آرشیف

2014-12-30

محمد مسعود رخشان

گمشده مـن کـجـاســـــت ؟

بادشت همی گفتم آن گمشده من کجاست؟
باصحراهمی گفتم آن گمشده من کجاست؟
با افق با چشمان پرازنم نگریستم گفتم گمشده من کجاست؟
با غروب که ازغم روزرنج برچهره اش بود ورنگش ازدرد
زمانه سرخ گشته بود پرسیدم گفتم گمشده من کجاست؟
با مهتاب وستاره ها که دامن آسمان
رانورافشان میکردند گفتم گمشده من کجاست؟
ازبهارپرسیدم گمشده من کجاست؟
ازآبشارزیبا وخروشان که ساحل راپرموج ساخته بود گفتم گمشده من کجاست؟
او گمشده بود
آری او راگم کرده بودم ازهمه وهمه سراغ اورا گرفتم
جواب یافتم، که نیافتم
نا خودآ گاه قدم برمیداشتم و فکرمیکردم خودم راهم گم کرده بودم
خودم هم گمشده بودم
ناگه سرم به سنگی سیا ه قبرستان خورد به خود آمدم
که درپی گم گشته ام خودم هم گم گشته ام
گم گشته ام ………. گم گشته ام …………. گم گشته ام ………..

محمد مسعود "رخشان"