آرشیف
طـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرح
زحل عظیمی غوری
در زندگي زيبا تر از تو چيزي ندارم
خوشگلتر از تو چيزي نخواهم
اي همنوا اي نازنين اي همسفرم ترا دوست ميدارم ترا ميپرستم
جانم يارم نازم تراچقدر دوست ميدارم
بخدا ترا ميخواهم
فقط تو مال من هستي ومن مال توهستم
آيا ميداني خداوند من وترا براي هم ساخته است وبراي هم بافته است
بايد بداني جانم ترا دوست ميدارم
اي كاش
اي كاش زندگي شيرينتر از محبت ميبود تلخ تر از مرگ ميبود من پرنده اي ميبودم كه بر فراز شاخسارها مينشستم بر كوها پرواز ميكردم از قيد زندان رها ميبودم زندگي را دوست ميداشتم و از مرگ نفرت ميداشتم محبت در وجودم نهادي نميداشت زندگي برايم مفهوم خاص جز آزادي نميداشت.
فقط
زندگي فقط براي بودن است
بودن فقط براي تاختن است
تاختن فقط براي محبت است
محبت فقط براي تواست
تو فقط براي من هستي
ومن فقط براي تو هستم
جفا
نه درفراق يار ميگيريم
نه زديدار يار ميخندم
نه ز هجريار سوزم
نه در عشق يار نالانم
نه براي خودم خورسندم
نه براي يارم غمگينم
مه در شبانگاه خواب دارم
نه درسحرگاه بيدارم
نه زدست آزادگان آزادم
نه زدست دشمنان غمناكم
نه دركوچه و خانه آزادم
نه در قفس زندانيم
به فكر يارم نزد مردم سالم نمايانم
ولي حيف در نگاه و عقلم بيمارم
-شرارعشق
به ياد داري شبي بمن گفتي
كه من يار توام اي نازنينم
به خود گفتي سحرگاهم توي
كه من آفتاب آنم
به بيداري بمن ياد كردي
كه آسمانم توي و من مهتاب توم
به خواب بودي بمن گفتي
كه ساحل توي و من امواج توام
بمن گفتي كخ گلزارم توي
و من بلبل باغ توام
بمن گفتي كه دليرم توي
و من دلدار توام
پس از آن گفتي آبشارم توي
و من نگاهانم پر آب توام
در آن لحظه گفتي قلبم توي
و من روح توام خدا حافظ پروزپيشم
جظذد
محبت و جنون
محبت كاسه غم است
و جنون كاسه درد
محبت چشمه اشك است
و جنون بحر و سيلاب اشك
محبت قلم سر كردن است
و جنون شهر آن نوشتن
محبت يكجا شدن است
و جنون بيگانگي
محبت پيوند بستن است
و جونون درهم شكستن
محبت عزت است
و جنون برپا نشستن
مجبت الفت است
و جنون ظلم و ستم
محبت زولانه شدن است
و جنون صحراهي شدن
محبت داغ و آتش است
و جنون دود وخاكستر شدن
محبت فكر كردن است
و جنون عشق پروردن
محبت شناختن است
و جنون نا آشنايي
محبت قانون درهم دريدن است
و جنون قاضي شدن
محبت ترك جهان است
و جنون ترك خدا
محبت كتاب باز كردن است
و جنون آنرا ختم كرذن
محبت گل شگفتن است
و جنون عاشق را
محبت معشوق ديدن است
و جنون كور شدن
محبت شنيدن است
و جنون درك كردن
محبت جام شراب است
و جنون غرق شراب
محبت آزمايش است
و جنون فراق يار
محبت ليلي افسانه است
و جنون قيص بيگانه شدن
محبت نگاهان من است
و جنون بي رحمي او
دل وعقل
دل كلبه عاشقان است
و عقل كلبه عاقلان
ل درك مردمان است
و عقل درك جهان
دل مهر پا كه لان است
و عقل مهر كيميا گران
دل ظلم بر ذشمنان است
و عقل ظلم بر دوستان
دل محوطه بهاران است
و عقل محوطه خزان
دل پاكي همنوايان است
و عقل پاكي دشمنان
دل در نفسي ها تن دادن است
و عقل درنفسي ها زندگي كردن
دل زخون پر گشتن است
و عقل زحسن زيبا شدن
دل ديوانه هجران است
و عقل ديوانه درسان
دل شهره شدن جانان است
و عقل شهره شدن زربران
دل خانه صاحبدلان است
و عقل خانه مايه پرستان
دل گذرگاه عابدان است
و عقل گذرگاه بت پرستان
دل جايگاه يك رنگان است
و عقل جايگاه دورنگان
دل در فراق تو مردن است
و عقل درياد من نبودن
محبت
نه ز نگاهان گرمت شفقت خواهم
نه مهر زدو ستان خواهم
نه آتشي زآشنايان خواهم
نه لطف ز پيران خواهم
نه ظلم بر دشمنان كنم
نه محبت بر ديگران دهم
نه خاموشي آتش سوزان خواهم
نه راحت سيلاب آب روان خواهم
نه ز دست دوستان شكوه ها نمايم
نه ز بيگانگان دوري جويم
نه در آشيان خود تنهايي جويم
نه در فراق ديگر غمها جويم
نه خوشي ها بر خودم خواهم
نه سوداي شدن بر ديرگران خواهم
نه دعاي ز پيران خواهم
نه شوغات مسافران خواهم
نه ز بيداد زمانه گريه ها سركنم
نه ز جفاي يارم اشك سركنم
نه هم بياد خودش بميرم
نه ز جور و ناز و اداهايش بخندم
فقط آنقدر دانم و گويم بينم
كه ترا خواهم و تا ابد خواهانم توام
افسوس زنده گاني
ااي كاش زنده گي را بنام توآغاز نمي كردم محبت را براي تو سر شار نمي كردم
غمها را از پيش تو پنهان ميكردم خوشي ها را فرش قدم هاي تو نمي كردم
نگاهان را در انتظار تو نمي گذاشتم دل را در كف هجران تو نمي سوزاندم
خونم را در جام تو نمي ريختم به الفاظم اسم ترا نمي نهادم قلم را براي نوشتارتو آغازنمي كردم
داستان زنده گاني را به خاطر تو به انجام نمي رساندم خاطرات رااز توبيادگارنمي بردم
عكس ترا در چشمانم جانميدادم زلفانت رازنجيرپاهانم نميكردم قدم هايم رابراه تونميگذاشتم
مسير زنده گاني تراانتخاب نميكردم دردترادراحساسات عمرم جانمي دادم
رخسارترامهتاب شب هاي تارم نمي پنداشتم دوستي تراتقديرخودم نمي شناختم
محبوبيت تراافتخارخودم نمي گفتم جفاي تراوفافكر نمي كردم بي وفاي ترامحبتت نميپنداشتم
عشق ترانصيبم درك نميكردم كلبه تراخانه خودم نمي گفتم قلب تراكعبه عشق پرستان نميدانستم
خزان ترابهارجاويدان نمي ديدم دربهارخودم زمستان سردتراچونسيم گرم تابستاني نميسنجيدم
وراه نمي دادم ازقهرتومهررادرك نمي كردم ازلبخندتوشادي هاي زنده گاني راطلب نميكردم از ازغرورت پيشرفت خودم رادريافت نميكردم كتاب زنده گاني راداستان سرنوشتم قبول نمي كردم
رحم برحال زارت نمي كردم يادهاي جواني راخاطرات پيري نمي سنجيدم دين وودنيايمرابتونمي
سپردم شمع تابان تراروشنايي كلبه خانه غريبانه ام نمي ديدم درهجرتوخودم رانميرنجاندم اسم ترا
برقلبم نمي نوشتم عشقم رابپاي توقربان نمي كردم ديدن تراروح وجان خودم نمي كردم
بيدون توخودم راتن جزكالبدي نمي ساختم بابودن باتويك تازه نفس نمي شدم دريادتوخودم رابه پاي
مرگ نمي كشاندم كردارتراعشق خودم نمي ديدم خداي زنده گاني وجسم وروح تنم ترانميكردم
ولي افسوس ندانم كه چرااين همه راكردم وپنداشتم وديده باآن همه خوشحالم كه اين همه رانثارتو كردم يادتووعشق پاك توكردم خداحافظ زپيشت كه حال من ميرم وميميرم وتوخوشحالي زرفتم زپيش چشمانت زقلب پرنازت زكردارجان فزايت زغشق دروغيت زرخسارمهتابت زنگاهان پر
مهرت زقهرنازنينت زخون جفابينت زدردجهان گيرت ززلفان زنجيرت زخزان بهارينت زمستي
خموشينت زشمع آتشينت زالفاظ دروغينت زديداركم بينت زجادوي عاشقينت زرسم جوانيت ز
خاطرات تلخينت زعكس زيبايت وخلاصه زهمه وهمه جانم خداحافظ ز پيشت بخاطر خواستت
خدا حافظ
زنده گي يعني چي ؟
زنده گي پر درد وجداي
پرز غم رسواي
پر ز جنون عشق
پر ز لطف و صدق
پرز كلام الهي
پر ز ناداني و گمراهي
پرز جرم وگناه
پر زرسم و نگاه
پرزهلاكت و مرگ
پر زغفلت و جنگ
پر ززجروبي وفاي
پر ز سردي و بي نواي
پرزنوشتارزياد
پرزگفتار بي پندومفاد
پرزجورعشق
پرزدردبي كسي
پرزروزگار بد
پرزياران دور خند
پرز نيم خزاني
پر زداستان جواني
پر ز عيش و عبرت
پر ز عشق و نفرت
پر ز جنگ و جدل
پر ز مستي و جهل
پر ز رسم ديوانگي
پر ز درس همسري
پر ز پيدا زمان
پر ز ناثور جهان
پر ز بس گفتن را
پر ز كم كردن دوست را
