آرشیف

2014-12-12

نبی ساقی

یار ِ دبستانی من

سالک شاگرد مطرح،  باهوش و لایقی بود. از صنف هشتم مکتب باهم آشنا شدیم و این آشنایی ما آهسته آهسته خیلی عمیق شد. وقتی  به خانۀ ما می آمد مادرم  او را فرزند  خطاب  می کرد  و زمانی  که  من از چغچران به قریه  می رفتم مادر ، پدرکلان  و حتا ریش سفیدهای  قشلاق مان ، از سالک و سایر اعضای گروه مان می پرسیدند و دوست شان داشتند. به قریۀ  سالک  که می رفتیم هم باهمین احساس  روبرو می شدیم و به این دوستی بی آلایش و برادرانۀ خود افتخار می کردیم.
دوران دوران طالبان بود. روزگار غریبی  که پاییز ها خودمان  با شادروان  استاد مدهوش ، بام های مکتب  سلطان علاوالدین را  کاهکل می گردیم و گپ حشرِ  گندم درو  و جنجال های هیزم کشی  و سخت گیری های پوستۀ کوتل  وردک ها ، نقل مجلس همیشگی صنف بود. آن روز ها نه تلفونی بود که  از دست پیام های رایگان  به آذان  بیایی و نه هم سریال های هندی و ترکی گوناگون که  وقتی اضافی برای سرخاریدن هم برات نگذاشته باشند. هر وقت سالک  را می دیدم کتابی به دستش بود. گاهی کتاب های مکتب و گاهی هم کتاب های دیگر. هرچند در آن دوران  نه  «گوگل تاک» بود ، نه  «عشق ممنوع » و نه هم مصروفیت های پروپوزل نویسی ، اما همیشه بهانه ای برای هدر دادن وقت  پیدا می شد ؛  ولی سالک هیچگاه وقتش را بیجا مصرف نمی کرد. همیشه درس می خواند و مطالعه می کرد و برنامه های آموزنده بی بی سی را تعقیب می نمود و اخبار داغ  رادیو را می شنید. در جمع دوستان ما که گاهی بچه ها به شوخی ، «گروه هفت سین » می گفتند سالک منطقی ترین  وهوشیار ترین عضو ما  بود.  برعکس ِ ما ، که سال 365  بار عاشق می شدیم  و به شدت افراطی بودیم ، سالک همیشه میانه روی اش را حفظ می کرد و در تمام کار ها از عقل و منطق کار می گرفت.    ما همۀ  مان  اهل مباحثه و مناظره بودیم. همیشه روی موضوعات متختلف جر و بحث ما داغ ما بود و سالک همیشه نقطۀ مقابل من بود؛  اما بیشتر اوقات حق با  او بود.  گروه ما بیشترمان علاقه مند شعر و ادبیات بودیم. داستان می خواندیم ، شعرمی خواندیم و دیوان جیبی حافظ همه جا با ما بود. هرچند مضامین علوم اجتماعی و السنه و علوم دینی را همۀ گروه ما ، در مکتب دوست داشتیم ؛ اما سالک این حُسن را هم داشت که ریاضیات وعلوم طبیعی را نیز خوب یاد می گرفت.
این مصرع را شاید بار ها  از سالک شنیده باشم وشنیده باشند که « نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم» فکر می کنم همین نگاه ، تاهنوز هم الگوی زندگی سالک باقی مانده  باشد. وقتی آن زمان را به یاد می آورم  با وجود  تمام نابسامانی ها ، اوقات قشنگ و دلپذیری  داشتیم. هر روز باهم بودیم. شبها هم  تا دیر وقت ، ما بودیم و چراغ ارکین  و چای و سیگار ، وقصه های ناتمام ، از سیاست گرفته تا دین  و مذهب و از مسایل اجتماعی گرفته تا موضوعات عاطفی و احساسی خصوصی.
زمانی که مکتب  تمام شد در امتحان کانکور باهم  در شهرهرات اشتراک کردیم. در دانشگاه نیز هم اتاق بودیم و نظریات ِ ما  همیشه ،  قطب مخالف همدیگر بود و این  اما ، خوب بود چون همدیگر پذیری و دیگرپذیری و اعتقاد به تعدد و تکثرنظریات و عدم قطعیت در مسایل اجتماعی  را از همانجا یادگرفتیم و تجربه کردیم. یادگرفتیم که نظریات و دیدگاه ها می توانند مختلف باشند ؛ اما ما همچنان  دوستان هم باشیم و زندگی مسالمت آمیز و با مُدارای داشته باشیم و اگر یک افغانی  پول هم به جیب ما باشد ، همان را  باهم بخوریم و به دوچرخۀ شریکی سوارشویم وخوش باشیم.
سرانجام دانشگاه هم تمام شد و ما به قول معروف و تکراری ، « به جامعه تقدیم شدیم». من معلم شدم و او به مقتضای مسلک ، به شفاخانه وظیفه گرفت. بچه های دیگر یکی به سارنوالی رفت، یکی به قضا. یکی به  فلان موسسۀ بین المللی خزید  و دیگری هم به قول شاعر : همسرگرفت و یار خود از یاد برد. خلاصه  اندک اندک  جمع ما پریشان شد و امتحان زندگی هر کدام ما  را به طرفی کشاند. حالا سالک را بسیار کم می بینم. ماه ها  می گذرد و روزها تیر می شود که ما از احوال همدیگر خبر نداریم و حتا یک پیام رایگان راهم از همدیگر دریغ می کنیم.  گاهی وقت ها از کمالی می پرسم که  راستی سالک این  وقت ها کجاست ؟ و او از من پرسد که از روستایی وساحل چه خبر؟ نه من از سیلاب خبر دارم ،  نه او از  رامش. ما ، که هرکدام ما  سر پرشوری داشتیم و خواب های بزرگی می دیدیم ، واقعیت های زندگی همۀ  ما را ، چنان درگیر کرده  و چنان به مسایل روزمره مشغول مان ساخته که  نه از دوست خبریم و نه از دوستی. روزگاری که من روی بعضی مشکلات نمی توانستم به وسیله موتر از طریق چغچران به کابل بروم سالک حاضر بود هفت شبانه روز به خاطرمن پیاده روی کند و صد گونه خطر را نادیده بگیرد و پیاده همراه من از  راه هزاره جات کابل برود ؛ اما من حالا نمی توانم چهارساعت به موتر سفرکنم و به عروسی اش اشتراک نمایم  یا کم از کم  ماه یکبار، هفت دقیقه راه طی کنم و در شهر فیروزکوه به خانه اش بروم. این نشان می دهد که  ما (و از همه بیشتر من ) واقعا خیلی نامرد شده ایم و  وبرای همین هم من ،  از تمام دوستانم و ازجمله سالک عزیز از تهی دل معذرت می خواهم!  

دانم که بگذرد ز سر جُرم ِ  من  که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست

9/10 / 1390
شهرفیروزکوه