آرشیف
یک وقت، شاعری گفته بود جای مردان سیاست بگذاریم درخت تا هوا تازه شود. این برای وقتی بود که سیاست و سیاستبازی کمتر جوامع را درهم شکسته بود. درست مثل امروز. اما درجامعهای که همه سیاست میکنند و سیاست سایهء سنگینش را بر همه ساحات زندگی گستردهاست دیگر نمیتوان ازین قاعده پیروی کرد. دیگر نمیشود به جای همه انسانها درخت کاشت و از طرفی بیسیاست هم هیچ کاری از پیش نمیرود. شاعر، به معنای مثالیاش که در روزگار ما بسیار کم شده، چنین وظیفهای دارد. یعنی در چنین جایی میتواند و باید ایفای نقش کند. نقش شاعر که در طی بازی اهل سیاست، در سدهء اخیر به شدت آلوده شده بود، دیگر از شاعر رایحهء گل و زیبایی و آزادی نمیآمد. شاعر مثل فعالین سیاسی با خون و داس و تفنگ همراه شده بود.
غلام حیدر یگانه اما، بر خلاف عرف معمول ،چنین شاعری است. جدا از همه رنگها و سوار بر همه رنگها. در شعر او برف، باران، درخت و گل دوباره زنده شده اند و به حرف میآیند پس از سالها که غبار گرفته بودند. همان شاعر که میگفت جای مردان سیاست بگذاریم درخت، یکبار گفت وقتی من میگویم گل سرخ منظورم شهیدست. وقتی میگویم آب، منظورم زندگی است. یعنی باز فریب سیاستمدارانهای از مفاهیم انقلابی. شعر یگانه اما عاری از همه این فریبهاست.
شعر یگانه ، نوشتهها، طرز فکر، زلالی معصومانه و طرز زندگیاش، سیاستیاست بر علیه همه این سیاستها و هیچ چیز جز سیاست نمیتواند از پس سیاست بر آید. اولین بار، شعری از او را سالها قبل خواندم. در اوج حس غربت بیوطنی، شعر او حس شگفتی بود از غربت در کشوری دیگر.
زمین بیگانهاست با پاهام
شهر تنگ است
درختان
بلغاری میگویند
میشرمم برف را ببوسم.
ابرهای راحت
فضای پرگل
خاموشند
و در آخر شعر گفته بود چنان با حسرت میبینم که هیچ سگی چنین با حسرت به من نگریسته بود. نگریستن در فارسی و درین شعر هم به معنای نگاه کردن است و هم به معنای گریه کردن.
+++
ولي، دستهات لبخند آفتابه را دارند
دستهات، مهرِ بيمهار ميش به بره
و بيتابي ماديان شيرده تا خانه را دارند
در سبق اول ديوان ماندم مهجور از غمخواريهات
ولي فهميدم كه جلد همه حافظهاي يادگاري
وزن دستهاي مادر مرا دارند*
یکی دیگر از نکات، دربارهء شعرهای یگانه، خلوص او با طبیعت است. یگانه برای مکتبهای ادبی و راضی کردن منتقدین شعر نمینویسد. شعر او را مینویسد. برای این ، شعر او نوعی سادگی و زلالی روستایی دارد. نوعی الهام طبیعی که سالهاست شاعران انجمنی آرزویش را دارند. مادر، مثلا در شعر او توصیفی تکراری از بت و زیبایی و مهربانی و بهشت در زیر پا نیست. مادر، با توصیفاتی کاملا خاص وصف میشود که خواننده میتواند آن حسها را شریک شود. با شاعر همراه شود در سفر او با میشها و مادیانها و بالاخره لذتی ناشناخته را از این سفر نصیب شود. فقط این نیست، وقتی در بارهء طبیعت عمیق میشود به نکتههایی پی میبرد که هر کدام از ما چه بسا بارها به آن رسیدهایم این که نقش شاپرک چقدر میتواند ایدهء کشتزار را پرمعنا تر کند و این که صدفهای جمع شده در خانهها، مثل گلهای مصنوعی است خالی و بیروح، بعد از همه اینها به تقابل مکتب و روستا میرسد. مثلا فرض کنیم در محلهای درس میخوانده ایم. حالا بعدا از سالها به سراغ آن محله برویم و در آن مکتب را نیابیم. تنها مکتب نیست. باری از نوستالژیست با خاطرات و رویاها و رازهای بسیاری که ناگهان محو شده اند.