پر ز باد صبا
پر ز طوفان فردا
پر ز گريان شبها
پر ز معصوميت روز ها
پر ز هر چه كه در قلم
پر ز زره در عقل و علم
پر ز جدايي و جدايي
پر ز بي وفايي و بي وقايي
پر ز سوگند دروغين
پر ز ور به كلام بدترين
مناجات
الهي تو مرا ياري كن كه من تنهايم و تو دعايم بپذير كه من احتياجم
الهي تو مرا مدد نما در بلايم و تو دستم گير كه من بينوايم
الهي تو مرا طبيب شو كه پر ز دردم و تو دواي شو كه من بي دوايم
الهي از تو مدد زانكه ميدانم ناچارم و از تو جوابي خواهم زانكه ز يارم بي جوابم
الهي فقط دست بر دربار تو بالا ميكنم الهي كمك كن كه من تو زندانم
سر انجام عشق
اآري من امروز داستان تلخ خود را در ختم نامه آن ميخواهم نويسم
ميدانيد شايد همه انگشت انتقاد و نفرت خود را براي من نشان دهند
ولي من خواهان آنم تا قبل از اينكه اينطور شده باشد بميرم آري ميخواهم
ز غمها فرار نمايم از بي وفايي هاي دنيا و از فريب آشنا ميخواهم
به درگاه الهي پناه برم ميخوانم همه چيز را دگرگون نمايم محبت را با بنياد شوم
و پليد آن ريشه قوي و سر سخت آن ميوه شيرين و درد مزاج آنرا به آتش غم هاي بسوزانم
تا هرگز كسي به چيزي و يا هم غير آن محبت نورزد املا علاقه به جز خود به چيزي
نداشته باشد نفرت و ظلم حاكميت خودش را از دست دهد همگي كليان در پرتو نور الهي
فقط با مهر خدا و ديوانگي در راه او روان باشند زيرا ميدانيد بازي كه با من صورت پذير حتي نام آنرا نميخواهم با زندگي دگران وا بسته كنم كه در صورت گرفتنش كاملا مجزا از آن باشد
زمين و آسمان حالا ميدانيد چرا اينقدر پريشان اند كه شايد اما ز غمهاي كه نهان در دل دارم
آسمان حالش ميگيريد و زمين حالا نزديك به غرق دور سيلاب آن غمهاست كجاستكسي كه آنها را نجات دهد كجاست كسي كه از من گاهي بپرسيد كجاست آن مردمان نيكو كه درد ديگران را درد
ديگران را درد خود ميدانند كجاست آن ديوانگي راه خدا كه مردم را دستگير ميشوند
زمان و نظام كه ليلي و مجنون براي همداشتند و عشق صبر وزيدن آنها راه نشان دادند
و آن مجنون خودش امروز فرار ميكند كجاست كعبه عاشقان كجاست مرهم دل شكسته گان كجاست آرام جان كجاست محور هر دو جهان كجاست قيامت بي پايان كجاست
لطف بزرگان كجاست نامه يادان كجاست سرور هزاران كجاست عشق نديمان كجاست
همه آنها كجاست خدايا ز درگاهت مرا مران كه من ديوانه وارم
خنده ي دروغين
آري خنده خندان ميروم
بهر پرسان ميروم
جان جانان تو كجا
هر كجا سرگردان ميروم
پيش پاي و نزد فلك
هر زمان نالان ميروم
با دست خالي پيش خود
بي خانه كوچه كوچه سر به دالان ميروم
بهر حاصل كار جهان
هر قدر باشد و پريشان ميروم
دست قلم داشنه و بي نفس
نزد عاقلان ميروم
پشت هر در با كتاب
پريشان و پريشان ميروم
آخر ز تان مردم
قهر كرده تابان ميروم
با نگاهان خود ميروم
آخر بيني به مثل آفتاب درخشان ميروم
مادر
اي مادرم اي عشق پرورده روانم
اي آنكه ز هستي بهترين هستي به جانم
مادرم عقت جانم
تويي روح و روانم
چون غم در تو روانم
چو عشق در تو قهانم
اي تو بلبل غزل خوانم
شب ها نا لمر همسفر مهربانم
مكتب نام و نشانم
تويي معلم احساس و زيانم
خانه و كلبه و آشيانم
بهترين آرام گاه جهانم
محبت اين دل راز دارم
به همه حالات تويي بر ياد و زيانمُُُُُُُ
مناجات
ا الهي الهي علاج دردم را بده و درمان را روشنا كن
الهي الهي انصاف حالم را بده و غم را برايش آشنا كن
الهي الهي حكم عدلم را بده ز قيد ها هر دوي ما را رها كن
الهي الهي مرگ جانم را بده و عزت ما را در پناه كن
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور