آرشیف
نــــود
نیک محمد نیکزاد
الهی! این دهه را با صفا کن
ز عشق مملو، عاری از جفا کن
نشان ده راه دوستی این ملت را
ز ریشه خشک هر درد و بلا کن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هموطن! تبریک بادا سال نو
نوبهار تازه و احوال نو
تا دواند عشق ریشه در دلت
غرس کن در باغ عشق نهال نو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهار رنگین کمانی است که رنگ از آسمان دارد
هزارن رنگ دنیا را درون خود نهان دارد
ز گلها یک هزار رنگش به کوه و دشت روییده
گلاب و ارغوان در باغچه یک کهکشان دارد
سرود عشق می آید بگوش از گوشه گلشن
به هر شاخ گلی چندین قناری نغمه خوان دارد
صدای دهل را ماند، به آهنپوش چون افتد
صدای قطره باران که در بام خیزکان دارد
همه در شور و مستی اند، شراب عشق مینوشند
به سوی باغ مستانه دوش پیر و جوان دارد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر چند در این دیار مسافر هستیم
رونده بسوی خانه، آخِر هستیم
بیخبر از این که جای ما اینجا نیست
در فکر تصاحب این آخُر هستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زندگی تکراری است تکرار، تکرار میشود
سالهاست د رکوچه و بازار تکرار میشود
خورد و نوش و خواب هست و غفلت و تن پروری
صبح تا شام این عمل چند بار تکرار میشود
بارها در شانه داریم، بار چندین ساله را
بار در پشت خر روزگار تکرار میشود
مست و بیخود از شراب و لندغر در کوچه ها
تا و بالا گشتن و گذار تکرار میشود
شبها تا صبح، مهمانخانه و قمار و چرس
دود چرس و چلم و سیگار تکرار میشود
روزها یک روسپی و خلوت و بوس و کنار
چندی است این بوسه و کنار تکرار میشود
قصرها آباد کردیم ما، ولیکن در خیال
این خیالی قرنهاست بسیار تکرار میشود
زندگی تکراری شد از بس که تکرار کرده یم
این تکرار میشود، آن کار تکرار میشود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا کی میزنی آتش بجانم مریم
میسوزی به جور استخوانم مریم
افسوس که روزی دیدنم بیایی
نیافی دگر نام و نشانم مریم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدر! نگو پسرت بیکاره شده
سودایی شده، عاشق و بیچاره شده
ظالم دخترک با صدهزار عشوه و ناز
جورانده دلم ز جور صدپاره شده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فارغ چو شدیم رابطه ها پایان یافت
رازهای شیرین و قصه ها پایان یافت
امروز چو زنگ زدم جوابی نرسید
بهار برفت گل بته ها پایان یافت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فارغ چو شدیم دختر نازدانه بمرد
حسیبا گل بهار مستانه بمرد
زنگش چو زدم گوشی من را برداشت
حرفی نیاورد به لب، افسانه بمرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فارغ چو شدیم همه برفتیم از شهر
از دارمعلمین به خانۀ پدر
گفتیم که تماس داریم تا پایان عمر
دگر چه تماس که از نگار نیست اثر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من ساده نیم چنان که تو پنداری
هرچه به سرم دلت شود میاری
ایوب صفتم، صبر بود پیشه من
ورنه ز نیاکانم بیادت داری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دختری دیروز دیدم که ز کوچه میگذشت
مینمود زیبا تر از حور و بسان لاله مست
آهو چشمی با شرار آتش تنور چشم
بید عمرم را بسوخت و شیشه قلبم شکست
بیخودم کرد لحظه یی با جلو چشم و لبش
زلف خود را ساخت زنجیر و مرا با آن ببست
این حصارت خواست او نبود بلکه بود از-
سادگی مرغ دل در دام زلف او نشست
* * *
گفتمش ای نازنین حالا دلم دردست توست
هر بلا آید سرم از سحر چشم مست توست
میوه های مختلف در باغچه دربست توست
ده اجازه تا بچینم آنچه که از هست توست
نیست آن آلو گیلاس، جوره لب سرمست توست
بر گدای کوچه ات ده این سخای دست توست
* * *
گفت به من با لطف خوش این کار، کار خوب نیست
راهروی را ازیت و آزار کار خوب نیست
صبح تا شام گشتن و در کوچه های محله
گفتن الفاظ پوچ، بسیار کار خوب نیست
دختری را در میان راه مزاحم می شوی
از تو ماند این عمل یادگار کار خوب نیست
فردا چون پدر شوی، این کار بالای دخترت
میشود از جانبی، تکرار کار خوب نیست
* * *
گفتمش حرفی به لب آوردی مانند شکر
می رسد روزی که من هم می گزینم همسر
من هم انسانم بدل دارم هزاران آرزو
گر خدا خواهد شوم روزی در این دنیا پدر
لیک خواهم از خدا اینرا که در آن موقعیت
مادر دختر تو باشی ای گل سیمین کمر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ای دشمن مسلمان! قرآن سوختن بس
گم گشته از ره دین، خود را فروختن بس
قوربقه کثیف رو،اینجا جای تو نیست
در مرداب شناکن، در بحر رمیدن بس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیا ای آبی زیبا و ابری ساز بهاران را