كشتزار بيشاپرك، ياوه است، البته
صدف بيحلزون، منگ ميكندآدم را از وحشت
روستاي بيمكتب، خنده ميدهد از حدتِ بغض مرا
++++
در شعری که برای برادر ظاهرا حاجی یا از حج آمدهاش میگوید، اول دستهای پینهبستهء او را در تقابل با ابریشم حرم نشان میدهد. لالا ، نماینده همه جغرافیای زیستی شاعرست و حرم رفتن، مثل قصههای اساطیری، نوعی سفر سیمرغی برای عرض حال به پیشگاه شاهشاهان است، لالا ،به نمایندگی ازین جغرافیا، رفته به آن پیشگاه از رنجهایشان بگوید. یعنی شاعر این سفرِ امروزه طبق معمول والبته فرض دینی را به سفری اسطورهای تشبیه میکند.
رسیدی از کعبه، لالاـ پدرم، لالا
از خانهیی که صاحبش
ستون کلبهء ما را با دستان خود مستحکم کرد روزی
و آن که نوروزها میآمد تا پدر را در نهالشانی یاری کند
کفهای خارستانیت، حریر حرم را آبله ریز کردهاند
گامهای ریگستانزادت، طواف را بیخویشتن گشته اند
و بازوان علفروایتت
مکه را پشتاره بستهاند
تو در نیمهء هر گندم، شبه جزیرهای میانباشتی
و تا آخرین ملیمتر مربع روز، کعبه را پابیل میکردی در ده
+++
لالا ـ پدرم، لالا
که روایت سی سال تف بر روی خورشید بودی از ما در آنجا
و اضطراب سی سال پناهجویی از دنیا و عقبی
چه گفتت آن که پشت لبهای مان را سیاه کرد بهبازی
آن که بازیچههای سخنگوی بلعجب میآورد
آن یار و عیار و سرمست و شیرینکار
که شیر پاک را نقب داد در این جهان خون و پلیدی
و لحظهای که پس از همه این شرح دادنها از یاد آوری رنج و درد و غصه، از لالا می پرسد، آن سلطان چه گفت؟ خواننده را میتواند به گریه بیاورد. بدون این که زار ناله کرده باشد. از آن سلطان با عنوان کسی یاد میکند که صاحب زمان است، زروانی که فصلهای جان آدمی را ورق میزند و این ورق زدنش که برای ما به قیمت جان تمام میشود برای آن یار سرمست، تنها نوعی بازی شیرین کارانه است.
جهان گل کرده تنهایی اوست
ندارد فرد تنها جز خیالات(بیدل)
++++
یکی دیگر از شعرهای بسیار زیبای یگانه، شعریست در توصیف کابل. کابل، برای آدمی بادیه نشین در افغانستان تصوری اتوپیایی و در عین حال مالیخولیاییست. شهری در آن سوی همه داشتهها، نوعی افسانه چهل دنیا که کودکان با آن بزرگ میشوند.
کابل٬ آنسوی راهها٬ آنسوی قوچهای سهمگین بود
آنسوی خروسهای جشنیِ من
عرقچین عیدی من بود کابل
پایتابه های گلدار عموی بزرگ من بود که بوی سیب میدادند.
مثل رشد چهل سالگی شد کابل٬ امّا
میوهیی بود از جوهر اصل
که طعم اذان افطار میداد از برکت
و بر تاقچهء رنگین کمانش، کفتران غزلخوان مینشستند
شاعر، تصوراتش را قبل و بعد از رفتن به کابل شرح میدهد. و هر دو در نهایت حس برانگیزند. در بیرون از کابل، البته کابل سی سال قبل، اوج فخرفروشی که هر عید نصیب مردم میشد، تقابل خروسها و قوچها و عرقچینها بود. ریز بینی شاعر در جزییات فراموش شده بینظیرست. از شاعران معاصر جهان، جز سرگیی یسه نین و اکتاویو پاز، هیچ کس اینقدر در توصیف "زمان از دست رفته"خوب نبوده اند. و ناگهان، کابل مثل حس رشد چهل سالگی میشود. آدم میماند که چطور چنین توصیفی به ذهن شاعر رسیده است. چقدر شاعر و شعرش اصیل اند در یافتن این حسها. چهل سالگی، سال معهودی است در کودکی، که آدم در آن میتواند پیغمبر شود، میتواند کامل شود.
که ای خواجه شراب آن گه شود صاف
که درشیشه بماند اربعینی
به اندازهای که رسیدن چهل سالگی پر از انتظار و حرمان است و درعین حال شعف، دیدن کابل، همین حس را داشته درین شعر، حالا اما گویی هر لحظه اذان افطار در آن میخوانند از بس پر برکت است و بعد روایت مدرن همان توصیف ، صایب تبریزی از کابل است که:
دو صد خورشید رو خوابیده در هر پای دیوارش
+++
در یکی دیگر از شعر های بکرش ، شرح کلماتی را میدهد که با او نسلهای پی در پی در افغانستان گرفتارند. اما او این کلمات را به شکلی دیگر تفسیر میکند. این که پارگی، نه تکه پارچه شدن خانوادهای در چارسوی عالم، که تکه پاره شدن معناییاست که دیگر نیست. وطن، معنایی است، خانواده ، معناییاست و مهاجرت که در سطر بعدی بدون هیچ توضیح اضافهای میآید، افتادن ازین معناست. و چقدر توصیف او از مهاجرت ، بینظیر و حسی است.
گسست: ریزش ستاره تعبیر میگردد
پارگی: افتادن از معناست
و نشستن بر میزِ مهاجرت:
همچون سقوط مگس در چایِ صبح کسی است
ای عرفِ نامتعارف
ای نادر ترین، سویهء هستی
دلِ مخروطیِ یک پهلو را
مدوری و خورشیدی و رندی ده
و بگو که زمین، زیر و رو ندارد
اجاقِ کیهان، یکی بیش نیست
و مرگ نیز پیرهنِ دیگریست از زندگی
در ادامهء شعر، خطاب به همان سلطان ذهنی بدون اشارهء مستقیمی ، منویات دل خودش را باز گو میکند. دل زلالی که زیر و روی زمین را یکی میداند و کیهان را اجاقی برای همه کسانی که برین سفره نشسته اند، همه چیز.
+++
ویژگیهای شعری او فقط زلالی و سادگی و کشفهای بدیع نیستند. او بسیار زیرکانه، قواعد ایجاز را رعایت میکند، هیچ چیز در شعر او اضافه نیست. توضیح واضحات ندارد و بی این که خواسته باشد به شدت معاصرست. چرا که شعر به معنی محضش بیش از آن که محتاج مکاتب باشد، با وحیهای کاشفانه و کاهنانه جاودان میشود. و شعر جاودانه در هر روزگاری معاصرست. شعر یگانه، سیاست ندارد اگر چه در بعضی از شعر ها، شکوههایی تلخ از سیاست دارد، شعرش درباره هیچ چیز خاص نیست و برای هیچ آدم خاصی نیست اما درباره همه چیز و برای همه است. برای خواندن و فهمیدن شعر او، گذرنامه لازم نیست. میشود در شهرهای شعر او بیتکلف قدم زد و تجربه پیامبرانه زلال او را تجربه کرد، به لمس پرنده و درخت و باد و زمین رفت و با باری از معنا باز گشت. به این خاطر شعر او خیلی مولانایی است، همان شاعری که از هر کس دیگری بیشتر بر او تاثیر گذاشته است.
چون صنع و نشان او دارد همه صورتها
ای مور شبت خوش باد، ای مار سلام و علیک
(مولانا)
+++
جزین ، خود او نیزبا این سوال روبه رو میشود که شعر چیست و چه باید بکند و در غزلی مثل شعرهای سپیدش روان و زلال به این سوالها و دغدغهها میپردازد.
اصلاً ستارههای دیگر هم از آتشند؟
یا منحصر به دغدغهء آدمیست شعر؟
این آفریدنست که در شعر میخزد
یا جمله شرطهای خفی و جلیست شعر؟
شاعر که است؟ آن که فقط گفت: «باش» و بود
یا بیدلی که بود به هر باش، بیست شعر؟
معنی مؤخراست به میدان تندِ لفظ
یا محتوایِ تند و بیانِ بطیست شعر؟
این زنگ، زنگ، زنگ، چه مایهست؟ از کجاست؟
یعنی که شهروند جهان نیز نیست شعر؟
سحر و جنون و شعبده گویند: شعر نیست
پس، از همه خوارق هستی بریست شعر؟
قندست و شهدِ سفرهء شیرازِ محض، یا
اشکمبهآشِ مختصر مولویست شعر؟
شاعر، خدنگ و خون و بلا را به شعر داد؟
یا در خدنگ و خون و بلا زاد و زیست شعر؟
آب جهان و شعر به یک جو نمیرود
عالم کژست یا که روند کژیست شعر؟
شاعر هنوز در صف معروف کبریاست
یا اینکه در مکاتب عصری، شقیست شعر؟
امروز، شعر: ضابطهء بیضوابطی است؟
یا ذاتاً از ضوابط و برهان تهیست شعر؟
و بدون این که به داوری بنشیند و درباره هرکدام ازین سوالها، جوابی و حکمی بیابد، ماجرا را به عهدهء خواننده میگذارد تا این سلسله سوالها را ادامه دهد و چه بسا که هیچ جوابی برای آنها نباشد. اما هر چه هست، شعر بزرگترین حافظ رویاها و زلالیهای بشرست. با شعرست که آدم شگفتی مثل غلام حیدر یگانه را ما شناختهایم و مطمینم نسلهای بعدتر ، بیش تر از ما او را خواهند شناخت و دوستش خواهند داشت. شاعری از سرزمین جادویی غور، با حسهایی رشک برانگیز. (پایان)
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور