آرشیف
سر زمينِ مــــــــــن
محمداسحاق فایز
بسم الله الرحمن الرحيم
به آناني كه به آيندة ما و كشورما مي انديشند و باور دارند روزيآفتابي گرم بر جهان خواهد تابيد!
با ترانة هاي هايِ باران،
دردم را مي سرايم
و ابرهايِ آسمان
حكايت بارانيِ مرا به دره هاي زادگاهم قصه مي سازند
تا همچنان جاري بمانم
در هزارة فراموشي ها
وذهن در ذهن
ترا در آغوش مي كشم
سرزمينِ من!
من گريزان شده از خويشتن بودم
كه بنا گاه ترا يافتم
و در آغوشت ساليان را زيستم
و در خونين ترين شبهايِ تاريخ
افسانة عقابان دره هايت را
به ياد پرواز هايِ بلند رسانيدم:
"عقاب ستيغ ها
به پرتگاه ها نمي انديشد!"
از آنست كه در سال هايِ موحشِ تاريخ
با تو ماندم
و با تو پير شدم
تا روزي و روزگاري، شايد
صدايم در دره ها و دشت هايِ تشنه ات بپيچد:
"ما مديون توهستيم
اگر كنار هايت را با خون آلوديم
اگر سكوت دره هايت را با بم و رگبار هاآزرديم
اگر دستانت را به احتياج رها كرديم
اگر معناي خوبت را چون كابوسي در ذهنِ جهانيان آشنا ساختيم
اگر تقلايِ رهايي ات را نشنيديم و گذشتيم
اگرسنگفرشِ دره هايت را با ترنمِ عشق و عاطفه سروديم
اگر چون سهراب هايي در سينة تو جان سپرديم
اگرمويه هايِ درياچه ها و درياهايت را در شبانه ترين سالها
غريوگرديم
اگرگرسنه مانديم ودم نزديم
اگر گاه گاهي هم سرنوشتت را دست در دست دلقكانِ روزگار رها كرديم
اگر كودكانت را با لقمه ناني وپيراهني خرسند نكرديم
اگر در شبانه هايِ كوچِ سوگ اندود
در ميانِ برف و توفان و بمباران ها
عشقت را غنيمتي دانستيم و منزل زديم
من هنوز با توهستم
سر زمينِ من!
از آنروز كه در گهوارة تو سر ماندم و جيغ زدم
بامدادان رويايي ات را بياد دارم
و هرپگاهي ها از افقِ چشم هايِ تو بيدار مي شدم
و در زمزمة مرموزِ تابشِ آفتاب هايِ هر روزت
چون حادثه يي جان مي گرفتم
گويي من هزار چشم در سر آسيمه گيِ چشم هايِ مصفايِ تو
شراب مي نوشم
مست مي شوم
و در آن مستي هايِ وهم آلود
خورشيد در غرقابِ ديده گانم مي نشيند
و مرا به سماجتِ دره هاي وحشيت مي برد
و در مغربي ترين شامگاه
قسمتم را در كفم مي گذارد
تا سرنوشتم را با تو بخوانم
در خطوط مجسم كف دستهايم
در شيارهايِ مورب وسرخگونِ موي رگهايم
تا اگر روزي صدايم كني
بي تو نباشم
سر زمينِ من!
از آنگاه كه در كهوارة آغوشت سر نهادم
و از آنگاه كه در غرش طوفان هاي سرنوشتت بلوغ را تجربه كردم
ترا در آيينه مي ديدم
و مي بينم
آيينه يي كه مادرم روبرويش مي گذاشت
و موهاي سياه قشنگش را شانه مي زد
مي گفت:
"سپيديِ مو هايم را مي بيني؟
اگر به ندايِ مادريم گوش مي كني
مادرِ انسان را از ياد مبر
كه من شير سپيدش را مكيده ام!"
دريغ اگر از يادت ببرم
سر زمينِ من!
از آنروز كه در دستهايِ پهنِ مسافر پرورت زادم
كوله بارت را پر از درد يافتم
دردهايت را با خودم تقسيم كردم
سهم تو افزون تر از سهم تاريخِ بشريت بود
سهم تو دردناك تر از افسانة هبوطِ آدم بود
سهم تو از قله هايِ هندوكش فرا مي رفت
سهم تو از آبهايِ شور جهان شور تر بود
سهم تو از هرچه خون ريخت در تاريخ بيشتر بود
سهم تو
بي غمناك تر غصة انسانهايي بود كه به تو لكد كوفتند
و رفتند
و هنوز بهوش نيامده اند
و ديگر هيچگاهي هم برنگشتند
به عقب نديدند
و در ازدحام شوربختي هايت
اشكي نيفشاندند
و شبان هارا در برهوتِ غفلتِ خويشتن ماندند
سرز مينِ من!
سي سال است كه بر شانه هايت خارِ درد رسته است
و دستهايت زخمِ شمشير هايِ آخته را دارد
و پيكرت در زيرِ سمِ ستورانِ ستم
زخمآگين است
و نوشدارويِ دردت را در طلسماتِ كوه قاف سپرده اند
و نسيم هايِّ خون آلودت از بيشه هايِ غبار آلوده مي گذرند
به هواي باد هايِ روح انگيزي كه شايد
از سبزستان هاي موعود جاري شوند
و سينه در سينه تو بسايند
و در هماغوشي آن
حماسه هاي روزگارانت را از نو بنمايانند
سر زمينِ من!
وقتي كبوترانِ خسته بالِ كوهستانت
از غريوناك ترين طوفان ها هراسيدند
گسي نگفت اما:
" به كدامين چاهساري پناه مي بريد
مانده زمين مهرباني را اينگونه كرم و داغ
از خون،
از اشك،
از تفسارِ درد،
از ضجه هايِ المناكِ كودكانِ پدر مرده
از حسرتِ دخترانِ نو عروسِ شوي ناديده
از دستهايِ بهم نرسيده
كه در پوليگون ها
در انبوهِ غرقابِ خون جاري شده از آتشُِ مسلسل ها
در خون دلمه بستند.
به كدامين فراموشخانه هاي قرن مي خزيد؟
و از آنست كه تو در من مانده اي
و هاي هايِ در من مويه مي كشي
و با من مي خواني:
سر زمينِ من!
يك شب از جيحون گذشت
سيل
آنسان كه گذشت سيلي ديگر
از اباسين
و از شمشاد
و تا بخود آمدم
دامنت را آغشته بودند
با ننگ
از آن پس علم ها بر شانه هايِ گردنه ها،
بر دامانِ دشت ها
بر قله هايِ كوه ها
بر كناره هايِ هر غول سنگي
قامت افراشتند
تا خون جاري شود
و آن لكه را بشويد
و چنين شد
سر زمينِ من!
به ناگاه برگهايِ تاريخ دور زدند
با دستهايي كه آشنا بودند
و منجلابي ديگر سينة راز آلودت را گرفت
و اهريمن از اندرون سر بلند كرد
و افق آبستن ابر هايِ كدورت شد
و دشمني آغازيد
با از خود
با ابناي خود
در آتشي مهيب غوطه ات كردند
وسوختند
و بر ويرانه هايت سرودِ فتح خواندند
و از آنست كه من
دگر ره بيداريم را به فراموشي سپردم
و از ايوان بلندِ فرزانه گي هايت
فريادي از نو افگندم:
"به كدامين كوه باز گويم اين سرود آتشناك را
تا بر شانه هايش درفش هاي آزاده گي را بلند سازند
شهيدانِ گمنامِ گور هايِ ناپيدايت؟
مگر ميشود آيا
اينسانت به دست هيولايي ديگر رها كرد
و گذشت؟"
سر زمين من!
من به دنبالِ كيميا بته يي سرگردانم
كه مسِ اين بخت برگشته گانِ خاكت را
آخشيج بگرداند
به عنصري ديگر
سر زمينِ من!
مگر مي شود آيا
اين علفِ عنقا گونه ار در مزرعه يي روياند؟
من از آن شامگاهان كه بيداريم را گم كردم
سوار بر گردونة تاريخِ خودم هستم
و سرگردانِ باديه هايِ وهم خويشتنم
دلم مي خواهد از خودم رها مانم
تا از ياد ببرم زخمي را كه بر بالهايِ اساطيري ات جا مانده اند
و مداوايش نيست.
دلم مي خواهد از حقيقتِ ذهنِ خودم
تلخمايه يي به حلقومِ اين شبانگاهانِ وحشت بريزم
تا به حقيقتي ديگر برسم
وقتي فرياد مي زنم: _ هاي بيداري!
صدايم در كوه هايت بپيچد:
"بيداري!
بيداري!
بيداري!
سر زمين من!
حافظة غول سنگهايت را مي خوانم
تا روزي را بيادم بدهد
كه از فلاخنِ انساني
سنگي به فراخنايِ آسمان پرتاب شده بود
تا از حقلوم دره هايت
صداي كمانكشي ديگر بلند شود:
" مرز هاي آغوشم آنجا ست
در كناره هاي آفتاب
آنجا كه فواره هاي نور مي كوچد بسويِ زمين
و انجا كه وحشتكدة تاريكي ها مي ميرد
و آنجا كه دود آفرينان بينايي خويش از دست مي دهند
و در حلقِ تاريكي مي ميرند"
سرز مينِ من!
من سالهايِ درازيست كه از درون خود تبعيد شده ام
و در اندرونم نفيري در جوش است
و راهي به رهايي ندارد
تو اگر دامان ندهي
تو اگر صداي الامان سر نكشي
اين شيونِ صبورانه را به گوش كدامين دشتي و صحرايي بخوانم
سر زمينِ من!
اين قدر كه در تنِ سنگ و كوهت
شور دميده اند تا خاكت سوخته تر از پيش بسوزد
نميدانم آيا
وجداني ناسوخته خواهد ماند
تا ندايي سر نكشد:
اي داد، اي داد!
جفايِ آدمي اينقدر زقوم وارست
مي رويد برخاك
سر زمينِ من!
اينجا اگردرد كشت مي كنند
درد مي درويم
و جايي براي رستن سنجد ها نيست
و جايي براي رستن اكاسي ها نيست
و جايي براي رستن پتوني ها نيست
و جايي براي ثمر يابي ها نيست
گويي چاهسار مانده است و سقوط آدمي
و اين همه شغاد هايِ شياد وچاه انديش
كه فراخنايِ ذهن شان
با تفتين و فتنه انباشه است
وجايي برايِ آرامش هاي عاشقانه نمانده است
كه سر مانم رويِ زانوانِ خيالت
و در ديده گانت برويم
و در درياچه هايِ ذهنت خودر ا ترسازم
و در وسوسة سپيديِ دست هايِ توخيره گردم
و درگرمايِ نفس هايت به شبنم هايِ بهاري بينديشم
كه از شانة برگهايِ سبز ميريزند
بر زمين
و جايي برايِ تنفس هاي دراز و طولاني نمانده است
هوا سربي است
از گلوله
و از گردِ زهر آگينش
و تا نفس مي كشي
دود، گرد و عفونت ريه هايت را پر مي سازد
و تو كبود ميشوي
چون سيمايِ موحش نفرت.
در اين غمگنانه زمانه
تا به كجايِ داغستانِ آغوشت مويه سازم؟
سر زمينِ من!
وقتي به سايه هاي خلوت جنگل پناه مي برم
خورشيد از روزنان شاخ ها به خلوت هايِ من سركشي مي كند
مي گويد:
" بيشه ها ديگر آسايشي ندارند
روحت در انبوه سياهي هاي عاشقانه اش
خواب شادمانگي نمي بيند
و رويا، روي پلك هايت تخم نمي گذارد
تا در روشناي ماهِ چهارده
ببيني، رويايي
سرزمينِ من!
ديگر باور هايم را گم كرده ام
در ازدحامِ دود و آتش و باروت
و ديوار هايِ فرا رسته بر راه ها
گويي تفقدي كه درنيني چشمهايت موج مي زد
به خاكستر غمناكي فرو غلطيده است
و ديگر تفقدي كه مرا به موهبت هايِ بزرگ برساند
نمانده است
از آنست كه در شوكتِ غمهايِ عظيمت مي گريم
و بر استوايِ نامِ سانسور شده ات
گوري مي كنم
و سروده هايم را با آتيه هايِ موهومت
گور مي كنم
سر زمينِ من!
اما، روزي از خاك بر مي خيزم
و تخمِ تبسم را بر شانه هايِ گوه هايت مي پاشم
و سجاده هايِ مهرباني را مي گسترانم بر آن
و اطلس سبزصدايم را بر روش مي كشم
و در دمادمِ طلوعي فرحناك
قفسِ سايره هايِ برادرم را در مي گشايم
و آيينه هايِ زنگاري را با جيوة تفقد دوباره مي پوشانم
تا آفتابي از آن ديده به جهان من بگشايد
و از آن روز
گاهنامة زنده گاني ام را
از نو بنا مي نهم:
سال اول زنده گي
سر زمينِ من!
20 عقرب 1390
پروان
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور