آرشیف

2014-12-30

محمد مسعود رخشان

صـبـــــــــــــــــــر

گاه گاهی میخواهم خودرا گول بزنم
اما هیچ گاهی نمی توان خود را گول زد، وقلب خود را قناعت داد
میدانم بارها خودرا فریب داده ام و خود را فریب میدهم
شنیده بودم انسانیکه اعتراف میکند از او بدم میآید
اما نه ! او را با تمام وجودم دوست دارم
باوجودیکه میگویم: از او متنفرم…….. اوبدم میآید……… ازاونفرت دارم………
اما نه ! نمی توانم تمام قصه را به یک کلمه ختم نمایم ……….
دگرصبرم لب ریز شده
از خنده های ساخته گی بدم میآید.
ازگپ های ساخته گی بدم میآید
اززنده گی بدون محبت بدم میآید
خلاصه همه چیزبدم میآید.
گویند دل رابه بدل راهی است، پس اوچرا با من جفا میکند؟
اولحظه ای هم ازمن جدا نیست. بارها درخواب ، دربیداری ، درخوشی ، درغم
 درگرسنه گی ، درتشنه گی ، درگرمی ، درسردی درهمه جا وهمه وقت بامنست. اینکه او مرا بارها رنج میدهد ، پس چرا بازهم مقابلم مجسم میشود؟
 درد جدائی او قلبم را پارچه پارچه میکند
چرا ؟  چرا ؟  چرا  ؟
زیرا نمیتوانم زنده گی بدون او را زنده گی گفت.
خدایا ! یااورا از ذهنم واز ضمیرم دورکن !
یا برایم صبربده !!!
 

 
 
محمد مسعود"رخشان"