طراوت بخش با ابر وجودت دشت و دامان را
بیا که خشک گشته سرزمین قلب مجنونت
ز بس که دور کردی از نگاهم، آن نگاهان را
بیا که سوخت جسم و جان من را آتش هجرت
بکن سردم، بیاور برسرم ای ابر باران را
بهار آمد ولی نشگفت لاله در دیار قلب
بکش خنجر، بزن بردل، بکن سبز لاله زاران را
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در زندگی کودک مظلومی ناگهان
از بخت بد آمده طوفان دوان دوان
چندی بدین سو پدر او گشت بستری
مادر گدایی می نمود از بهر کودکان
مادر که سازگار نبود روزگار با و
چند تا جوان ولگرد دنبال او روان
هر یک به نوبه خواهشی داشتند ز نزد او
مهمان ما بشو که شود مشکل آسان
تو یک شبی اگر شوی همبسترم عزیز
در پیش پای تو بریزم نعمت جهان
آتش گرفت این همه دنیا را، دینه روز
دود سیاه ظلم بلند شد به آسمان
مادر که تاب این همه جور و جفا نداشت
بیچاره خود را کشت، زهر کرد نوش جان
خود را بکشت مادر و پدر نیز بمرد
سرگردان میرود طفلک برای نان
یارب تو دانی اینکه چگونه زندگی
آن کودک مظلوم نماید در این جهان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کی معاش مامور کافی بود
از برای خرچ خانواده اش
گر نه رشوت گیرد او پس چه کند
تا کند پوره به خانم وعده اش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مامور دولت شدم تنخواه من
نیست خرچ صبح تا بیگاه من
خانه ام را سیل برد از مفلسی
چندی است آسمان شده خرگاه من
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بشر امروز وجدان می فروشد
بهای خود را ارزان می فروشد
کجا فرق است میان کفر و اسلام
او قرآن سوخت، این ایمان می فروشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما به خوابیم و وطن دست شماست
هستی ما جمله از هست شماست
تاریخ کهن از ما است ولی
سرور ماهم زیر دست شماست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به باغ دل گل کاشتم ولی خار
درو کردم ز جور آن جفا کار
نمیدانم چه میخواهد ز نزدم
که یکسر میکند از عشق انکار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زخم این ملت عزیزان روزی ناسور میشود
زندگی در این وطن چون خانه گور میشود
قوم گراییها اگر ادامه یابد این چنین
نابود این ملت بسان دایناسور میشود
تا که خود را می فروشند اربابان وطن
آبروی سرزمین موی کنک و چور میشود
هر که معاوضه نمود وجدان خود همرای پول
گر سلیمان جهان باشد مزدور میشود
بس دگر ای هموطن مفروش وجدان بیش از این
عاقبت این تاریخ سیاه مرور میشود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزگارم رنگ بیرنگی گرفت
بس که از درد قلب را تنگی گرفت
تا کند پاره به چنگال سینه ام
به تنش لباس پلنگی گرفت
گل برایش هدیه کردم لیک او
در جوابم بر سرم سنگی گرفت
دوستم داشت از عماق دل ولی
ظاهرن خود را به من جنگی گرفت
بس که جوراند، عاشق دیوانه اش
دل از آن دختر سالنگی گرفت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سنگ چقماق لبانش خرمن دل را بسوخت
چند ساله زحمت دهقان و حاصل را بسوخت
مثل باران سویم آمد گل شگفت در باغ دل
ابر حسنش آتشک زد ریشه گل را بسوخت
ابتدا محو شراب سرخ لبهایش شدم
بیخبر بودم شراب، این مرغ بسمل را بسوخت
دل برفت در ساحل بحر وجودش خیمه زد
بحر خشکید ناگهان آتش ساحل را بسوخت
این نه من ام که در آن آتش تنها سوختم
بلکه این آتش تمام شهر کابل را بسوخت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا که ارم رفت غرق غم شدم
غرق طوفان غرق جهنم شدم
دوره شادی من پایان یافت
همسفر با درد و با الم شدم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا که ارم رفت ز دل آرام برد
مرغ دل با خود گرفت در دام برد
جسم من بی روح اینجا باقی ماند
روح را آن دختر خودکام برد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دگر نامت نیارم بر زبانم
نگویم از برای تو نشانم
ندادی دل به دلبندت عزیزم
از اینجا رفتم، نامهربانم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خدا حافظت رفتم پلخمری
به شهر دیگری از آستانت
هزاران خاطرات در دل دارم
ز عشق شاعران نوجوانت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پروانه بودم ز شهر رفتم
از شهر گل و گهر رفتم
از شهر عشاق سوی صحرا
با آه و با چشم تر رفتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امشب جدایی در دلم تنبور میزند
تا سویم آیی نعش مرا مور میزند
امشب که دور شد ز لبم لبهای تو
انگورهای تاک را زنبور میزند
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور