مقابل ای مردم جنگ کنن…». من گفتم می دانم اما چاره چیس … آمریکای لعنتی ای ها ره بلای جان ما ساخته… گفتند بلی … همی غنی رام امو ها آوردن . شاه جان احمدزی مدیر کلوپ بانک بود ده ها لیتر شیر از ما گرفته پدر همی غنی ره میگم:
کاکا ادامه دادند… ما از ولسوالی… کابل «به دلایل امنیتی شان نام شهرستان شان را نه می بَرم…» استیم، مال داری داشتیم… هر روز صبح پدرم مره یک بوتل کلان شیر می داد می بردم خانی پدر غنی… خانی شان دمی سرای غزنی در یک نَوش بود و یک مجنون بید کلانام ده حویلی شان بود خانای بانک بود برشان داده بودند…
من پرسیدم … شیر را رشوت می بردین… گپ اول شان را تغیر داده … گفتن … نی هموطو … خندیده کفتم گپ اول تان خو… دگه چیز بود …گفتن… نی …. چون گپ راست در اول از زبان شان برآمده بود اما دیدم در پی ترمیم آن اند… مخصوصاً که من سوال کردم…
داود خان که رئیس جمور «جمهور» پدر غنی ره رئیس ترانسپورت ساخت:
شاه جان احمدزی اقه رشوت خورد…
کاکا گفت مه خودم لیسانس ماستر حالی بیکار و ماجر «مهاجر»… غنی پاچا…
کمی کَندوکاو کرده و پرسیدم خی… رشوت که نه بود چی بود… هر روز بر شان شیر مفت می بردین…حتمی کدام کاری خو…داشتین پیشش…چرا به دگا شیر نه می بردین…گپه تیر کده …گفتند نی ….
داود خان که ده قدرت آمد پدر غنی ره رئیس ترانسپورت ساخت… ترانسپورت ده سیلو بود… ای آدم رد شه پیدا کد … و تعرفه گَکِا جور کد و از هر موتر پیسه گیری ره شروع کد… یک خویشای ما کاکا غلام علی نام داشت خدا ببخشیش خانه سامانِ شاه جان احمدزی بود… چیزای قصه می کد که حیران بانی… از اونجه ای ها صایب پول و دارایی از رشوت شدن …من گفتم… آن زمان ما نو جوان بودیم یک خویشای مام خدا ببخشیش میر غلام حضرت خان هم خانه سامان بود… کاکا که دیدن گپ ها جدی شده می رود… گفتن ولا مام نمی فامم…
شاجان احمدزی زنبورداری می کرد:
کاکا در ادامه گفتند… پدر غنی که از وظیفه برطرف شد… زنبورداری ره شروع کد… باز پدر مه گفت بگی یک چند صندوق … زنبور ..، پدرم قبول نه کد… که صبا ده جنجال نمانیم کتی شان .،،باز دو صندوقه گرفت که اگه… کدام داوا…« دعوا» هم کنن … زور ما ده تاوان برسه…
شاجان احمدزی و مادرِ غنی خوب آدما بودن … خو…خود ..،ای ره بلا زده:
کاکا در ادامه و حسن ختام گفتند… پدر و مادرش خوب آدما بودن… خو …خدا اَمِی غنی ره زده که مردمه دربه در کده….به زور امریکا…گفتم …مادر محترمهی شان را ما هم احترام داریم… اما پدرش چی خوبی داشت که رشوت می خورد… و حلال و حرامه نه می فامید… کاکا خندیده …و فرمودند…بازام از ای کده خوب بود…ودر ایستگاهی پیش تر از من پیاده شدند… و من گفتم پدری که پسر را به شیر حرام کلان کند نتیجه اش همین است…. پایان روایت کم تر از بیست دقیقه.
ادامه دارد…
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
This message is only visible to admins.
Problem displaying Facebook posts.
Problem displaying Facebook posts.
Error: Error validating access token: The session has been invalidated because the user changed their password or Facebook has changed the session for security reasons.
Type: OAuthException
Subcode: 460
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور